آشنایى با شهید نواب صفوى؛ دستخطى درباره حكومت انقلابى
مقدمه: ... اجداد من تا آنجا كه در اوراق و اسناد خانوادگى مكتوب افتاده و یا بزرگترها به من نقل كردهاند، جملگى از مروّجان و مبلغان مكتب اسلام و تشیع راستین بودهاند... یكى از اجدادم مرحوم «شیخ كاوس دامغانى» از علماى معروف منطقه بوده و هم اكنون موقوفات ملكى او در مرز دامغان و استان مازندران، در نزدیكىهاى روستاهاى «اوا» و «ولویه» معروف است و گروهى از بنىاعمام و اقوام، به همین مناسبت نام خانوادگى خود را «كاوسى» نهادهاند كه در سارى و بهشهر زندگى مىكنند، ولى افراد طایفه ما در «تودروا» دامغان به «نورانى» و محل سكونت آنها به «نوراتپه» معروف است و گروهى از اقوام و خانواده نزدیك هم، به علت مخالفت با خان هاو والىهاى جور، و مبارزه با وضعِ موجود، مجبور به جلاى وطن و مولد شده و به شاهرود و مشهد رفتهاند...
در اینجا، قصد شرح زندگى خود و خانودهام را ندارم، بلكه به علت یافتن عكسى از شهید نواب صفوى در بین اوراقم كه 42 سال پیش ـ 1335 شمسى ـ و به مناسبت نخستین سالگرد شهادت آن حضرت، توسط برادر دانشمند و اندیشمند حجةالاسلام و المسلمین استاد سیدهادى خسروشاهى از «قم» به اینجانب ارسال شده است و دست نوشته كوتاه ولى ارزندهاى از ایشان در پشت آن عكس به چشم مىخورد، مىخواهم نخست اشارهاى به چگونگى آشنایى خود با شهید نواب صفوى و سپس فدائیان اسلام، و بعد هواداران این سازمان انقلابى در حوزه علمیه قم داشته باشم و بعد عكس اهدایى و دست خط برادر عزیز حضرت خسروشاهى را نقل كنم. با یادآورى این نكته كه در آن دوران، و به ویژه پس از شهادت رهبرى و برادران فدائیان اسلام، دیگر كمتر كسى به فكر ادامه مبارزه و تشكیل «حكومت انقلابى اسلام» بود!... اما برادر ما، در ضمن این كه به دیگر برادران دلدارى مىدهد و آنان را به عدم یأس و ادامه مبارزه دعوت مىكند، خواستار تشكیل حكومت انقلابى اسلام مىشود... وقتى من این عكس را در بین اوراقم پیدا كردم، به یاد حادثه عجیبى افتادم كه در آخر این نوشتار چگونگى آن را نقل خواهم كرد.
آشنایى با شهید نواب صفوى
... در دوران نوجوانى یا اوایل دهه دوم عمرم كه شور و نشاط عجیبى براى مبارزه با منكرات داشتم و در این راه از شجاعت و استقامت و سرسختى خاصى برخوردار بودم... یك روز، توسط دوستى، یك شماره از مجله هفتگى «ترقى» چاپ تهران به دستم رسید كه در زیر عكس سید جوانى، با تیتر درشت نوشته بود: نواب صفوى كیست و چه مىگوید؟
... چهره نورانى سید جوان، سخت مرا جذب كرد و مقاله مندرج در مجله را خواندم و به شدت تحت تأثیر قرار گرفتم و در واقع از راه دور با «نواب صفوى» آشنا شدم و بلكه باید بگویم كه «عاشق» او شدم. ... نامه نگارى را كه از خصوصیات من بود، آغاز كردم و پاسخهایى از سوى آن شهید بزرگ و شهید سید عبدالحسین واحدى و آقاى سیدهاشم حسینى ـ پیشتازان جمعیت فدائیان اسلام ـ به دستم رسید كه سخت مرا تكان داد و شیفته دیدار آن عزیزان كرد...
سرانجام، در یك سفرى كه شهید نواب صفوى، همراه برادرانى، با اتوبوس و از راهِ زمینى عازم مشهد بودند و در دامغان توقفى داشتند، به دیدار نواب صفوى شتافتم و ایشان ما را به تشكّل و ایجاد هستهاى در دامغان تشویق نمودند. بعد از آن بود كه عدهاى از جوانان شهر ما، چون برادران ثمودى و حاج آقا رضا عباسى و برادران شهیدش جواد آقا و احمدآقا و چند نفر دیگر كه براى گچبرى و آینهكارى به دعوت مرحوم حاج احمدى به دامغان آمده بودند، به صورتِ گروهى آموزش قرآن و تعلیم نهجالبلاغه و تبلیغات اسلامى تشكیل دادیم كه تعداد قابل توجهى از جوانان در جلسات آن شركت مىكردند...
... بالاخره، روزى مرا به جرم پخش كتابها و نشریات فدائیان اسلام ـ منشور برادرى ـ و سخنرانى سیاسى! به دستور «سرگرد رضوى» رئیس شهربانى وقت دامغان، دستگیر و پس از تشكیل پرونده، به دادگاه اعزام كردند! رئیس دادگسترى دامغان، فردى به نام صدقى بود كه براى حفظ موقعیت خود، از شهربانى حرف شنوى داشت ولى بنا به ملاحظاتى در واقع مجبور شد مرا بدون صدور حكمى، آزاد سازد.
...مدتها گذشت. روزى در حجره خودم در مدرسه علمیه دامغان خوابیده بودم كه برادرمان آقاى ناصحى، نفس زنان به درب حجره رسید و با صداى بلند گفت: الآن چه وقت خواب است؟ بلند شو كه گروهى از برادران و حضرت نواب صفوى به دامغان آمده و منتظر تو هستند! با عجله و با شتاب بلند شدم و لباس پوشیده و خود را به آرامگاه امامزاده جعفر(ع) كه در واقع در خارج از شهر قرار داشت و برادران در آنجا جمع شده بودند، رساندم... در این سفر، مرحوم كربلایى كاظم كریمى، مرد با ایمانى كه سواد نداشت و به طور اعجازآمیز، یك مرتبه در امامزاده روستاى خودشان در اطرافِ اراك، حافظ كلّ قرآن شده بود، همراه شهید نواب صفوىبود.
آن روز، كربلایى كاظم به عنوان «معجزه زنده» بخشى از قرآن مجید را تلاوت كرد و بعد به پرسشهاى حضار پاسخ داد و سپس شهید نواب صفوى سخنرانى جالب و شورانگیزى ایراد كرد كه همه حضار را به طور كلى منقلب ساخت...
فدائیان اسلام در حوزه علمیه قم
... بالاخره، روزى براى دیدار برادران عازم تهران شدم و سپس به قم مسافرت كردم. در قم با برادرانى كه هوادارِ فدائیان اسلام بودند، مانند: سیدجعفر شبیرى زنجانى، محمدجواد حجتى كرمانى، على حجتى كرمانى، سیدهادى خسروشاهى، رضا گلسرخى و... آشنا شدم و چند روزى در خدمتشان بودم و روح صفا و صمیمیت و اخوت و صداقت بر همگان حاك بود و دنیاى نورانى برادران اسلامى، در بین همه آنها به چشم مىخورد.
در بین برادران، آقاى سید هادى خسروشاهى كه تازه از تبریز آمده بود ـ و به قول خود هنوز فارسى نمىدانست! ـ و از خاندانِ فقاهت و مرجعیت در آذربایجان بود، چهرهاى آرام داشت و در مدرسه حجتیه در حجرهاى به سر مىبرد و علاقه شدیدى به مرحوم نواب صفوى ابراز مىكرد و هر وقت به حجرهاش در مدرسه حجتیه مىرفتم، با نان و پنیر و خرما ـ به عنوان نهار ـ از ما پذیرایى مىكرد و كمتر حرف مىزد و پس از پذیرایى هم، مشغول مطالعه و نوشتن مىشد... حجره وى، یك كتابخانه كوچكى بود و یادداشتهاى زیادى در روى میزش به چشم مىخورد...
پس از اقامتى كوتاه در قم، به دامغان برگشتم و سپس براى ادامه تحصیل، به مشهد مشرف شدم و چندین سال به تحصیل علوم اسلامى اشتغال داشتم... و همه ساله در تابستان، دوستان و بردران حوزه قم به مشهد مىآمدند و بیشتر از همه، حجةالاسلام آقا جعفر شبیرى زنجانى ـ فرزند مرحوم آیةالله حاج سید احمد زنجانى و حجةالاسلام سیدهادى خسروشاهى و مرحوم عباس غله زارى و دیگران به مشهد مىآمدند و در مدرسه نواب، در حجره آیةالله سیدعلى خامنهاى ـ رهبر انقلاب اسلامى ـ سكونت مىكردند و برادران مشهد، به دیدارِ آنها مىشتافتند و در واقع، همه روزه دور هم جمع مىشدیم و گاهى هزینه پذیرایى نان و پنیر و خربزه، به عهده آیةالله خامنهاى بود. و از برادران مشهد حجةالاسلام آقاى دكتر محمدهادى عبدخدایى هم اغلب حضور داشت...
برادران مشهدى، در آن زمان در محله خلوت «ته پل محله» نزدیك منزل مرحوم آیةالله حاج سید یونس اردبیلى اطاقى اجاره كرده بودیم و عصر بعضى روزها به كلاس آموزش انگلیسى مىرفتیم، با هدف این كه بعدها براى تبلیغ اسلام به خارج برویم، اما از ترس جوّ حاكم بر مشهد، به كسى نمىگفتیم كه انگلیسى مىخوانیم!!...
در همین دوران برادرمان آقاى خسروشاهى هم در «قم» انگلیسى مىخواند و عربى را هم قبل از فارسى یاد گرفته بود و با نشریهها و مجلات انگلیسىـ عربى دنیاى اسلام رابطه و مكاتبه داشت و همین ارتباط باعث شد كه بعدها با شخصیتهاى بزرگ جهان اسلام روابطِ برادرانهاى داشته باشد و در كنفرانسهاى اسلامى بسیارى در كشورهاى اسلامى و اروپایى، شركت نماید و كتابهاى بسیارى تألیف و یا ترجمه كند كه شاید تاكنون بالغ بر یكصد جلد شده باشد و به نظر من یكى از بهترین آنها ترجمه كتاب «الامام على صوت العدالة الانسانیة» ـ تألیف جرج جرداق نویسنده مسیحى لبنانى ـ باشد كه با رها و در دو هزار صفحه و شش جلد چاپ شده است... و اینجانب افتخار نظارت بر چاپ اول آن را در تهرانداشتم...
... به نظرم، سال 1334 بود كه تاریخ فعالیت فدائیان اسلام با تقریر شهید سیدمحمد واحدى در مجله «خواندنىها» منتشر مىشد و ما از خواندن آن سلسله مقالات بسیار مسرور مىشدیم (و این سلسله مقالات به اضافه كتاب مرحوم نواب صفوى درباره حكومت اسلامى، اخیراً باز توسط استاد خسروشاهى چاپ شده است) ناگهان خبر ترور حسین علاء ـ نخست وزیر شاه ـ كه عازم عراق براى امضاى پیمان بغداد بود، توسط یكى از اعضاء فدائیان اسلام منتشر شد... و به دنبال آن، خفقان كودتاچیان به دستور اربابان خارجى شاه آغاز گردید... و سرانجام حضرت نواب صفوى و سه نفر از برادران، در یك دادگاه سفارشى نظامى محاكمه و اعدام شدند و پیش از آنها، حضرت سیدعبدالحسین واحدى هم توسط شخص ژنرال تیمور بختیار رئیس جنایتكار سازمان امنیت شاه، و در دفتر خود وى به شهادت رسیده بود...
حكومت انقلاب اسلام...
... پس از شهادت نواب صفوى و همزمان با آن، عدهاى از برادران زندانى و گروهى هم پراكنده و فرارى یا مخفى شدند و اینجانب هم به دستور پدر بزرگوارم حدود یك سال در مناطق جنگلى، در روستاهاى هزار جریب مازندران به طور پنهانى زندگى كردم و پس از رفع خطر به حوزه مشهد برگشتم...
كمكم، ارتباطات برقرار شد و باب مكاتبه با برادران آغاز گردید و تبادل اشعار انقلابى و عكس شهداء در ضمن مكاتبات ادامه یافت... و در همین رابطه، به مناسبت سالگرد نخستین شهادت حضرت نواب صفوى، برادرمان حضرت خسروشاهى، عكسى از آن شهید را در حال نماز و قنوت، براى من فرستاد و در پشت عكس چنین نوشته بود:
هوالعزیر
یك سال از شهادت او مىگذرد، ولى محبّت او تا ابد در دل ما جایگزین است.
او همیشه دعا مىكرد كه: «اللهم انصر الاسلام والمسلمین. و اللهم اجعل عاقبة عمرى قتلا فى سبیلك. و چه زود دعاى دومش مستجاب شد؟
اما برادر! جهاد در راه خدا تا پیروزى نهایى و تأسیس «حكومت انقلابى اسلام» ادامه دارد.
مأیوس نباشید: یا شهادت یا پیروزى. درود بر خون به ناحق ریخته شده نوابشهید
به یارى خداى توانا، قم ـ 1335 شمسى
حادثهاى عجیب
این عكس، با دستخط برادرمان خسروشاهى، همواره در داخل دفترى، در جیب من قرار داشت. حالت قنوت و دعاى شهید نواب در عكس، حالتى عرفانى داشت و نورى در قلب انسان روشن مىكرد، و به همین دلیل، من آن را همیشه همراه خود داشتم.
... یك روز، در تهران مرا به سازمان امنیت، شعبه واقع در خیابان جناح ـ خارك فعلى ـ احضار كردند. رونوشت شناسنامه و عكس هم خواسته بودند. سپس، 8 صبح طبق دستور، به محل مراجعه كردم. در اطاقى مرا نشاندند و گفتند: منتظر باش تا دكتر بیاید؟!... تا ساعت 4 بعدازظهر در آن اطاق یكه و تنها ماندم. یكى دوبار در زدم. گفتند: هنوز دكتر نیامده است!
حوصلهام سر رفت... دفترى را كه همیشه در جیبم بود، درآوردم تا یادداشتها و اشعار آن را مرور كنم... ناگهان چشمم به عكس شهید نواب صفوى افتاد، با همان دست نوشتهاى از برادر خسروشاهى! بىشك كشف آن توسط ساواك بسیار خطرناك بود و پرونده ما را تشدید مىكرد و طبعاً آقاى خسروشاهى هم «لو» مىرفت... خواستم آن را پاره كنم و دور بریزم، تا گرفتار نشوم... اما دلم رضایت نداد...
اشعار دفتر را ورق زدم و رسیدم به شعرى كه باز به خط آقاى خسروشاهى بود و آن را به عنوان یادگارى، سالها پیش در «مشهد» مدرسه نواب در حجره «علىآقا» ـآیةالله خامنهاى ـ نوشته بودند كه دو بیت آن چنین است:
مىخواهم از خداى دعا مستجاب كن كز ما بگیرد این شه ایران خراب كن
مهمل به كار مملكت و ملت و وطن عاشق به اجنبى و به اروپا، شتاب كن!
سخت تكان خوردم! اگر اینها را از من بگیرند تكلیف و من آقاى خسروشاهى چه خواهد شد؟ یواشكى در شعر، كلمه شه را «شمر» كردم، اما دیدم كه بدتر شد! چون كاملا معلوم بود كه كلمه دستكارى شده است...
فكر كردم بالاخره عكس و خطّ توسط برادرمان خسروشاهى قابل تحصیل است، اما اگر پروندهاى درست كنند، هم من گیر خواهم بود و هم ایشان... و لذا بالاخره تصمیم گرفتم كه آنها را پاره كنم و به نحوى از بین ببرم... در همین اثنا درب اطاق باز شد و مأمورى به درون آمد و از دور دفترى را در دست من دید و پرسید: آقاشیخ! چه مىخوانى؟!... گفتم: امشب روضه دعوت دارم، شعر روضه را حفظ مىكردم!... گفت:برو خدا را شكر كن كه امروز دكتر نیامد و گرنه معلوم نبود كه امشب به روضه و شعر برسى!... بعد افزود: چون امروز سر ساعت آمدى، ما امشب تو را بازداشت نمىكنیم... اما به شرط این كه فردا صبح سر ساعت 8 اینجا باشى؟ ...اصلا باورم نمىشد...
نمىدانستم چه بگویم! دفتر را یواشكى در جیب نهادم و با خداحافظى از وى و تشكر از این كه به روضهام خواهیم رسید! و قول این كه: فردا سر ساعت 8 حاضر خواهم شد، با خوشحالى از در بیرون آمدم... بىتردید، خوشحالى من بیشتر از این جهت بود كه آن عكس و آن شعر را پاره نكرده بودم... به سرعت از منطقه دور شدم و به منزل رفتم و عكس و دفتر و شعر و شاه شمر شده را در بین كتابهایم پنهان كردم و امروز آن عكس و آن دستخط را ـ كه مربوط به 42 سال پیش است ـ و نوید ادامه «جهاد در راه حق تا پیروزى نهایى و تأسیس حكومت انقلابى اسلام» را مىدهد، به عنوان یك یادگار ارزشمند تاریخى به مجله «تاریخ و فرهنگ معاصر» اهداء مىكنم كه صاحب امتیاز آن، همان برادرمان استاد سیدهادى خسروشاهىاست.
حفظه الله و رزقنا الله و ایاه توفیق الشّهادة فى سبیله.
والسلام.
تهران: ابراهیم وحید دامغانى