بانوي من بيروت
(1)
بانوي من، بيروت
ما را ببخش
اگر تو را رها كرديم
كه تنها بميري!
اگر گريه كنان و در حال گريز
همچو سربازان فراري
- پشت به دشمن -
از خانه خود گريختيم
ما را ببخش
اگر خون سرخ را
همچو جويباري به رنگ عقيق
جاري و ريزان ديديم
و منظره «تجاوز» به تو را
تماشا كرديم
و خموش مانديم
(2)
آه!... ما چقدر زشتكاريم؟
و ترسو
به آنزمان كه در بازار «كنيزفروشان»
تو را به «حراج و فروش» نهاديم
اي بيروت
گريختيم به اليزه پاريس
...
و آرام نشستيم
در آپارتماني پُرشكوه
و غم فراق تو را
با شراب و شهوت و قمار
فراموش كرديم
و خبرهاي كشور خود را
در كنار ميز دسرهاي رنگارنگ
به ياد آورديم
و روزگار «دفلي» لبنان
و دوران «گلنار» را
ز كف داديم
- و آنگاه –
همچو زمان گريستيم
(3)
آه! اي بيروت
اي سيمين قلب
ما را ببخش
كه تو را چون چوبي خشك
انداختيم در
درون آتش چالشهاي عرب!
كه مي بلعد گوشت اعراب
ز همان روز پيدايش.
(4)
- بانوي من بيروت –
از خودت برايم بگو
مرا آسوده خاطر ساز
چه اندوهگين است چهره تو
دريا چگونه است
آيا آن نيز، چون مردم
به گلوله بستند؟
از عشق براي من بگو
آيا او نيز «پناهنده» است؟
شعر چه حال است؟
پس از تو – اي بيروت –
آيا شعري هم مي خوانند؟
ما – همه - «قرباني» شديم
تهي گشتيم ز ارزشها
آواره در گوشه و كنار دنيا
طرد شده، بي هويت،
بيمار و خسته
عليرغم همه خبرها
اين امر، ما را چون
يهوديان
ساخت
سرگردان
(5)
مرا ببخش
بانوي من اي بيروت
ما اما، تو را به اختيار
رها نكرديم
الگو گرفتيم
از «توالت»هاي سياست
ما حلول گشتيم
ز پادشاهان سيرك... و از سيرك
و از نيرنگ و دغلبازان بازيگر
و كافر شديم
بر دكانهاي آكنده شهر
كه فروشند، دشمني و كينه
سيب زميني فروش
و بنزين قاچاق!
آه! بانوي من، اي بيروت
بي حد شكنجه مي شويم
آنگاه كه مي خوانيم:
خورشيد در بيروت
- همچو – توپي است زير پاي مزدوران
(6)
به مدرسه كشتارمان خواندند
اما نپذيرفتيم
خداي يگانه را
دو پاره كردند
و ما شرممان آمد
به خدا را باور داريم
چرا خدا را ز معني
تهي ساخته اند
در اين سرزمين؟
گفتند بر ضد عشق
سخن بگوئيم
اما نپذيرفتيم
خواستند دشنام دهيم
بيروت را
... كه در ريخت در كام ما،
گندم و عشق و مهرباني را
گفتند پستاني كه به ما شير داده
با شمشير بدريم!
تا شود تهي از گنجينه پُربار
اما، ما عذر خواستيم
و بر ضد آدمكشان ايستاديم
وفادار مانديم به
بيروت
به كوهها و دشتهايش
به جنوب و شمالش
به صليب و هلالش
به چشمه سارهاي جوشانش
به لبنان «خوشه هاي انگور»
به لنبان دوران كودكي
به لبناني كه به ما «شعر» را آموخت
و هديه داد «نويسندگي»
(7)
آه، بيروت، اي بانوي من
اگر صلح بازگردد
و ما بازگرديم
همچون پرندگاني كه ز غربت
و سرما مردند
تا در ميان خرابه ها و هيزمها
بجوئيم آشيانه خود
برويم به جستجو:
جستجوي پنجاه هزار قرباني
و بجوئيم آشيان و دوستان
و خانه ها و مزرعه ها
و قاب ها و كودكان
اسباب بازيها
و دفترهاي نقاشي و مدادها
كه سوختند بي دليل
آه بانوي من، اي بيروت
اگر صلح بازآيد
و ما بازگرديم
همسان «مرغان دريايي»
كه در آبها مرده اند،
و قرباني شده در آنها
و مهرورزي و شوق
خواهيم بود
ما هنوز اما،
مشتاق «منقوش زعتر»يم
پشب
و آنها كه مي فروشند،
گلوبندهاي «گل ياسمن»
اي بيروت! اگر بازگرديم
و ما را نشناسي
جاي شگفتي نيست
تو بسيار دگرگون شده اي
و ما هم نيز!
در اين دو سال
ما شده ايم پير
به اندازه هزار سال!
(8)
تبعيد بيست ماهه را
خريديم به جان
و در اين دوران
اشك خود نوشيديم
و در گوشه كنار دنيا
روان شديم
به دنبال عشق جديد
اما – هرگز – نشديم عاشق
ز هر جامي جرعه اي كه كشيديم
اما نشديم سرمست!
به دنبال جايگزين تو بوديم
اي بيروت بزرگ
اي بيروت پاك
اي بيروت – طيب و – طاهر
اما نيافتيم – جايگزين –
و بازگشتيم
و بوسيديم خاكي را
كه شعر مي نويسد
سنگهايش
خاكي كه شعر مي گويد
درختانش
و ديوارهايش
و تو را،
و دشتهايت را
گنجشكهايت را
و بلم ها و دريايت را
به سينه چسبانديم
و بر عرشه كشتي، همچو ديوانگان
فرياد زديم:
فقط يبروت
و نه هيچ چيز ديگر
لندن – نزار قبّاني
ترجمه : استاد سيدهادي خسروشاهي