اي رداي حسين بر دوش بر دستانت بوسه مي زنم
7
تو را «جنوب» ناميدم
اي كه بسان سبزه ها، از دفتر روزگاران رسته اي
اي مسافر ديرآَشنا، كه بر خار و درون دود، ره پيموده اي
اي كه بسان ستاره فروزاني
و چون شمشير درخشان
بي تو، ما به يقين هنوز مي پرستيديم «بت»
بي تو، ما افيون روياها را
آشكارا در مي كشيديم
ما را اجازه ده كه بر شمشير دستانت
بوسه زنيم
ما را اجازه ده كه غبار از «نعلين» تو،
برگيريم
گر تو نمي آمدي
سرور من، اي امام
ما در پيشگاه فرمانده يهود!
چون گوسفندان، كشتار مي شديم!
8
اي صاحب فصل ها و باران ها
اي انقلاب خلق با «چند قلو» در شكم!
تو را عشقي نام نهادم كه خانه در انگشترها دارد
تو را عطري ناميدم كه در دل غنچه هاست
تو را پرستو،
تو را كبوتر، نام نهادم
اي سرور سروران
اي حماسه حماسه ها
9
دريا متني است به رنگ آسمان
كه «علي» آن را مي نويسد!
و «مريم» هر شب بر ماسه ها
مي نشيند،
چشم به راه «مهدي» مي ماند
و گلي را مي چيند
كه از سرانگشت قربانيان مي رويد
و «زينب» سلاح را،
در پيراهن خويش مي سازد پنهان
تركش ها را مي كندجمع
و براي مردگان نشسته در درون
چاه ها!
مي برد غذا!
10
«فاطمه» از «صور» مي آيد
و در جامه اش
بوي نعنا و ليمو به همراه دارد
فاطمه مي آيد و زلفانش،
همچون اين «دوران ديوانه» آَشفته
مي ماند
فاطمه مي آيد و در چشمانش،
بيرق ها و ستوران و انقلابگران،
جاي گرفته اند!
و تو پنداري كه جنگ،
سياهي چشمان را ژرفتر مي سازد!
11
روزي، تاريخ، روستاي كوچكي
از دهكده هاي «جنوب» را
به ياد خواهد آورد، كه نامش «معركه» بود
روستائي كه با- سپركردن-سينه خاك وعزت عرب را،
پاس داشت
دهكده اي كه
قبيله هاي ترسو
و: امتي از هم گسسته
گرداگردش را فرا گرفته بود!
12
سخن از درياي «صيدا» آغاز مي شود
از درياي صيدا، هر شب
«آل البيت» بيرون مي آيند!
آنان درخت پرتغال را مي مانند،
و از درياي «صور»
آواز و گل و خنجر
و مردان قهرمان
سر به بيرون مي كشند
13
تو را «جنوب» ناميدم
تو را رنگها و عيدها مي نامم
و خنده خورشيد بر جامه هاي شسته كودكان
اي، قديس!
اي، شاعر!
اي، شهيد!
اي كه هر چيز نوين،
در اندرون توست
اي، گلوله سربي در پيشاني خفتگان
- اهل كهف -
اي پيامبر قهر
كه ما را از اسارت رهائي بخشيدي
و از ترس و هراس
14
اي تو، آن شمشير درخشان
در ميان نيزار و بوته هاي توتون
اي سمند نيرومند
كه شيهه مي كشد در بيابان غضب!
مباد كه حرفي بخواني از نوشته هاي عرب
كه همه، «نحو» است و «صرف» است و «ادب»!
و همه خواب هاي آشفته و آهنگي بر باد
....از «مازن» و «واتل» و «تغلب»
كمك مخواه
كه در فرهنگ نامه ملل، ديگر نيست
قومي به نام «عرب»!
سرور من، اي سرور آزادگان
به دوران سقوط و تباهي
در زمانه عقب گرد انقلابي!
- عقب گرد فكري و ملي! -
به دوران دزدان سوداگران
در زمانه فرار
تنها تو مانده اي
آقاي من «جنوب»!
واژه ها براي «اجاره اند و فروش»!
در سرزمين دلار و نفت،
تك كلمه ها به «رقاصي» مي پردازند
و تنها تو مانده اي
كه بر روي شيشه و خار
همچنان مي پيمائي راه
و «برادران گرامي»!
بر روي تخم ها!
همچون مرغ، در خوابند
و به هنگام نبرد
چون مرغ گريزان!
جنوب، اي سرور من
در شهرهاي شوره زار
كه طاعون و گرد و خاك در آنها،
لانه دارد
در شهرهاي مرگ،
كه باران مي هراسد از ديدار آنها
تنها تو مانده اي كه در زندگي ما
مي نشاني نخل و انگور و ستاره ها
تنها تو، تنها تو، تنها تو مانده اي
پس، در واژه هاي روشن روز
بر روي ما بگشاي!
بيروت 10 مارس 1985 م – نزار قبّاني
ترجمه : استاد سيد هادي خسروشاهي