اقبال كه به عواقب سوء توطئه غربى «سیاست جدا از دین» پى برده و فلسفه سیاسى خود را بر اساس لزوم هماهنگى سیاست و مذهب بنا نهاده بود، ماكیاولى را سخت مورد انتقاد قرار داده و او را فرستاده شیطان و باطل پرست خوانده است و گفته:
دهریت چون جامه مذهب درید***مرسلى از حضرت شیطان رسید
آن فلارنساوى باطل پرست ***سرمه او دیده مردم شكست
نسخه اى بهر شهنشاهان نوشت ***در گل ما دانه پیكار كشت
فطرت او سوى ظلمت برده رخت ***حق زتیغ خامه او لخت لخت
بتگرى مانند آذر پیشه اش ***بست نقش تازه اى اندیشه اش
مملكت را دین او معبود ساخت ***فكر او مذموم را محمود ساخت
بوسه تا بر پاى این معبود زد ***نقد حق را بر عیار سود زد
باطل از تعلیم او بالیده است ***حیله اندازى فنى گردیده است(31)
اقبال سوسیالیسم را هم یك نوع حیله و مكر عیارانه پنداشته و مردم را از آن برحذر داشته است:
گر ز مكر غربیان باشى خبیر ***روبهى بگذار و شیرى پیشه گیر
چیست روباهى تلاش ساز و برگ ***«شیر مولا جوید آزادى و مرگ»
جز به قرآن ضیغمى روباهى است ***فقر قرآن اصل شاهنشاهى است
چیست قرآن؟ خواجه را پیغام مرگ ***دستگیر بنده بى ساز و برگ
هیچ خیر از مردك زركش مجو ***لن تنالوا البر حتى تنفقوا(32)
او طى بیاناتى مى گوید: «عقیده من كه روى اساس منطق و برهان قرار گرفته این است كه بهترین راه حل مشكلات اقتصادى در قرآن است. تردیدى نیست وقتى كه نیروى سرمایه دارى از حد وسط تجاوز مى كند، براى جهان بشریت لعنتى به بار مى آورد، اما طریق نجات دادن جهان از تأثیرات منفى سرمایه دارى این نیست كه سرمایه دارى را از نظام معیشت كاملاً خارج كنیم، چنانكه كمونیستها پیشنهاد مى كنند. قرآن به خاطر این كه نیروى مذكور را در حدود مناسبى نگه دارد، قانون وراثت و زكات را به جهانیان عرضه داشته است و با در نظر گرفتن طبیعت بشرى همین طریق را مى شود عملى گفت. «كمونیسم در اصل عكس العمل كوتاه اندیشى اروپا و كاپیتالیسم آن است. ولى حقیقت این است كه كاپیتالیسم اروپا و كمونیسم شوروى هر دو نتیجه افراط و تفریط اند و راه وسط همان است كه قرآن كریم به ما ارائه نموده است. مقصود شریعت اسلامى این است كه گروهى از مردم به علت سرمایه دارى گروهى دیگر را مغلوب نسازند».(33) اقبال ناسیونالیسم افراطى و وطن پرستى را هم شدیداً مورد انتقاد قرار داده است. زیرا به عقیده وى جهان بشرى از دست تعصب وطن پرستى تقسیم گردیده و بنى آدم كه اعضاى یكدیگرند، دشمن جانى همدیگر شده اند.
آنچنان قطع اخوت كرده اند***بر وطن تعبیر ملت كرده اند
تا وطن را شمع محفل ساختند***نوع انسان را قبائل ساختند...
مردمى اندر جهان افسانه شد***آدمى از آدمى بیگانه شد
روح از تن رفت و هفت اندام ماند***آدمیت گم شد و اقوام ماند(34)
مى نگنجد مسلمان در مرز و بوم ***در دل او یاوه گردد، شام و روم(35)
پس در واقع اقبال نه تنها به ضرورت تشكیل جامعه اسلامى و اداره آن به وسیله اسلام ایمان دارد، بلكه درباره میهن اسلامى هم به نوعى انترناسیونالیسم اسلامى اعتقاد دارد كه در این بحث كوتاه، قصد ورود به آن را ندارم.
3ـ اقبال و وحدت اسلامى
سنگ بناى وحدت اسلامى در دستور موكد قرآن مجید كه مى فرماید: (انما المؤمنون اخوه) نهاده شده است كه هر مسلمان را برادر مسلمان دیگر شناخته است. آیه دیگر: (واعتصموا بحبل الله جمیعاً ولاتفرقوا) راه ایجاد و استقرار این وحدت و یگانگى را نشان مى دهد و براى نگهدارى آن دستور مى دهد كه به ریسمان خدا چنگ بزنید و از یكدیگر جدا نشوید. اگر چه شالوده وحدت اسلامى در قرآن مجید و بیانات رسول اكرم(ص) پى ریزى شده و همواره در جلوگیرى از تفرقه و نفاق در میان مسلمانان موثر بوده است، ولى نهضت وحدت اسلامى به معنى جدید سیاسى آن كه توأم با احساسات ضد غربى بود از اواخر قرن سیزدهم هجرى مطابق اواخر قرن نوزدهم میلادى آغاز گردید. وقتى كه استقلال كشورهاى اسلامى از طرف كشورهاى استعمارگر غرب به خطر افتاده بود، زمزمه وحدت اسلامى از قلم و بیان سیدجمال الدین اسدآبادى (افغانى) بیرون آمد و سید براى نجات كشورهاى اسلامى از چنگال عفریت استعمار، مسلمانان را براى مبارزه با آن به اتحاد و یگانگى فرا خواند.
سید جمال الدین درباره وحدت اسلامى مى گوید: «امروز مذهب اسلام به منزله یك كشتى است كه ناخداى آن محمدبن عبدالله(ص) است و قاطبه مسلمین از خاص و عام كشتى نشینان این سفینه مقدسه اند و یومنا هذا این كشتى در دریاى سیاست دنیا دچار طوفان و مشرف به غرق گردیده است، تكلیف ساكنان و راكبین این كشتى كه مشرف به غرق و آماده هلاكند، چیست؟ آیا نخست باید در حراست و نجات این كشتى از توفان و غرق آن كوشید یا در مقام دوئیت و اختلاف كلمه و پیروى اغراض و نظریات شخصى برآمده و در هلاكت یكدیگر ساعى باشند».(36)
هنگام آغاز این نهضت، مسلمانان شبه قاره هند از آن به گرمى استقبال نمودند و براى ملت خود فقط یك اسم گذاشته بودند و آن «مسلمان» بود. پس از آن هیچ موقع پیش نیامده كه در میان آنان احساس وابستگى با جهان اسلام رو به ضعف نهاده باشد و شاعران آنها به اندازه اى كه شعرهاى اسلامى سروده اند، از قهرمانان ملى خود تمجید نكرده اند. اقبال اسلام را مخصوص یك نژاد و یك اقلیم و زمان و مكان معین نمى داند بلكه آن را شریعتى نجات بخش براى همه جهان معرفى مى كند و معتقد است كه سراسر روى زمین یك مسجد است و اسلام در یك مرز و بوم نگنجد، بلكه جهانى و جاودانى است:
جوهر ما با مقامى بسته نیست ***باده بندش به جامى بسته نیست
هندى و چینى سفال جام ماست ***رومى و شامى گل اندام ماست
قلب ما از هند و روم و شام نیست ***مرز و بوم او به جز اسلام نیست
پیش پیغمبر چو كعب پاك زاد ***هدیه اى آورد از «بانت سعاد»
در ثنایش گوهر شب تاب سفت***سیف مسلول از سیوف الهند گفت
آن مقامش برتر از چرخ بلند***نامدش نسبت به اقلیمى پسند
گفت «سیف من سیوف الله» گو***حق پرستى جز به راه حق مپو
در پایان همین منظومه مى گوید:
مسلمستى دل به اقلیمى مبند***گم مشو اندر جهان چون و چند
از پرچمداران بزرگ نهضت وحدت اسلامى در شبه قاره هند ـ كه بذر آن را سیدجمال كاشته بودـ مى توان از مولانا محمدعلى جوهر، مولانا ظفر على خان و از همه مهمتر از علامه اقبال نام برد. تأثیر عمیقى كه اقبال بر مسلمانان شبه قاره گذاشت، در تاریخ نظیر نداشته است. اقبال هر نوع ملت پرستى را تقبیح نمود و آن را موجب تمام خرابیهاى جنگها، كه بر بى گناهان و ضعیفان مسلط مى شود، اعلام نمود. اقبال ملت پرستى را در ردیف «خدایان باطل» كه انسانها در زمانى آنها را پرستیده اند، قرار داده و در منظومه اى به اردو «از این خدایان تازه كه بزرگترین آنها وطن است» نام برده است. اقبال به هنگام مسافرت خود به اروپا، دریافت كه از ملت پرستى احساس رقابت سیاسى، استعمار، نفاق و انحلال ملل ضعیف بوجود مى آید كه بالاخره فرهنگ و تمدن انسانى را نابود ساخته، مذهب و روحانیت را نیز از میان مى برد و لذا گفته است: «اگر در جهان، رقابت وجود دارد به سبب این است. اگر مقصود تسخیر تجارت است به سبب این است، اگر سیاست از صداقت خالى است به سبب این است و اگر خانه ضعیف غارت مى گردد، به سبب این است».(37) و نیز مى گوید: «به سبب این، مخلوق خدا به اقوام منقسم مى گردد. به سبب این ریشه ملیت اسلام قطع مى گردد».
اقبال براى آشنایى مسلمانان با آثار سوء ملت پرستى مى گوید: ملت پرستى و اسلام، متناقض یكدیگرند و ملت اسلام اگر بخواهند مسلمانان واقعى بشوند باید خود را به گروه هاى ترك، عرب، ایرانى، افغانى، هندى و... تقسیم نكنند، زیرا این پدیده از نظر اسلام بسیار زشت و ناروا است. اقبال در منظومه اى با عنوان «تفسیر سوره اخلاص» مسلمانان را به سوى وحدت و یگانگى دعوت نموده و از تفرقه ملتها بر حذر داشته است:
آنكه نام تو مسلمان كرده است***از دویى سوى یكى آورده است
خویشتن را ترك و افغان خوانده اى ***واى بر تو آنچه بودى مانده اى
وارهان نامیده را از نامها***ساز با خم در گذر از جامها
اى كه تو رسواى نام افتاده اى ***از درخت خویش خام افتاده اى
با یكى ساز از دویى بردار رخت*** وحدت خود را بگردان لخت لخت
اى پرستار یكى گر تو تویى***تا كجا باشى سبق خوان دویى
صد ملل از ملتت انگیختى ***بر حصار خود شبیخون ریختى
یك شو و توحید را مشهور كن ***غائبش را از عمل موجود كن
اقبال در یك دو بیتى، تبعیضات نژادى را مطرود مى شمارد و مى گوید كه ما مثل گلهاى چمن هستیم كه از یك بهار به وجود آمده ایم:
نه افغانیم و نى ترك و تتاریم***چمن زادیم و از یك شاخساریم
تمیز رنگ و بو بر ما حرام است***كه ما پرورده یك نوبهاریم
اقبال در یكى از اشعار خود مسلمانان را به «عسل» تشبیه مى كند، یعنى از گلهاى مختلف قطره هاى شهد بوجود مى آید و پس از تصفیه، یك واحد نو را تشكیل مى دهد:
نكته اى، اى همدم فرزانه بین***شهد را در خانه هاى لانه بین
قطره اى از لاله صحراستى***قطره اى از نرگس شهلاستى
این نمى گوید كه من از عبهرم***آن نمى گوید من از نیلوفرم
ملت ما شأن ابراهیمى است***شهد ما ایمان ابراهیمى است(38)
4ـ موضع اقبال در مقابل غرب
اقبال كاملاً فرهنگ غرب را شناخته بود و با اندیشه هاى فلسفى و اجتماعى غرب آشنایى عمیق داشت و در خود غرب نیز به عنوان یك متفكر و یك فیلسوف به شمار مى آمد. اما با همه آشنایى و شناسایى غرب، آن را فاقد یك ایدئولوژى جامع انسانى مى دانست. او نشان داد كه دانش فرنگ، لات و عزى را در جسدهاى تازه درآورده و سحر و افسون آنها ما را فریب مى دهد:
از فسونش دیده دل نابصیر*** روح از بى آبى او تشنه میر
علم اشیاء خاك ما را كیمیاست*** آه در افرنگ تأثیرش جداست
عقل و فكرش بى عیار خوب و زشت*** چشم او بینم دل او سنگ و خشت
علم از او رسواست اندر كوه و دشت*** جبرئیل از صحبتش ابلیس گشت
اقبال پیشرفت غرب را در علم و صنعت هم نكوهش مى كند و مى گوید:
دانش افرنگیان تیغى بدوش***در هلاك نوع انسان سخت كوش
با خسان اندرجهان خیروشر***در نسازد مستى علم و هنر
آه از افرنگ و از آیین او***آه از اندیشه لادین او
علم حق را ساحرى آموختند***ساحرى نى، كافرى آموختند
هر طرف صد فتنه مى آید نفیر***تیغ را از پنجه رهزن بگیر(39)
باز در همین خصوص مى گوید:
فرنگ آفریند هنرها شگرف***برانگیزد از قطره اى بحر ژرف
كشد گرد اندیشه پرگار مرگ***همه حكمت او پرستار مرگ
رود چون نهنگ آبدوزش به یم***زطیاره او هوا خورده هم
نبینى كه چشم جهان بین هور***همى گردد از غار او روز كور
تفنگش به كشتن چنان تیز دست***كه افرشته مرگ را دم گسست(40)
اقبال خواهان قطع ارتباط شرق با غرب است:
اى زافسون فرنگى بى خبر***فتنه ها در آستین توانگر
از فریب او اگر خواهى امان***اشترانش را زحوض خود بران(41)
با وجود این اقبال به انسانى بودن جهان و جهانى بودن انسان اعتقاد دارد. گوهر تمدن یك پدیده انسانى است نه شرقى است و نه غربى. بلكه انسانى است و نسل و نژاد و مرز جغرافیایى ندارد.
حكمت اشیا فرنگى زاد نیست***اصل او جز لذت ایجاد نیست
نیك اگر بینى مسلمان زاده است***این گهر از دست ما افتاده است
چون عرب اندر اروپا پرگشاد***علم و حكمت را بنا دیگر نهاد
دانه آن صحرانشینان كاشتند***حاصلش افرنگیان برداشتند
این پرى از شیشه، اسلاف ماست***باز صیدش كن كه او از قاف ماست
اقبال در دنباله این اشعار هشدار مى دهد كه بالاخره از غربیان حق ناشناس باید گریخت:
لیكن از تهذیب لا دینى گریز***زآنكه او با دین حق دارد ستیز
فتنه ها این فتنه پرداز آورد***لات و عزى در حرم باز آورد
از فسونش دیده دل نابصیر***روح از بى آبى او تشنه میر
كهنه دزدى، غارت او برملاست***لاله مى نالد كه داغ من كجاست؟
اقبال تأكید مى كند كه اخذ و اقتباس از غرب باید با روح تشخیص، استقلال و اعتماد به نفس همراه باشد نه از روى تقلید كوركورانه:
شرق را از خود برد تقلید غرب***باید این اقوام را تنقید غرب
قوت مغرب نه از چنگ و رباب***نى ز رقص دختران بى حجاب
نى ز بهر ساحران لاله روست***نى زعریان ساق و نى از قطع موست
محكمى، او را نه از لا دینى است***نى فروغش از خط لاتینى است
قوت افرنگ از علم و فن است***از همین آتش، چراغش روشن است
حكمت از قطع و برید جامه نیست***مانع علم و هنر عمامه نیست
علم و فن را اى جوان شوخ و شنگ***مغز مى باید نه ملبوس فرنگ
اندرین ره جز نگه مطلوب نیست***این كله یا آن كله مطلوب نیست
فكر چالاكى اگر دارى بس است***طبع دراكى اگر دارى بس است
با این شروط و لوازم، شاید وسوسه لاهورى در بیان خطر روى كرد به غرب، فرو مى نشیند. خود او اندیشمندانى چون كانت، برگسون، ویلیام جیمز، و دیگران را مى ستود و از آنان به عنوان استاد فقید و بزرگ یاد مى كرد، ولى این مانع از این نبود كه با غرب به ستیز برنخیزد. بزرگترین اثر غرب ستیزى او به فارسى همان مثنوى «پس چه باید كرد اى اقوام شرق؟» است كه پیام ضد غربى آن هنوز هم تازه است:
دانى از افرنگ و از كار فرنگ***تا كجا در قید زنار فرنگ
رخم از او، نشتر از او، سوزن از او***ما و جوى خون و امید رفو
كشتن بى حرب و ضرب آیین اوست***مرگها در گردش ماشین اوست...
هوشمندى از خم او مى نخورد***هر كه خورد اندر همین میخانه مرد
محرم از قلب و نگاه مشترى است ***یا رب این سحراست یا سوداگرى است
تاجران رنگ و بو بردند سود***ما خریداران همه كور و كبود
آنچه از خاك تو رست اى مرد حر***آن فروش و آن بپوش و آن بخور(42)
اقبال برخلاف بسیارى از روشنفكرنمایان كه وظیفه شرق و مسلمانان را تنها اخذ و اقتباس از غرب مى دانند، بر اصل دیگرى پاى مى فشرد و آن چیزى است كه او رسالت مشرقیان خصوصاً مسلمانان را در رویارویى با بحران كنونى جهان متمدن و تلاش در تأمین كاستیها و اصلاح كژیها مى داند.(43)
اى غنچه خوابیده چو نرگس، نگران خیز***كاشانه ما رفت به تاراج غمان خیز
از ناله مرغ سحر از بانگ اذان خیز***وز گرمى هنگامه آتش نفسان خیز
از خواب گران، خواب گران، خواب گران خیز***از خواب گران خیز
---------------------------------------------------------------------------------------
31ـ رموز بى خودى، ص 134.
32ـ جاویدنامه، ص 89.
33ـ گفتار اقبال لاهور، ص 67.
34ـ رموز بى خودى، ص 111.
35ـ رموز بى خودى، ص 109 و 110.
36ـ شرح حال و آثار سیدجمال الدین اسدآبادى، ج 1/58.
37ـ اندیشه هاى اقبال لاهورى.
38ـ در شناخت اقبال، ص 40، مقاله دكتر جاوید اقبال.
39ـ پس چه باید كرد؟ ص 410.
40ـ افكار، ص 234.
41ـ پس چه باید كرد؟ ص 408.
42ـ كلیات اقبال، ص 842 و 843.
43ـ سرآغاز نواندیشى معاصر، ص 285.