خاطرات «فتحى يكن» رهبر جماعت اسلامى لبنان از شهيد نواب صفوى(1 )
به قلم استاد سید هادی خسروشاهی
اشاره: استاد «فتحى يكن» رهبر جماعت اسلامى لبنان، پنجاه و چند سال پيش در «مؤتمر القدس» و سپس در «دمشق»، چند روزى در كنار شهيد نواب صفوى بوده است. او پس از شهادت نواب صفوى، در مقالهاى تحت عنوان: «نواب صفوى يروى قصه حياته»(2 ) آنچه را كه از او شنيده و يا ديده بود، به طور اجمال، مىنويسد. و همين خاطرات كوتاه، گوشهاى از عظمت روحى و قدرت و تأثير معنوى «نواب صفوى» در بين برادران اهل سنت را نشان مىدهد.
خاطرات فتحى يكن، تحت عنوان «المجتمع، بزرگترين حركت اسلامى معاصر را معرفى مىكند» سى و هفت سال پيش در شماره 3 سال دوم هفتهنامه «صوتالمجتمع» كه ارگان رسمى حركت اسلامى لبنان بود، چاپ شده است و ما به مناسبت سى و نهمين سالگرد شهادت نواب صفوى، ترجمه آن را در اختيار علاقهمندان قرار مىدهيم.
لازم به يادآورى است كه رابطه برادرى و همكارى فرهنگى ما با «استاد فتحى يكن» و جماعت اسلامى لبنان، از همان سال انتشار هفته نامه «صوتالمجتمع» آغاز شده و به يارى حق تا امروز نيز ادامه يافته است. شمارههاى هفتهنامههاى ارگان جماعت اسلامى: «صوتالمجتمع» و سپس «المجتمع» و بعد «الشهاب» و بعد «الأمان»، آرشيو خصوصى و كتابخانه ما را «غنا» مىبخشد و نشان دهنده تاريخ و عمق اخوت اسلامى، علىرغم فشار از هر طرف مىباشد.
البته نگهدارى اين نشريات كه در واقع «اسناد حركت اسلامى معاصر» است، در دوران طاغوت كار مشكلى بود، ولى به يارى حق همه آنها محفوظ ماند، تا امروز مورد استفاده قرار گيرد. ... موضع حركت اسلامى لبنان به رهبرى «استاد فتحى يكن» در قبال انقلاب اسلامى ايران هم، همواره صميمانه و صادقانه بوده و بدون هيچگونه توقع خاصى، استمرار يافته است.
و اينك آخرين عكس وى - در كنار نويسنده اين سطور كه دو سال قبل به مناسبت برگزارى كنفرانس اسلامى دفاع از فلسطين، در تهران تهيه شده است، همراه ترجمه خاطرات سى و هفت سال پيش وى درباره شهيد نواب صفوى، تقديم علاقهمندان مىگردد(3 ). تهران، 18/10/72 - سيدهادى خسروشاهى
نواب صفوى از زندگى خود مىگويد
من كيستم؟
بيست و نه سال دارم، در تهران، در يك خانواده طبقه متوسط به دنيا آمدهام، نزدِ يك «دايه» بودم كه در تابستان مرا با خود به يك روستاى كوهستانى برد و من از فراز كوه به سراشيبى سقوط كرده و به درّه افتادم، ولى آسيبى نديدم. وقتى به مدرسه ابتدايى رفتم، پدرم در پشت ميلههاى زندان «رضاخان»، دوران محكوميت دو سالهاش را مىگذراند. من در مدرسه، در همان سنين كودكى و طفوليت به آن مقدارى كه مسائل را تشخيص مىدادم، از اسلام دفاع مىكردم و به حق و باطل و درس و مدرسه مىانديشيدم.
در كنف حمايت الهى
البته اساتيد با ايمان مرا دوست مىداشتند، ولى منافقان مزاحم من مىشدند. اما من در كنف حمايت پروردگار بودم تا پدرم از زندان آزاد شد و من مدرسه ابتدايى رابه پايان رساندم. پدرم مدتها در بستر بيمارى افتاد و عاقبت ديده از جهان فروبست. ميراثى كه برايم برجاى گذاشت يك جلد «قرآن كريم» بود كه والاترين و نيرومندترين ميراثهاست. حكومت ستمگر پهلوى دارايى و مايملك پدرم را غصب نموده و به زور از وى ستانده بود.
... سپس در دبيرستانى در تهران مشغول به تحصيل شدم، صبح در مدرسه و بعدازظهر در كارخانه پارچهبافى كار مىكردم تا امور زندگى را بگذرانم. البته در كارخانه به عنوان منشى كار مىكردم نه كارگر. درباره آموزش و پرورش مان فكر مىكردم كه چرا دانشگاههاى ما و دانشگاههاى ساير مسلمانان، تاكنون حتى يك دانشجو نپرورده است كه بتواند كارخانه بسازد و براى ساخت اتومبيل و هواپيما، كارگاههايى داير كند؟ چرا كسانى كه شيمى و رياضى تدريس مىكنند، دانش خود را در جامعه پياده نمىكنند و به آن جامه عمل نمىپوشانند؟ چرا از غرب بىنياز نمىشويم؟ چرا دروازههاى غرب چون درهاى باز مرفهان بىدرد به روى ما گشوده است؟ چرا ما با اين همه ثروت، زمين، طبيعت، ذخاير فكرى، حكمت دينى و اخلاق قرآنى، غنىتر از غرب، كاسه گدايى به سوى غربيان دراز كردهايم؟.
ابتكار مسلمانان
با خود گفتم: اين علوم جديد كه ما مىخوانيم، جديد نيست. بلكه از ابتكارات مسلمانان است كه غربيان آن را به سرقت بردهاند و سپس ما را بازيچه قرار داده و پاى ما را به رقاص خانهها، سينماها و ديگر اماكن لهو و لعب باز كرده و سرانجام ما را به تباهى كشيدهاند.
يك روز كه در مدرسه بودم، يك آموزگار، به نام «مالك» به سان يك عروسك پاريسى به مدرسهمان آمد! وى دلايل نيروى جاذبه را به ما درس مىداد و مىگفت: نيروى جاذبه از گردش زمين پديد آمده است، اينگونه كوزهاى آورد و داخل آن چند سكه پول گذاشت و آن را به يك طناب بست و سپس آن را با قدرت در فضا چرخاند سكهها بر زمين نيفتادند. ولى من اين استدلال وى را نپذيرفتم و به وى پاسخ دادم. بعد به حياط مدرسه رفتم و درجمع دانشآموزان به سخنرانى پرداختم:
«قصد من اين است كه شما به هوش بياييد و از خواب بيدار شويد، آگاه باشيد كه هر آنچه از غرب آمده است، الزاماً صحيح نيست، آگاه باشيد كه استدلال غرب سست و نامفهوم است. غرب با «كراوات» گردنهاى شما را بسته است! اگر در اين مطلب با دقت توجه كنيد، در مىيابيد كه غرب مىخواهد با آن، شما را به دار بكشد و خفه كند!»
بدين ترتيب يك حركت و تحوّل فرهنگى بين دانشآموزان به راه اندختم. مأموران حكومت به يارى مدير مدرسه شتافته و مرا كنترل مىكردند و منزلم زير نظر بود. ولى براى دفاع از من، شاگردان مدرسه، جملگى اعتصاب كردند.
... پس از مرحله دبيرستان، تحصيلاتم را در علوم اسلامى در نجف اشرف در عراق ادامه دادم. بعد از بازگشت از نجف يك شخص «ملحد» پيدا شد كه براى هدايتش، با وى به گفتگو و بحث نشستم، ولى چون را معاند و غيرقابل هدايت ديدم وى را با سلاح زدم، اما او نمرد! و مرا دستگير و به زندان محكوم كردند. مدتى پس از من، برادرانم آن شخص «ملحد» را در وسط وزارت دادگسترى تهران، از پاى درآوردند.»
اين نوع تفكر
... بدين ترتيب و از همين جا زندگى سياسى نواب صفوى آغاز شد. اين نوع تفكر به زندگى وى مسلط بود و به آن «جهت» مىداد. در 1948 م هنگامى كه او به يكى از يارانش دستور قتل «رزمآرا» را داد، زندگى سياسى نواب ناگهان به صورت يك اسطوره بزرگ درآمد. نام وى لرزه بر اندام دشمنانش مىانداخت; زيرا وى در راه مبارزه مصمم بود: يا رسيدن به هدف يا رسيدن به شهادت.
به سوى فلسطين
نواب خود را در مزرهاى ايران زندانى نكرد، بلكه تمامى مسلمانان همه جهان، مورد توجه وى بودند و او به فكر آنان بود و به خاطر آنان تلاش مىكرد. نواب به من گفت: «به همراه پنج هزار تن از داوطلبان جهاد در فلسطين، در روزهاى جنگ فلسطين، در 1948 م آماده شديم و براى عزيمت به فلسطين از دولت ايران سلاح درخواست كرديم. ولى اقدامى نكرد و حكومت تعلل ورزيد تا آتش بس برقرار گرديد، آنگاه دولت كه در تنگنا قرار داشت، پاسخ لازم را پيدا كرد: «آتش بس برقرار شده و جنگ پايان يافته است»!
نواب و برادرانش، اندوهگين و غمگين بودند كه چرا توفيق جهاد در فلسطين را نيافتند و چرا اعراب سلاح را زمين انداختند؟
دنيا همچون پشه
... يك شب در هتل قلعه در بيت المقدس، تا صبح پاى صحبت نواب نشستم. شركت كنندگان در كنفرانس هم تا طلوع فجر بيدار ماندند، در اين لحظه كه ما سرگرم گفتگو بوديم، صداى نواب، گاه بلند و گاهى ديگر آهسته به گوش مىرسيد. ناگهان بانگ الله اكبر مؤذن در فضا طنين انداخت. گويى نورى از درون سكون و اعماق تاريك شب درخشيدن گرفته است. تمام اعضاء بدن نواب لرزيد و به پشت تكان خورد. سپس آرام گرفت. سربه پايين انداخت و در خلسهاى فرو رفت كه هرگز نظير آن را نديده بودم. با جان ودل ـ آن گونه كه من تصور كردم ـ نه به زبان، گفتههاى مؤذن را تكرار مىنمود. سپس سر بلندكرد، گويى از دنياى ديگرى بازگشته است. به چهرهاش نگاه كردم اشك از چشمانش سرازير شده بود.
پرسيدم: «نواب! چه شده است؟»
در حالى كه همچنان اثر معنوى خلسه در وجود وى بود گفت: «اى برادر! به خدا سوگند، هر وقت صداى اللهاكبر مؤذن به گوشم مىرسد، احساس مىكنم دنيا در جلو چشمانم آن چنان رنگ مىبازد و بىارزش مىشود كه گويى يك پشه كوچك است كه مىتوانم آن را زير پا له كنم و به راهم ادامه دهم. ديگر جز قدرت و عظمت خداوند، چيزى را نمىبينم و حس نمىكنم».
با اين روحيه، آيا خواننده گرامى شگفت زده مىشود وقتى نواب صفوى را مىبيند كه شاه ايران را به ديده حقارت مىنگرد و يا همه جا با خودكامگان و استعمار به نبرد بر مىخيزد؟ به راستى اينان، جملگى در برابر اين پشه كوچكى كه دنيا نام دارد، چه محلى از اعراب دارند؟
سرهنگ شيشكلى!
برخورد نواب صفوى با «سرهنگ شيشكلى» ـ رئيس جمهورى وقت سوريه ـ به هنگام ديدار از «دمشق»، نمايانگر احساس و توجه نسبت به پيوند مسلمانان با يكديگر بود. وى ساده و بىآلايش به شيشكلى گفت: «هر كس به امور مسلمانان اهتمام نورزد مسلمان نيست، من مسلمانم و به امور مسلمانان اهتمام مىورزم; درباره تو از برادران مسلمان سؤال كردم و دانستم كه تو به آنان ستم مىكنى و با خدا و پيامبر سر ستيز دارى»!...
در خيابان دمشق!
وقتى در يكى از خيابانهاى «دمشق» با نواب قدم مىزدم، ناگهان ديدم به سوى مغازهاى رفت كه صداى موسيقى و آواز از راديوى آن بلند بود! او مؤدبانه به صاحب آن مغازه گفت: «سخنى با شما دارم، اجازه مىدهيد؟» صاحب مغازه با تعجب گفت: «بفرمائيد»! نواب گفت: «آقا! اين آواز مبتذل، دل انسان را مىميراند، مردانگى را از بين مىبرد و آدمى را از انجام وظيفه باز مىدارد. شما الآن در مرزها با يهوديان در حال جنگ هستيد. آنها سرزمينتان را گرفته و برادرانتان را كشتهاند. با قرآن دلها را زنده كنيد و براى انجام وظيفه آماده شويد».
آن مرد شگفت زده به حرفهاى نواب گوش داد. سپس روى برگرداند و شانههايش را تكان داد و با دست، دكمه «راديو» را بست. روى لبهايش يك لبخند نقش بسته بود، شايد با خودش مىگفت: «اين ديوانه ديگر كيست؟!»
چند قدم بيشتر از مغازه دور نشده بوديم كه صداى آواز دوباره از «راديو» بلندشد!
«نواب صفوى» در چند سطر
• نواب صفوى يك جوان پرشور، با ايمان و بىباك است كه بيست و نه سال سن دارد.
• در تهران متولد شد و در شهر «نجف» در عراق به تحصيل پرداخت، سپس به ايران بازگشت تا حركت جهادى را بر ضد خيانت و استعمار رهبرى كند.
• در ايران، جنبش «فدائيان اسلام» را تأسيس نمود. فدائيان اسلام بر اين باور بودند كه قدرت و آمادگى تنها راه پاكسازى سرزمينهاى اسلامى از صهيونيسم و استعمار گران است.
• جنبش وى، در آن قيام بزرگ ملى ايران كه از هفت سال پيش جهان را به خود مشغول كرده بود، تاثير به سزايى داشت. هدف قيام، نابودى خيانتكاران و ملى كردن شركتهاى نفتى بود.
• نواب صفوى، خون دست نشاندگان كافران استعمارگر را ـ به عنوان محارب ـ يا مهاجم ـ مباح مىدانست.
• نواب، در قبال شاه ايران، مصدق، شيشكلى و ديگران، مواضع جسورانه و جاودانهاى داشت.
• وقتى با شاه ايران ديدار كرد، گفتگوى زير بين آنان رد و بدل گرديد:
شاه: «حال شما چطور است؟»
صفوى: «بحمدالله خوب است، همانند حال هر مؤمن يكتاپرست».
شاه: «من هم يك فرد مؤمن! هستم»
صفوى: «فقط ادعا كافى نيست، بلكه بايد در حد توان ايمانت را آشكار كنى، زيرا چراغ اگر بگويد من چراغم اما نور نداشته باشد، ادعاى آن بىمنطق است و اين كافى نيست».
وقتى از محل ملاقات بيرون آمد، خبرنگاران از موضع شاه در مورد مسألهاى پرسيدند كه او به خاطر آن، به حضور شاه «شرفياب! شده بود»!، نواب با اعتماد به نفس در پاسخ خبرنگاران گفت: «شاه به حضور من شرفياب شده بود، من به حضور وى شرفياب نشده بودم».
* وى در دوران حكومت دكتر مصدق دو سال در بازداشت و زندانى بود. مصدق كوشيد اظهاراتى هر چند شفاهى از وى بگيرد مبنى بر اين كه: وى مخالفتى با كارهاى او نخواهد كرد، و به اين ترتيب وى آزاد خواهد شد! ولى نواب صفوى سر فرود نياورد و به فرستاده وى گفت:« ساكت! مؤدب باش. ما مردمى هستيم كه مرگ را سعادت و زندگى با «از ميان روندگان» را ذلت مىدانيم و به خواست خدا شكست نمىخوريم».
* نواب، در قبال پيمانهاى استعمارى، موضع جسورانهاى داشت و با قدرت و سرسختى در برابر پيوستن ايران به هر گونه پيمانى مقاومت مىنمود. از اين رو، به اتهام شركت در تلاش براى ترور حسين علاء نخست وزير وقت ايران - مسئول امضاى قرارداد الحاق به پيمان بغداد - دستگير شد و دادگاه نظامى شاه، وى و يارانش را به اعدام محكوم كرد.
* اين حكم ظالمانه بازتاب گستردهاى در كشورهاى اسلامى داشت. تودههاى مسلمان كه به مجاهدتها و دلاورىهاى نواب صفوى ارج مىنهادند، عليه اين حكم تكان دهنده قيام كردند و با مخابره هزاران تلگراف از سراسر جهان اسلام، حكم عليه مجاهد مؤمن، نواب صفوى را محكوم نمودند، زيرا از بين رفتن اين قهرمان را در دوران معاصر، خسارتى بزرگ براى اسلام مىدانستند.
* سرانجام حاكمان ايران و در رأس آنها شاه كه مزدور و دنباله رو استعمارگران بودند، تمايل ميليونها مسلمان را ناديده گرفتند. شاه با لغو حكم اعدام مخالفت كرد و نواب صفوى و جمعى از شهداى ابرار، در بامداد روز چهارشنبه برابر 18 ژانويه 1956 م.، با گلولههاى خيانتكاران و سرسپردگان به اجنبى، در خون خود غلطيدند و به كاروان شهيدان جاويد پيوستند. شهيدانىكهخون پاكشان مشعل فروزان راه حق، قدرت و آزادى نسلهاى آينده گرديد.
فتحى يكن - لبنان
رجب 1379ـ هـ
--------------------------------------------------------------------------------
1- بعثت - دوره جديد شماره 41ـ 7 تا 14 بهمن 1372 ـ شعبان 1414هـ.
به مناسبت، سى و نهمين سالگرد شهادت نواب صفوى و يارانش
2- نواب صفوى داستان زندگى خود را بازگو مىكند.
3- عكس در بخش اسناد در فایل pdf ضمیمه مقاله میباشد . نامبرده در سال 1385 نيز به تهران آمد و ميهمان وزارت امور خارجه بود و در ديدارهاى مكرر، به خاطرات پيشين اشاراتى شد و استاد فتحى يكن گفت كه «جماعت اسلامى لبنان مقالات مطبوعات عربى مربوط به شهيد نواب صفوى را همچنان در آرشيو خود نگهدارى مىكند».