در اين كه در انقلاب مشروطيت علماء و طلاب نقش مهمى داشته اند جاى ترديد نيست و پدر من سيّد جمال الدين واعظ معروف به «اصفهانى» نيز از همين طبقه به شمار مى آيد. او از خانواده سادات و علمايى بود به اسم «صدر» و «عاملى» كه چند تن از آنها چه در داخل خاك ايران به خصوص در اصفهان و قم و در لبنان به شهرت رسيده بودند.
سيّد عبدالله بهبهانى بسيار معروف، از علمداران درجه اوّل مشروطه طلبان بود و پدرم اعتقاد و ارادت زيادى به او داشت، ولى چنان كه شايد بدانيد همين كه مشروطيت برقرار گرديد و دستگاه سلطنت دچار ضعف و ناتوانى شد و مظفرالدين شاه هم برعكس پسر و وليعهدش محمد على ميرزا كسى نبود كه بتواند حقوق سلطنت را حفظ و صيانت نمايد و جلوى تجاوزات و بى حسابى هاى طرفداران و اطرافيان بى لياقت خود را بگيرد مرحوم بهبهانى بالطبع داراى قوت و اقتدار بسيار گرديد به طورى كه در افواه بعضى از مردم به «شاه سياه» (اشاره به رنگ پوستش كه درست به سياهى مى گراييد) معروف شد!
راقم اين سطور خوب به خاطر دارد كه در فصل تابستان در بين تجريش و رستم آباد در باغ بزرگى كه گويا يك تن از اعيان در اختيار او گذاشته بود، منزل داشت و شب و روز عده زيادى از كالسكه و درشكه هاى شخصى ارباب رجوع، يا اشخاصى كه مى خواستند در ايالات و ولايات به حكومت و تصدى امور مهم كشورى و لشكرى برسند و يا در خود پايتخت مقام هاى بالا را از وزارت و صدارت و جز آن به دست آورند، حاشيه نشين مجلس او بودند و او نيز در صدور احكام لازم مضايقه نداشت.
من در آن زمان طفل ده دوازده ساله اى بيش نبودم و در مدرسه ادب (از تأسيسات مرد مردانه و اديب و آزادى خواه و شرافتمندى چون حاج ميرزا يحيى دولت آبادى كه بلاشك از پيشقدمان شعر نو و نوپردازى هم بايد به شمار بيايد) واقع در محله «امامزاده يحيى» درس مى خواندم و دو پسر مرحوم ملك المتكلمين ميرزا محمدعلى و ميرزا اسدالله هم در همان مدرسه تحصيل مى كردند.
در خاطر دارم كه پدر آنها تازه به تهران آمده بود و هنوز شهرت زيادى به دست نياورده بود و مى گفتند طرفدار سالار الدوله است و در پشت خيابان برق كه امروز امير كبير نام دارد خانه اى اجاره كرده بودند و در آن جا زندگى مى كردند.
شبى در منزل آنها خوابيده بودم، خود مرحوم ملك در خانه نبود و چون تابستان بود زنان در اطاق ها و من با ميرزا محمد على و ميرزا اسدالله كه هر دو از من چند سالى مسن تر بودند، در حياط خوابيده بوديم.
ناگاه سروصدا برخاست و چون چشم باز كردم ديدم اشخاصى به كمك يكديگر دارند از ديوار خانه و از بام به پايين مى آيند و صداى ضجه زن ها بلند است. نظميه چى ها بودند و دست دو پسر ملك را گرفته و اين طرف و آن طرف مى بردند و مدام مى پرسيدند: پدرتان كجا مخفى شده است؟ داستانى بود و همه از ترس گريان و لرزان بوديم. خوب به خاطر دارم كه يك نفر از آن اشخاص با چوبى در زير آب حوض! به خيال خود در پى دستگيرى ملك بود!
يك نفر از آنها با توپ و تشر از من پرسيد تو كيستى و اين جا چكار مى كنى؟ فهميدم كه اگر بگويم كه كى هستم و پسر آقا سيّد جمال هستم! دچار زحمت خواهم گرديد و فوراً با لهجه هر چه تمام تر اصفهانى گفتم: قوم و خويش اين ها هستم و از اصفهان آمده ام اين جا ميهمان هستم. مرا گذاشتند و دو پسر ملك را با خود به نظميه بردند. هرگز احوال مادر آنها را در آن ساعت فراموش نخواهم كرد.
صبح من از همان جا يك راست به مدرسه «ادب» رفتم. نزديكى هاى ظهر ناظم مدرسه كه يك نفر نظامى خشن بود (اسمش را فراموش كرده ام) مرا صدا زد و پرسيد از آقا چه خبر دارى؟ منظورش پدرم بود گفتم خبرى ندارم. گفت زود برو به خانه و اگر آقا در خانه بود بگو در شهر بلوا شده است.
راه من از مسجد جمعه و چهار سو بزرگ و چهار سو كوچك مى گذشت. راه درازى بود، ولى در آن تاريخ مدرسه جديد در تهران خيلى كم بود (تا جايى كه در خاطر دارم منحصر بود به مدرسه ثروت، در محله خودمان اوّل در محله «پاچنار» و سپس نزديكى سراى امير و «مدرسه علميه»، «مدرسه تربيت»، «مدرسه رشديه»، «مدرسه سادات» باز از مؤسسات دولت آبادى و «مدرسه قدسيه») با وجود صغر سن تحصيلات مدرسه ثروت را به پايان رسانيده بودم (1) از راه اجبار به مدرسه ادب مى رفتم و روزى چهار بار آن راه دور و دراز را طى مى كردم.
وقتى به مسجد جمعه رسيدم ديدم ازدحام عجيبى است و مى گويند بين سربازها و مردم در بازار چهار سو بزرگ زد و خورد واقع گرديده است و يك نفر طلبه موسوم به سيّد عبدالحميد به ضرب گلوله مقتول شده است.
جسد او را در مدرسه كوچكى گويا موسوم به مدرسه «محمّديه» تقريباً روبروى مسجد جمعه دارند مى شويند. خودم را در آن جا انداختم و در خاطر دارم كه بدن بسيار سفيد و پاكى داشت و در حوض مدرسه انداخته بودند و مشغول شستن بودند، چنان كه مى دانيد اين همان سيّد شهيدى بود كه به مناسبت شهادتش در افواه افتاد كه «عبدالحميد كشته عبدالمجيد شد» و مقصود از عبدالمجيد، عين الدولهصدر اعظم وقت بود!
خودم را به آن جا رساندم. پدرم از اوضاع به كلى بى خبر بود به عجله لباس پوشيده و من هم به دنبال او روانه مسجد جمعه گرديديم. مسجد به طورى از جمعيت پر بود كه اگر پدرم را مردم نمى شناختند داخل شدن به مسجد محال به نظر مى رسيد. هرگز فراموش نكرده ام كه در ايوان وسيع مسجد كه به اندازه يك ذرع از سطح حيات مسجد بلندتر بود، علما و بزرگان قوم گوش تا گوش نشسته بودند و شخصى كه در اوّل صف نشسته بود همانا سيّد عبدالله بهبهانى بود كه با وقار و سكون هر چه تمام تر چهار زانو به روى زيلو قرار گرفته بود.
پدر هم در آن حلقه، در جايى نشست و من در ميان جمعيت واقعاً جا دارد بگوييم جا نبود سوزن بيندازيم ايستاده بودم و مانند ديگران متوجه آن مجلس روحانى بودم.
اكنون كه متجاوز از 86 سال از آن تاريخ مى گذرد، ديگر هيچ در خاطر ندارم كه آيا صداى سخنان جالسين آن محفل به گوش مردم پايين مى رسيد يا نه؟ ولى خوب به خاطر دارم كه ناگهان از بيرون مسجد و از بازار، صداى تير و تفنگ بلند شد. مردم بناى فرار كردن را گذاشتند و من با گروهى از آنها پلكان مسجد را گرفته ناگهان خود را بر بام مسجد ديدم.
جمعيت سخت متفرق گرديد و وقتى به خود آمدم كه ديدم به كلى تنها مانده ام. به قصد اين كه خودم را در مسجد به پدرم برسانم راه پلكان را گرفته خود را به مسجد رسانيدم، چه ديدم؟ ديدم مسجد به كلى خلوت شده است و احدى باقى نمانده است و از پدرم هم اثرى نيست.
ولى آن چه مايه اعجابم گرديد و هرگز فراموش نخواهم كرد و همين الان كه اين كلمات را به روى كاغذ مى نويسم كاملا «كالنقش فى الحجر» را مقابل چشمم روشن و مجسم و پديدار است، شخص شخيص سيّد عبدالله بهبهانى است كه ديدم به كلى تنها و منفرد، در جاى خود با همان وقار و سكينه نشسته و يك سر انگشت از جاى خود حركت نكرده است و اوست در آن مسجد و تنها اوست و ليس غيره ديار.
ولى همين بهبهانى، كم كم پادشاه بى تخت و تاج گرديده بود و پدرم از اين بابت بى نهايت ناراحت شده بود و مى گفت مردم آن همه فداكارى كردند براى اين نبود كه به جاى يك پادشاه بى عرضه و نادان قاجار، دچار پادشاه ديگرى بشوند و ربقه استبداد پادشاه مقتدر و دانا و تواناى ديگرى را به گردن بگيرند كه علمدار مبارزه با استبداد بوده است.
پدرم در مجالس وعظ خود بدون آن كه اسمى از شخص معينى بر زبان جارى سازد بناى مبارزه با بهبهانى را نهاد. يكى از آن مجالس صحن وسيع مسجد شاه در طهران بود. بعد از ظهرها به منبر مى رفت و ازدحام به طورى بود كه درهاى مسجد شاه را (مسجد سه در وروديه بزرگ داشت و دارد) مى بستند و مردم روى بام ها، حتى مناره ها و گل دسته ها جا مى گرفتند (عكس هايى از آن مجالس باقى است).
مرحوم سيّد جمال الدين حديث «اذا افسد العالِم فسد العالَم» را طرح مى كرد (يعنى هر گاه عالم فاسد باشد، دنيا فاسد مى شود) و در اين زمينه تمام ايام سخنرانى مى كرد.
همين ايام دوست عالى قدرم جناب استاد عيسى صديق (2) يك دوره روزنامه «الجمال» را كه صورت مواعظ سيد است، (در 36 شماره از دوشنبه 26 محرم 1325 تا پنجشنبه 17 ربيع الثانى 1326 هجرى قمرى) و مدير و صاحب امتياز آن مرحوم ميرزا محمد حسين اصفهانىبود ـ دايى ايشان و از آزادى طلبان خالص و صديق آن زمان ـ از راه لطف و عنايت مخصوص برايم ارسال فرموده اند و در شماره 36 صورت موعظه سيّد است در مسجد شاه در روز جمعه هفتم شهر ربيع الثانى 1326 كه سيّد در ضمن موعظه چنين فرموده است و براى نمونه در اين جا نقل مى گردد:
«... اگر كسى به صورت علما باشد نه به سيرت ايشان يعنى ملبّس به لباس اهل علم باشد و بلكه عرض مى كنم درس هم خوانده باشد وليكن صاحب تقوى نباشد، يعنى عالم به عمل نباشد و معصيت كار باشد... به مذهب ما مسلمانان چنين شخصى بدترين خلق خداست. من در اين باب براى شما سابق بر اين اخبار بسيار عرض كرده ام اما امروز اكتفا مى كنم به دو آيه از قرآن و يك حديث».
آن گاه سيد آيه قرآن را تلاوت نمود كه: «مثل الذين حمّلوا التوراة ثم لم يحملوها كمثل الحمار يحمل اسفاراً» و در مقام تفسير فرمود: «همه مى دانند كه انسان اشرف مخلوقات است وليكن خداوند در قرآن او را در سه جا به حيوان تشبيه كرده است: اوّل عوام الناس است كه خداوند آنها را به چهارپايان تشبيه كرده است... و در موضع ديگر خداوند انسان را به حيوان تشبيه كرده است، يكى به الاغ و يكى به سنگ كه تشبيه عالم بى عمل است... بلى آقا جانم، اين پول و اسكناس اثر غريبى دارد. قيمت دين و تقواى اغلب زهّاد، عبّاد و عالم نمايان پول است منتها بعضى از آنها به مبلغ پنج تومانى دين را مى فروشند و بعضى به مبلغ پنج هزار تومان و ده هزار تومان حالا نبايد گمان كنى كه تدين اين آقا كه ده هزار تومان مى گيرد بيشتر است از دين آن طلبه نمايى كه دو قران مى گرفت و در ميدان توپخانه فرياد مى كرد: ما دين نبى خواهيم مشروطه نمى خواهيم. دين هر دو اين ها قيمتش همان دو قران است...»
اين طرز موعظه كار را به جايى كشانيد كه روزى در موقعى كه پدرم براى رفتن به مسجد شاه حاضر شده بود كه بر الاغ سفيد بزرگى كه داشت سوار گردد و به راه بيفتد جمعى از مريدان صديق و امينش آمدند كه امروز خبردار شده ايم كه عده زيادى از طلبه ها به اشاره مقامات بالا به مسجد آمده و جا به جا در ميان جمعيت نشسته اند كه چون از منبر بالا رفتى و بناى موعظه را نهادى فريادها برآورند و تو را كافر، بى دين و بابى بخوانند و از منبر پايين بكشند و اهانت بكنند و مضروب و شايد مقتول بسازند و به هيچ وجه صلاح نيست كه از خانه بيرون بيايى. اين خبر كه به گوش مادرم رسيد بناى بى تابى، ناله و گريه را گذاشت، ولى پدرم مى گفت مردم به اميد وعظ آمده اند و صحيح نيست كه بى مقدمه به آنها گفته شود كه امروز وعظ موقوف شده است. گفتند مى گوييم آقا مريض شده و بسترى است و نمى تواند به مسجد بيايد. گفت و شنود طولانى شد و عاقبت شادروان سيّد يعقوب شيرازى ـ بعدها به نام خانوادگى «انوار» خوانده شد ـ گفت من مى روم و امروز به جاى شما وعظ مى كنم و از جانب شما از مردم معذرت خواهم خواست. پدرم قبول كرد و سيد يعقوب رفت و وعظ كرد و تا جايى كه در خاطرم مانده است، پس از پايين آمدن از منبر و همين كه به راه افتاد و از مسجد بيرون شد و به راستا بازارى كه در مقابل شمس العماره است، قدم نهاد دو سيد با يك ضرب قداره، سر و عمامه اش را درهم شكافتند.
در همان اوقات سيد در تكيه امامزاده يحيى در تهران هم شب ها وعظ مى كرد. گويا از گوسفندهاى زيادى كه در موقع حج در مكّه مقدس از جانب حجاج قربانى مى گردد و چون از مصرف خوراك بيشتر است در خاك دفن مى كنند و ممكن است در اثر حرارت متعفن و موجب توليد امراض بشود، صحبتى كرده بود باز از مقامات بالا طلاب علوم دينى را تحريك كرده بودند كه سيّد را از منبر به پايين بكشند و از ضرب و جرح نپرهيزند، باز مؤمنين و مقدسين مشروطه خواه كه سخت طرفدار سيّد بودند خبردار شدند و به مشهدى حيدر قلى كه پهلوان «گذرقلى» در جوار محله پاچنار و سيد ناصرالدين كه محله مسكونى سيّد بود و اتباع جوان دور خانه كارد و قمه بند بسيار داشت كه همه هواخواه سيّد بودند، خبر رسانيدند و پهلوان با گروه نوچه هايش به راه افتادند و چون به تكيه امامزاده يحيى رسيدند، ديدند كه مجلس از كثرت عمامه و منديل به صورت مزرعه گل سفيد در آمده است و همين كه وعظ شروع گرديد و آنها به صدا درآمدند قمه ها و غداره ها از غلاف بيرون آمد و كلاه نمدى ها، عمامه هاى حريف هاى «دو قرانى» را به قول خود سيد چنان كه در فوق گذشت از سر آنها برداشته به رسم شال به كمر خود بستند و آنها را سر برهنه، رديف كرده در پى الاغ سيد انداختند و سيّد را با چنين تشريفاتى با صلوات و سلام به منزل خود رسانيدند.
موقعى كه اوراق «الجمال» را يعنى سخنان 80 سال پيش از اين پدرم را مطالعه مى كردم، به خاطرم آمد كه وقتى سيّد بعد از ظهرها در مسجد سيّد عزيزالله واقع در راسته بازار بين چهارسو بزرگ و چهارسو كوچك در طهران موعظه مى كرد، از شدت جمعيت كار به جايى كشيد كه جاها قيمت پيدا كرده و خريد و فروش مى گرديد.
خوب به خاطر دارم كه روزى سيّد از بالاى منبر مردم را مخاطب ساخته پرسيد: ايهاالناس! بگوييد ببينم ما امروز قبل از هر چيز ديگرى به كدام چيز احتياج داريم؟ مردم ساكت ماندند، ولى سيّد اصرار نمود كه بايد جواب بدهيد و كم كم از اطراف و جوانب صداهايى به گوش رسيد.
يكى گفت: «اتحاد»، ديگرى گفت: «وطن پرستى» و هكذا هر كس چيزى گفت. آن گاه سيّد گفت اين ها تمام درست و لازم است، ولى آنچه از هر چيز ديگرى براى ما لازم تر است اسمش «قانون» است و از مردم خواست كه همه يك صدا شده با آواز بلند به متابعت خود او مانند شاگردان مكتبى، كلمه «قانون» را حرف به حرف هجى كنند و هزارها صدا با هم بلند گرديد كه قاف الف، قا، قا الى آخر و همين كه به آخر تهجى رسيدند، باز همه يك صدا چند مرتبه با خود سيّد فرياد كشيدند: «قانون» «قانون» «قانون»! و بعدها معلوم شد كه صداى جمعيت حتى به نقاط بسيار دور شهر رسيده بود.
باز در روزنامه «الجمال» (شماره 35، سه شنبه 26 ربيع الاول 1326 قمرى) در ضمن نطق سيد چنين آمده است:
«ايهاالناس، هيچ چيز مملكت شما را آباد نمى كند مگر متابعت قانون، مگر ملاحظه قانون، مگر حفظ قانون، مگر احترام قانون، مگر اجراى قانون و باز هم قانون و ايضاً قانون. اطفال بايد از طفوليت در مكاتب و مدارس قانون بخوانند و بدانند كه هيچ معصيتى در شريعت و دين بالاتر از مخالفت قانون نيست. معنى معصيت يعنى خلاف قانون، عمل كردن به دين يعنى قانون، مذهب يعنى قانون. دين اسلام، قرآنيعنى قانون خدايى، آقا جانم، قانون، قانون، بچه ها بايد بفهمند زن ها بايد بفهمند كه حاكم قانون است و بس و هيچ كس در مملكت حكمش مجرى نيست مگر قانون. مجلس شوراى ملى يعنى حافظ قانون، وكيل يعنى كسى كه تدوين قانون كند، مجلس مقننه و قوه مقننه يعنى مجلسى كه قانون وضع مى كند، وزير يعنى مجرى قانون، سلطان يعنى رييس قوه مجريه قانون، سرباز يعنى حافظ قانون، پليس يعنى حافظ قانون، عدالت يعنى قانون، ثروت يعنى اجراء قانون، و خلاصه آن كه آبادى مملكت، شيرازه بندى مليت و قوميت هر ملت منوط است به اجراى قانون».
جان كلام آن كه سيّد با آن كه خود ملازاده بود از ملاى فاسد و علماى بى عمل و بد عمل سخت منزجر بود و حتى در صورت نطق هايى كه در اسناد وزارت امور خارجه انگلستان (با ترجمه چرچيل مترجم سفارت) به دست آمده است، مى بينيم كه با همان شدتى كه به استبداد حكومتى تاخته است، با شدت بيشتر از آن، به نكوهش علماى فاسد پرداخته است.
قضيه آشتى كردن پدرم با شادروان آقا سيّد عبدالله بهبهانى هم خود داستانى دارد كه مى ماند تا به خواست پروردگار اگر عمر وفا كرد روز و روزگارى برايتان حكايت كنم. چنان كه مى دانيد پدرم در بروجرد به امر محمد على شاه قاجار به شهادت رسيد و مرحوم بهبهانى به ضرب گلوله از پا در آمد و اين دو سيّد جليل القدر اگر در روز بازخواست همديگر را ببينند، شخصاً به حساب گذشته رسيدگى كنند و در هر صورت داورى قطعى به داور كل تعلق دارد كه «خدا» و «تاريخ» نام دارد و ما امروز بايد براى آن دو سيّد مقتول طلب آمرزش نماييم.
(ژنو، سيّد محمّد على جمال زاده (3
روزى كه در بهار 1326 هجرى قمرى در سن دوازده سيزده سالگى براى رفتن به بيروت و تحصيل در آن جا از طهران با همراهان (دو پسر شادروان حاج سيد محمد صراف [علوى] وكيل در مجلس شوراى ملى) عازم بوديم، پدرم با چند تن ازدوستان و رفقايش به رسم مشايعت ما را به گارى خانه «عسكر گارى چى» از دهنه «ميدان مشق» آن زمان كه اينك نام ديگرى دارد، همراهى كردند.
كالسكه حاضر به حركت بود، مرحوم سيّد عبدالوهاب معين العلماء اصفهانى مدير روزنامه «نير اعظم» كه با پدرم بسيار دوست و صميمى بود، خطاب به پدرم گفت: آقا سيّد جمال آخر برو تو گوش پسرت اذان بخوان پدرم نزديك شد و به صداى بلند دو سه مرتبه الله اكبر گفت و آن گاه سرش را بيخ گوشم آورد و گفت ممل جمال (ممل با هر دو ميم فتحه دار به مناسبت اسمم كه محمّد على است) برو بابا جان درس بخوان و آدم شو و آدم كه شدى خودت خواهى فهميد كه چه بايد بكنى.
كالسكه راه افتاد و مسافرت شروع گرديد و همان مسافرتى است كه پس از 65 سال (5) هنوز به پايان نرسيده است.
درسى خواندم ولى حقّاً كه آدم نشدم و راهى كه در زندگانى ام پيش آمد، راهى نبود كه درس، علم و تشخيص رهنمون آن باشد، بلكه تقدير و قضا و قدر كشتى را آن جا برد كه مى بايستى مى برد. هنوز چند ماهى از رسيدن ما به بيروت نگذشته بود كه خبر رسيد مجلس شوراى ملى را محمّد على شاه به توپ بسته است و پدرم فرارى بوده و به شهادت رسيده است.
پيش از آن كه از طهران حركت كنم قضيه ميدان توپ خانه پيش آمد كه خوب جزييات آن را به خاطر دارم و به چشم خود ديدم كه آن جماعت يك نفر را به جرم مشروطه طلبى مانند سگان هار به قتل رسانيدند و جسدش را كشان كشان به ميدان مشق بردند و در نزديكى همان در ورودى به درختى آويختند.
چند ماهى (مدتش اكنون درست در خاطرم نيست) پيش از آن، محمّد على شاه قاجار كه پادشاه شده بود و تابستان را در باغ سلطنتى در نياوران مى گذرانيد، يكى از بستگان محترم خود را (گويا نامش سيد ابوالقاسم خان بود و با پدرش از زمانى كه پدرم ماه هاى محرم و صفر را از بيم ظل السلطان و آقا نجفى از اصفهان گريخته و دو سال پشت سر هم به تبريز رفت، رفاقت پيدا كرده بود) به منزل ما (محله سيّد ناصرالدين، كوچه اى كه در آن زمان به كوچه امين التجار كردستانى مشهور بود) فرستاد و از طرف شاه پيغام آورده بود كه من وقتى وليعهد بودم و در تبريز بودم و تو به تبريز مى آمدى همه نوع مرحمت در حق تو مرعى داشتم و حتى به تو لقب «صدرالمحققين» دادم و اكنون كه به تاج و تخت رسيده ام و تهران آمده ام و تو در ميان مردم داراى اعتبارى شده اى حتى به ديدن من نيامده اى والبتّه كالسكه مى فرستم و بايد بيايى قدرى صحبت بداريم.
براى پدرم تكليف شاقى بود. اولاً پدر من كه در بالاى منبر خود را و دنيا را فراموش مى كرد و با شهامت عجيبى صحبت مى داشت (به طورى كه در خاطر دارم كه مكرر وقتى براى موعظه مى خواست سوار الاغ بشود و از خانه بيرون برود مادرم به دامنش مى آويخت كه محض رضاى خدا به اين بچه هايت رحم كن و جلو زبانت را بگير و راضى نشو كه اين جوجه ها يتيم و بى كس بشوند و او وعده مى داد ولى همين كه پايش به بالاى منبر مى رسيد دنيا را فراموش مى كرد، چنان كه گويى قلب ماهيت داده است و آدم ديگرى شده است)، در پاى منبر و زندگى روزانه آدم ضعيف و نحيف كم جرأتى بود و خوب به خاطر دارم كه هميشه به من كه پسر ارشد او بودم و لاف شجاعت مى زدم، توصيه مى كرد كه اگر احياناً شب صداى پاى دزد روى بام شنيدى مبادا داد و بيداد راه بيندازى بلكه بايد چشم هايت را به هم بگذارى و چنان وانمود كنى كه در خواب هستى و بگذارى كه دزد هر چه مى خواهد بردارد و ببرد.
دعوت شاه فكر پدرم را مشوش ساخته بود و مطلب را با دوستان مشروطه طلب خود از قبيل سيّد محمّد رضا مساوات و ميرزا جهانگير خان صور اسرافيل و چند تن ديگر در منزل خودمان در ميان گذاشت. من هر چند طفل بودم اما بچه فضول و كنجكاوى بودم و پدرم به من علاقه مخصوصى داشت و مرا همه جا مى برد و در مجالسشان هم چه بسا حاضر بودم و چاى و قليان مى بردم و همه مرا مى شناختند و حرف ها را هم مى فهميدم.
مشورت طولانى شد. مى گفتند اين (يعنى محمّد على شاه) شديدالعمل است و مى گويند مست كه مى شود، شش لول به دست به جان ماهى هاى استخر مى افتد و با هر تيرى كه به ماهى ها مى زند اسم يك نفر از ماها را مى برد و مثلا مى گويد: مساوات، صور اسرافيل، تقى زاده، ملك المتكلمين و ديگران و ديگران و با اين حال از كجا كه تو به نياوران بروى و ديگر برنگردى.
از طرف ديگر معتقد بودند كه ممكن است پدرم با زبان گرم و نرم خود بتواند تأثيرى در وجود شاه داشته باشد و او را از مخالفت با مشروطه تا اندازه اى منصرف دارد.
سرانجام بنا شد كه پدرم دعوت را بپذيرد ولى بايد مرا هم با خود همراه ببرد و به من گفتند بايد بروى و باهوش باشى و اگر براى پدرت اتفاقى افتاد چون تو طفل هستى گمان نمى رود به تو صدمه اى وارد آيد، بايد هر طور شده خودت را به شهر برسانى و ما را خبردار سازى، و در اين باره دستورهاى لازم را به من دادند و تأكيد كردند كه مبادا فراموشم بشود.
چند روزى پس از آن شاه كالسكه اى از كالسكه هاى سلطنتى را فرستاد و من و پدرم شامگاهى عازم نياوران گرديديم.
بنا بود شب را هم در همان جا شام بخوريم و بگذرانيم و من در عالم طفوليت ذوق مى كردم كه در باغ بزرگ شاهى شبى بگذرانم.
اوّل شب بود كه بدان جا رسيديم و مرا در اطاقى نشانيدند و چاى برايم آوردند و پدرم را به حضور شاه بردند. پس از مدتى آمدند كه اعلى حضرت خبردار شده اند كه تو هم همراه پدرت آمده اى و مى خواهند تو را ببينند من در آن وقت عمامه به سر و لباده به تن بودم با شال سبز، مرا به حضور بردند. تالار بزرگى بود و شاه با پدرم در نزديكى پنجره هاى بزرگى كه مشرف به باغ بود هر دو ايستاده مشغول صحبت بودند، در حالى كه محمّد على شاه لوله كاغذى در دست راست داشت.
من در همان نزد در ورودى ايستادم و شاه چند قدم به طرف من آمد و چند كلمه با من صحبت داشت و همين كه فهميد كه مدرسه مى روم و زبان فرانسه هم مى خوانم به زبان فرانسه از من پرسيد «كل ليورليزه وو» (يعنى چه كتابى مى خوانى) و مرا مرخص نمود مرا بيرون بردند و به همان اتاقى كه قبلا در آن جا نشسته بودم بردند.
طولى نكشيد كه پدرم هم آمد و از قيافه اش فهميدم كه خوش دل نيست و همين قدر گفت: بلند شو، به شهر برمى گرديم.
كالسكه حاضر شد و سوار شديم و به طرف شهر راه افتاديم. شب تاريكى بود و كالسكه در نهايت سرعت حركت مى كرد و پدرم در فكر فرو رفته بود و با من هيچ صحبت نمى داشت. پدرم چند مرتبه به كالسكه چى گفت برادر! چرا اين همه تند مى روى، قدرى آهسته تر، ولى او اعتنايى نمى كرد و من به خوبى شاهد نگرانى پدرم بودم. چند مرتبه گفت «فالله خير حافظاً و هو ارحم الراحمين» طولى نكشيد كه به قهوه خانه «قمصر قجر» رسيديم. پدرم به كالسكه چى گفت: بايستيد، مى خواهم گلويى تَر كنم. كالسكه چى باز اعتنايى نكرد و با سرعت هر چه تمام تر از آن جا رد شديم. طولى نكشيد كه ناگاه كالسكه برگشت و من در سمت چپ جاده چند متر دورتر به روى زمين افتادم. كالسكه برگشته بود و پاى پدرم زير چرخ (چنان كه مى دانيد چرخ كالسكه آهنى است) گير كرده بود و فريادش بلند بود.
كالسكه چى را ديدم كه با عجله اسب ها را از كالسكه باز كرد و سوار شد و به تاخت و شلاق كش به طرف شهر راه افتاد و بعدها معلوم شد يك راست به حضرت عبدالعظيم رفته و در آن جا بست نشسته است.
پدرم مى ناليد و براى من غير ممكن بود كه پاى او را از زير چرخ سنگين بيرون بياورم. اما ديدم درشكه اى از طرف شميران نزديك مى شود، ميان جاده ايستادم و فرياد كشيدم كه بايستيد، اتفاقاً از جـمله مسافرهاى درشكه سيدى بود كه از طرف سمسارها در مجلس شوراى ملى وكيل بود و پدرم را خوب مى شناخت و مشروطه طلب دو آتشه بود با تعجب و تأسف بسيار پياده شدند و پاى پدرم را از زير چرخ درآوردند و سوار همان درشكه كردند و مرا هم پهلوى درشكه چى نشاندند و به راه افتاديم در حالى كه پدرم از شدت درد مى ناليد.
چنان كه پدرم بعدها به دوستانش حكايت كرد معلوم شد كه محمّد على شاه به او به زبان عتاب و خطاب سرزنش كرده بوده است كه چرا در بالاى منبر برخلاف او حرف مى زند و گذشته ها را فراموش كرده است و آن لوله كاغذى كه در دست مى داشته است قباله ملكى بوده است كه خواسته به او بدهد و مى خواسته است كه پدرم به او وعده بدهد كه از آن به بعد تغيير رفتار داده از او حمايت نمايد و پدرم به او گفته بوده است اگر امروز مردم وقعى به حرف من مى گذارند براى اين است كه مرا طرفدار حقوق خود دانسته اند و همين كه استنباط نمايند كه تغيير مسلك داده ام، ديگر كسى به حرف هايم گوش نخواهد داد و خلاصه آن كه محمّد على شاه با تغيّر و اوقات تلخى سيّد را مرخص كرده بوده است.
***
استخوان پاى پدرم شكسته بود و از آن به بعد تا آخر عمر مى لنگيد و با عصا راه مى رفت و مردم معتقد بودند كه كالسكه چى به دستور شاه كالسكه را برگردانده بوده است.
فرداى همان روز ابوتراب خان كه طبيب شخصى محمّد على شاه بود و عمامه كوچك شيكى بر سرداشت از طرف شاه به عيادت پدرم آمد و پيغام شاه را آورد كه بسيار از اين پيش آمد متأسف است، ولى پاى پدرم ديگر خوب نشد و به خاطر دارم در همان ايامى كه هنوز بسترى بود (تنها دكتر محمّد خان كرمانشاهى معروف به «كفرى» درست تشخيص داد كه پاى پدرم طورى شكسته كه التيام پذير نيست) خبر كشته شدن ميرزا على اصغر خان اتابك را برايش آوردند و بسيار شاد شد و روز هفته، عبّاس آقا (قاتل اتابك) خود را به مزار او رسانيد و نطق بسيار مهيج و مؤثرى ايراد نمود.
***
بعدها چند سال پيش كه وزارت امور خارجه انگلستان اسناد سياسى خود را راجع به ايران پس از پنجاه سال در دسترس عموم گذاشت، ترجمه انگليسى چند فقره از مواعظ و نطق هاى پدرم در آن اسناد به دست آمد و معلوم شد كه مستر چرچيل دبير شرقى سفارت بريتانيا در تهران مرتباً به وزارت امور خارجه در لندن گزارش مى داده است.
خدا را شكر كه در همين اواخر به سعى و همت «انجمن آثار ملى» كه شايسته تقدير است، مزار سيّد مظلوم و مقتول در شهر بروجرد به صورت آبرومندى ساخته شد و از قرار معلوم زيارتگاه گروهى از مردم گرديده است.
ژنو، 24 آذر 1352
سید محمد علی جمال زاده
-------------------------------------------------------------------------
1 . مرحوم شيخ محمد بروجردى و سليمان ميرزا (بعدها به نام اسكندرى معروف گرديد) و عباس قلى خان معروف به «سيلو» (قريب) در آن مدرسه تدريس مى كردند.
2 . اين مرد محترم و شريف و صديق و دانشمند كه سرتاسر زندگانى اش همه خدمت مؤثر و واقعى و باارزش به علم و فرهنگ و به مردم و به كتاب و مدرسه و ترويج دانش و معرفت بوده است، تمام اين دوره از روزنامه «الجمال» را به وسيله فتوكپى تهيه فرمود و با جلد چرمى ممتاز برايم به ژنو ارسال داشت.
3 . اين خاطرات در 10 دى ماه 1352 تهيه شده و «جمال زاده» نسخه اى از آن را در «ژنو» در پاسخ سؤال من، به اينجانب داد... سال ها بعد، آن را در فصلنامه «تاريخ و فرهنگ معاصر» كه در «قم» و به مديريت و سردبيرى اينجانب منتشر مى گرديد، منتشر ساختم (سال اول، شماره 2، زمستان 1370، ص 218-226) و اينك به تناسب موضوع، در اين رساله نيز نقل گرديد.
4 . تأليف كتاب ظاهراً سامان نگرفت و به چاپ نرسيد...
5 . درتايخ نوشتن اين يادداشت: آذر 1352، ژنو.