اشاره: «نزار قبّاني» در سوريه به دنيا آمد و در «دمشق» زندگي كرد و از شاعران معروف معاصر جهان عرب است كه در ايران هم ناشناخته نيست... او ساليان دراز در پست هاي سياسي در قاهره، بيروت، لندن، پكن و مادريد فعاليت داشت، ولي پس از سرخوردگي از سياست هاي رهبران مرتجع عرب، سياست را كنار گذاشت و در «بيروت» ساكن گرديد.
او به اين شهر «عشق» مي ورزيد.
البته در گذشته، بيشتر سروده هاي وي از محدوده هاي خاص شاعران عرب و عجم!، فراتر نرفته بود تا آنكه جرقه هاي انقلاب اسلامي ايران و مقاومت مبارزان حزب الله در جنوب لبنان، «نزار قبّاني» را هم دگرگون ساخت و روحي تازه بر شعر او دميد و در همين راستا، قصيده هاي ارزنده اي سرود كه يكي از آنها را «سمفوني پنجم جنوب» ناميد.
... در سفري به لندن، نزار قبّاني را در جلو قهوه خانه اي عربي در خيابان «اجوررود» - منطقه عرب ها – ديدم كه نشسته بود و قهوه مي نوشيد... به نزد او رفتم و احوالپرسي كردم. وقتي فهميد ايراني هستم و سيد و انقلابي(؟)، مرا بغل كرد و در كنارش نشاند... عاشق انقلاب و امام بود، اما اهل تظاهر و بازاريابي نبود... در روي ميزش مجله «كل العرب» چاپ «پاريس» به چشم مي خورد كه در آن قصيده «سمفوني پنجم جنوب» چاپ شده بود و گفت: «در آن اشاراتي به امام و انقلاب ايران و فرزندان امام در جنوب لبنان دارد...».
قباني آن نسخه را به من اهدا كرد و من وقتي متن عربي قصيده را در رم ايتاليا از سوي «مركز فرهنگي اسلامي اروپا» چاپ كردم كه مورد استقبال جوانان عرب زبان آن بلاد قرار گرفت.
در فروردين ماه 1365 و در «قم» اين قصيده را به «فارسي» برگرداندم كه همان وقت مورد توجه دوستان شعرشناس همراه انقلاب اسلامي و علاقمندان به مسائل و ادبيات معاصر عربي قرار گرفت.
... و اكنون كه جنوب لبنان به مقاومتي مردانه برخاسته و سيد حسن نصرالله، «عباي حسين بر دوش» با دشمن صهيوني مي جنگد و خنجر اعراب (اشد كفراً و نفاقاً) را بر پشت دارد، به نشر آن به عنوان دفاع ما – و نزار قبّاني زنده ياد – از نبرد حزب الله، در مرحله «اضعف الايمان» اقدام مي شود!
نكته اي كه در اينجا اشاره به آن بي مناسبت نيست، اين است كه ظاهر كلمات شعر، خطاب به جنوب لبنان و مقاومت دليرانه مردم آن است، اما تعبيرات و استعارات ويژه اي كه در آن مي بينيد، اشارت هاي فراتري دارد و ذهن انسان را به مفهومي برتر و مكاني دورتر فرامي خواند. (همانطور كه خود قبّاني در ديدار من به آن اشاره كرد) راستي چه كسي در آن تاريخ، «نعلين به پا» و «عباي حسين بر دوش» و «خورشيد كربلا» بر تن داشت و شمشير بر دستش بود و مهدي و امام؟ و البته امروز، اين صفات، «تبلور يافته» در سيد حسن نصرالله است...
در ابتدا ترجيح مي دهم كه پيش از آغاز ترجمه، چند مصرع از اصل قصيده به همان زبان «عربي» خودش بياورم كه نشان از ذوقي زيبا دارد و سرشار از ايمان و معنويت است.
بي ترديد در ترجمه فارسي، آن همه لطافت و زيبايي متن عربي نخواهد آمد؛ چرا كه هيچ ترجمه اي شامل همه مضامين متن اصلي نخواهد بود.
قبّاني مي گويد:
سميتك الجنوب
يا لابسً عبائه الحسين
و شمس كربلا
يا ايها الولي و المهدي و الامام
سميتك الثورة و الدهشه و التغيير
يا ايها الكبير
يا ايها القديس و الشاعر و الشهيد
اسمح بنا بان نبوس السيف في يديك
اسمح لنا ان نجمع الغبار عن نعليك
يا سيدي... يا سيد الاحرار
لم يبق الا أنت
في ز من السقوط و الدمار
فافتح لنا بوابة النهار
1
تو را «جنوب» ناميدم
تو، كه داري عباي «حسين» بر دوش
و آفتاب «كربلا» بر خود
اي درخت گل، با ريشه اي در «ندا»
اي انقلاب خاك، درآميخته با انقلاب افلاك
تو، اي سرزميني كه خاكت
مي پروراند خوشه هاي گندم و پيامبران
اجازه ده ما را، كه بر شمشير
دستانت
بوسه زنيم
ما را اجازه ده تا خداي را
كه در چشمانت جلوه گر است، پرستش كنيم
اي آغشته به خون خويش، همچون گل سرخ
كه هديه دادي بر ما:
گواهي ميلاد، و گل آزادي
2
تو را «جنوب» مي نامم
اي ماه اندوه، كه از چشمان «فاطمه»
شبانه بالا مي آيي
اي كشتي صيد، كه رسم ايستادگي
مي داني،
اي ماهي دريا، كه مقاومت آشنايي،
اي دفتر شعر، كه همگامي با مقاومت
اي شباهنگ جويبار كه به طول شب،
سوره مقاومت مي خواني
اي ابريق قهوه، بر آتش
اي روزهاي عاشورا
اي شراب گلاب در «صيدا»
اي گلدسته هاي خدايي، كه به مقاومت مي خواني،
اي گفتگوي شب زنده داري خلق
اي صفير گلوله در عروسي ها
اي هلهله شادي زنان
اي روزنامه ديوارها!
اي چريك ها، كه مورچه وار
سلاح مقاومت مي اندوزيد
- براي روز نبرد -
3
تو را «جنوب» ناميدم
اي كه تو هستي: ولي و مهدي و امام
اي كه در بامدادان، نمازت را
در ميدان پوشيده از «مين» مي خواني
از اعراب امروز، انتظاري جز «حرف» مدار!
از اعراب امروز، جز «نامه هاي عاشقانه»!
چشم ديگري مدار
اي سرور ما، امام
مفكن نظر، بر پشت سر
كه در آن جز جهل و تاريكي،
زبوني و سياهي و تباهي،
شهر «كودكان نارس» و «ميمون ها»،
چيزي دگر نيست!
آنجا كه:
ثروتمند، بينوا را
بزرگ، كوچك را
«نظامي»، نظام ديگر را
مي بلعد؛
4
تو را «جنوب» ناميدم
و شمعي كه در كليساها فروزاني
تو را حناي انگشتان نوعروسان
مي نامم
و شعري حماسي، كه كودكان دبستان ها،
آن را به ياد مي سپارند
تو را، دفترهايي از گل،
و قلم ها،
مي نامم
تو را خطي نوشته بر ديوار – دور از چشم اغيار –
مي خوانم
ترا گلوله در پس كوچه هاي «نبطيه»
و بانگ بيداري و رستاخيز
نام نهادم
و تابستاني كه كبوتران آن را،
در خنكاي پرهاي خويش جاي
داده اند
5
تو را «جنوب» ناميدم
و آب روان و سنبل
تو را بوته توتوني رزمنده!
و ستاره فروزان غروب،
نام نهادم،
تو را سپيده سحر،
در انتظار ميلاد
و انساني در عشق شهادت
مي نامم
اي واپسين مدافع ميراث «ترويا»
تو را انقلاب، و شگفتي، و تغيير ناميدم
تو را پيوسته، وارسته، گرانمايه، ارجمند
مي نامم
تو را بزرگ ناميدم، اي بزرگ
تو را «جنوب» نام نهادم!
6
تو را «جنوب» ناميدم
تو را پرندگان سفيد دريا
و بلم ها!
و كودكان همبازي زنبق ها
تو را مردان شب،
كه در كنار آتش و تفنگ،
تا صبحدم بيدارند
تو را قصيده اي به رنگ آسمان!
مي نامم
تو را تندري كه با آتش خويش
مي سوزاند دشمنان!
و «هفت تيري» پنهان در گيسوان زنان
نام نهادم
تو را «مردگان» مي نامم كه پس از تشييع!
دوباره براي شام، بر مي گردند!
در بستر خود مي آرامند!
و بر كودكان خود سر مي زنند
و بامدادان كه فرا مي رسد،
به آسمان پر مي گشايند!