ابتدا در مورد مجاهدین بنیانگذار صحبت کردید و بیشتر آنها را افرادی خوب و مسلمان خواندید. می دانیم که آنها از همان ایام، کتاب هایی مانند شناخت یا تفسیری که از قرآن داشتند و چاپ می کردند، مثل تفسیر سوره محمد(ص)، سوره توبه، سوره انفال یا خطبه های نهج البلاغه، که توافق کامل با دیدگاه های علمای اسلامی نداشت، نظر شما در این رابطه چیست؟
البته من درباره همه اعضای رهبری و یا کادر مرکزی شناخت دقیقی ندارم و نمی توانم درباره نیک و بد کسی بدون علم و آگاهی داوری کنم و از سوی دیگر همه آن چیزهایی را که شما می گویید نخوانده ام، بلکه بعضی از آنها را در آن زمان و در فرصتی که بود می دیدم، ولی به عنوان نقد و بررسی و تحلیلی مطالعه نکردم، اما اوایل که می خواندم از نظر من، آن نوشته ها جلوه هایی داشتند و البته باید گفت تفسیرهای به رأی آقایان یک مقداری به اصطلاح از تأویلات شخصی و خصوصی خودشان بود، یعنی یک نوع تفسیر جدیدی بود، که قرآن را با ایدئولوژی و اندیشه های خود تطبیق می کردند و بعد می گفتند تفسیر صحیح قرآن است.
ولی در کل آن زمان، کتاب ها و تفسیرهای آقایان، با داشتن جمله های انقلابی و جدیدی یا هماهنگ با بعضی از مطالب دکتر شریعتی، جلوه های خاصی داشت و مورد توجه قرار می گرفت و به هر حال نه می شود گفت که همة آنها باطل بود و نه می شود گفت همة آنها حق بود و صحیح.
درواقع می خواهید بگویید اینها از اول التقاطی بودند؟
نه، بنده در مورد بنیانگذاران نخستین تعبیر التقاطی را به کار نبردم. ممکن است آنها در برداشت هایشان از قرآن مجید، خطبه های نهج البلاغه یا مسائل اجتماعی ـ اقتصادی اسلام اشتباهاتی داشته باشند، ولی قصد این که مارکسیسم را زیر پوشش نام اسلام پیاده کنند نداشتند. متأسفانه در جریان تغییر ایدئولوژی ـ که به نظرم سال 1354 رخ داد ـ گروه زیادی از اعضای باسابقه سازمان رسماً اعلام کردند که مارکسیست شده اند، و بقیه هم کم و بیش و قلباً بی میل نبودند به آنها بپیوندند، ولی شرایطشان ایجاب نمی کرد، پس اندیشه اینها با بنیانگذاران خیلی فرق می کرد و اصولاً قابل مقایسه نبودند. من معتقدم که مؤسسان اولیه متعمّد در تحریف نبودند و بی شک اشتباهاتی داشته اند و می دانیم که هر بشری غیر از معصومین دچار خطا می شود.
آیا شما معتقدید که اینها با روحانیت هم موافق بودند، یعنی به اصطلاح تضادی با روحانیت نداشتند؟
نه! من چنین اعتقادی ندارم، بلکه معتقدم که اینها ـ رهبری جدید ـ چون «خود محور» بودند در واقع اگر بتوانیم بگوییم که ضد آخوند نبودند، دست کم می توانیم بگوییم با آخوندها خوب نبودند و معتقد بودند علما روی احکام اجتماعی قرآن کار نکرده اند. می شود گفت که آنها روحانیت را به عنوان وسیلة تشویق مردم و جوانان به پیوستن به سازمان یا کمک مالی به آنها قبول داشتند. همه می دانیم که اوایل، عمدتاً تأمین مالی آنها از سوی روحانیت بود که بسیاری از آنها مانند آیت الله منتظری، آیت الله هاشمی رفسنجانی و دیگران به اینها کمک می کردند و یا به خانواده های آنان و کسانی که در زندان بودند و به همین دلیل هم بعضی از آنها به سختی شکنجه شدند.
به هر حال به نظر من اینها از اول به این که روحانیت در صحنه باشد و کارگردان، اعتقاد نداشتند و فقط می خواستند از طریق اینها به پست و مقام برسند و بعدها هم مانند بختیار بگویند که آقایان بروند در قم و آنجا را واتیکان درست کنند و برای خود تشکیلاتی داشته باشند. حتی پیشنهاد کردند که آقایان دومرتبه بروند در مساجد بنشینند، یعنی در مبارزه با شاه و ساقط کردن، آقایان علما و روحانیون باید بیایند در خیابان ها و مردم را وارد صحنه کنند و به زندان و شکنجه و پای اعدام بروند، ولی وقتی حکومت تأسیس شد، باید آن را دست این آقایان بدهند که معتقد بودند بهتر از دیگران می توانند آن را اداره کنند، در حالی که عملکردشان نشان داد که خیلی به اصطلاح در باغ نبودند.
آیا شما معتقدید که آقای مهندس بازرگان که اینها را فرزندان خود نامید، ضد آخوند بود؟
من نمی توانم بگویم مرحوم مهندس بازرگان ضد آخوند بود یا مانند بعضی از هواداران دکتر شریعتی هوادار «اسلام منهای روحانیت» بود، چون نزدیک ترین دوست ایشان آیت الله طالقانی بود، ولی زیاد هم با روحانیت مصطلح موافق نبود، بویژه پس از تشکیل دولت موقت، چون اوایل انقلاب هر کسی برای خودش طرحی و برنامه ای داشت و این با برنامه دولت موقت نمی ساخت و عملاً اخلال ایجاد می شد، با وجود این که امام تأکید داشت که دولت موقت، دولت امام زمان(عج) است و باید تأیید شود این مسائل باعث شد که مهندس بازرگان بیشتر از روحانیت برنجد و به اصطلاح بِبُرد و گویا تعبراتی هم داشته و آیت الله مهدوی نقل می کردند که نشان می داده گویا مخالفت خودشان را با روحانیت رسماً اعلام می کرده است.
البته آقای بازرگان را هم باید از کسانی که معصوم نیست بدانیم. نخستین جزوه ای که او منتشر کرد در سال 32 با عنوان «بازی جوانان با سیاست» بود. او مخالف سرسخت شرکت جوانان و دانشجویان در امور سیاسی بود. بعد هم که خواستار حکومت اسلامی شد و در آخرین مرحله زندگی هم اعلام کرد که باید دین از حکومت جدا باشد. ولی این مسائلی است که در زندگی همه افراد هست و نمی توان از اول به طور قطع بگوییم کسی «خوب کامل» هست یا «بد مطلق». آقای بازرگان برای خود اندیشه ای داشت که محترم هست، ولی در بعضی موارد من با ایشان موافق نبوده ام. با این حال همواره احترامشان را دارم و ایشان را فردی متدین، صادق و مخلص می دانم که هدفی جز خدمت به اسلام و مردم نداشت.
یعنی آقای بازرگان نوعی «تذبذب» و «تلون» داشت؟
نه، هرگز من چنین تعبیری در مورد آقای بازرگان به کار نبردم، بلکه تغییر اندیشه بود، که هر انسانی ممکن است در طول عمرش در مسائل مختلف با آن روبه رو شود و به اصطلاح «تبدل رأی» داشته باشد. فقهای ما هم همین طور هستند، در مسائل فقهی گاهی فتوایشان عوض می شود و این دلیل نمی شود که ما آنها را متلون بدانیم. اجتهاد عوض می شود، به مدارک جدیدی دست می یابند یا حقایق زمان و مکان را ملاحظه می کنند و رأی قبلی تغییر می کند، بنابراین نمی توان پذیرفت که در مسائل فقهی این امر جایز باشد ولی در مسائل سیاسی ـ اجتماعی نباشد. در مورد سازمان البته این طور نیست. رهبری آن پس از انقلاب علاوه بر تلون، فرصت طلب هم بودند و می خواستند از فرصت ها استفاده کنند و به هر قیمتی که شده به مسند حکومت برسند که این از آثار همان تک روی و خودمحور بودن است و این بیماری ویژه این آقایان نبود، بعضی از دوستان قبلی و بعدی ما هم متأسفانه دچار این نوع بیماری بودند.
به نظر شما عامل دوری اینها پس از انقلاب، از روحانیت، علما و به طور کلی، مردم چه بود؟
این امر به همان برداشتی بر می گردد که دوستان از اسلام داشتند و برداشت یا قرائت خود را در این زمینه اصل می دانستند و مطابق آن برنامه پیش می رفتند، از این رو طبعاً با برنامه های روحانیت در مواردی اختلاف پیدا می کردند. به نظرم این دوری و جدایی باعث شد که اینها خود از توده مردم ـ به مفهوم واقعی کلمه ـ جدا بشوند و از فهم مسائل اساسی اسلام هم دور بمانند. پیدایش تغییر ایدئولوژی ناشی از این بود که آنان واقعاً از روحانیت اصیل دور شده بودند. یادم می آید که من هر وقت به منزل حاج آقا طهماسبی ـ که 3 پسر داشت و همسرش هم خواهر حاج موسی ابریشمچی بود ـ می رفتم، هر سه فرزند وی می آمدند و پیش من می نشستند، مسائلی می پرسیدند و احترام می کردند و چای می آوردند، اما بعد که آنها با سازمان مرتبط شدند، چند بار که من به منزل حاج احمد آقا رفتم، اصلاً به دیدن من نیامدند و احوالپرسی هم نکردند، پدرشان هم عذر می آورد که آنها در اتاق خود مشغول مطالعه هستند. بعد هم در جریانات سازمان مفقودالاثر شدند.
خواهرزاده دانشجوی خود من در تبریز با اینها مرتبط شد. وقتی من تبریز رفته بودم، چون پدرشان فوت شده بود، در منزل پدری من می نشستند، اصلاً به دیدن من نیامد یعنی همیشه می آمد و می گفت آقا دایی چه خبر، کار دارید یا نه؟ پس از ارتباط با سازمان، اصلاً سراغ من نیامد، آن سالی که من تبریز بودم احوالپرسی هم نکرد. این جدا کردن و دور کردن افراد از روحانیت، به خاطر ایزوله کردن اعضا بود، چرا که می خواستند آنان فقط همان اندیشه سازمان را داشته باشند. البته کل سازمان هم با این دور شدن، دچار اشتباه استراتژیک عمیقی شد، چون بعضی از مسائل خود را می توانستند با روحانیت حل کنند یا بعضی از مسائل را از آقایان علما یاد بگیرند. این که من خودم همه چیز را می دانم «خودخواهی» است و بنی صدر هم دچار نوعی از این حالت بود که «کیش شخصیت» می نامید که خود گرفتار آن بود.
من اعتقادم بر این است که دوری اینها از روحانیت و جدا شدن آنان از توده مردم، آن هم تنها به خاطر رسیدن به «قدرت» باعث انحراف شد. شاید یکی از عوامل این دوری این بود که دوستانی که پس از پیروزی انقلاب سر کار بودند به اینها اجازه شرکت در امور را ندادند و این آقایان نتوانستند در پست هایی حضور یابند. بعضی از آنها از دوران قبل هم، با روحانیون زندانی اختلاف داشتند و از آنها جدا بودند، حتی در جلسات تفسیر آنان شرکت نمی کردند و می گفتند که ما باید خودمان تفسیر بگوییم که خود این امر در نهایت به انحراف کلی می انجامد.
بنی صدر به هنگام دست بوسی امام در بیمارستان، پس از دریافت حکم ریاست جمهوری
عملکرد آنان در زندان و پس از انقلاب در بیرون، جمع کردن اسلحه، مطالبی که در روزنامه های خود منتشر می کردند، اتهام زدن به مرحوم شهید دکتر بهشتی و دیگران و ترور شخصیت ها، نشان می دهد که آنان از اول هدف خاصی را دنبال می کردند و مرحوم امام هم کاملاً در جریان و هوشیار بود. به طور کلی من معتقدم که این آقایان عملکرد درستی پیش و پس از انقلاب در قبال نظام اسلامی نداشتند و همین باعث شد که این اختلافات پیش بیاید. درواقع همانطور که امام می گوید «دعواها برای اسلام نبود، و همة آنهایی که دعوا می کنند، همه برای خودشان بود.»
در مسائل بعدی هم، چه مسائل قانون اساسی و چه مسائل سیاسی و اجتماعی دیگر دیدیم که آقایان همچنان حرف خود را می زدند، که: اعدام باید گردد... ارتش باید منحل شود و... .
به این اشاره کردید که آنها و گروه های چپ درخواست امتیار روزنامه کرده بودند، ولی نگفتید که در نهایت به آنها امتیاز داده شد یا نه؟
ما طبق قانون، به همة آنها که دارای شرایط قانون مصوبه شورای انقلاب بودند، اجازه نشر و امتیاز دادیم و برای من چپ و راست مطرح نبود، به هر کدام که شرایط قانونی اش کامل بود، امتیاز نشر داده شد.
شما با نبرد مسلحانه آنها موافق بودید؟
اول باید نبرد مسلحانه را معنا کنیم و بعد نظر بدهیم. اصولاً به نظر من کشتن یک پاسبان، یک ژاندارم در سیاهکل یا یک بقال و عطار در گوشه ای از شهری، مبارزه مسلحانه نیست، بلکه آنارشیسم و ترور کور است، ولی اگر عنصری مثل ژنرال رزم آرا را از میان بردارند، در نتیجه اوضاع بر می گردد و مثلاً انتخاباتی جدید و آزاد پیش آید و یا نفت ملی شود این مبارزة مسلحانه و مشروع است.
نظر حضرت امام در مورد مبارزه مسلحانه چه بود؟
همه می دانند که مرحوم امام به طور مطلق موافق این دست کارها نبودند و تا آخر عمر هم اجازه ندادند که به مبارزه مسلحانه ای به این معنا که مطرح هست، اقدام شود. درواقع روشی داشتند که ویژه خودشان بود و با این خشونت های کور هرگز موافقتی نداشتند.
آیا راهی نبود که سازمان با نظام درگیر نشود و با صلح و صفا، به طور مشترک در اداره مملکت همکاری کنند؟
این را باید از رهبری سازمان پرسید، چون همه می دانیم که این آقایان با سران نظام مانند مرحوم شهید بهشتی، آیت الله رفسنجانی، آیت الله خامنه ای، آیت الله مهدوی، احمد آقا خمینی، مهندس بازرگان، دکتر یزدی، مهندس سحابی و... ارتباط و ملاقات داشتند. اگر واقعاً قصدشان همکاری و اصلاح بود، می توانستند به تفاهم برسند، ولی چون آنها از اول برنامه خاص خود را داشتند، این جلسات هم که به ظاهر برای صلح و تفاهم با شرکت آقایان برگزار می شد، درواقع برای ارزیابی اوضاع از سوی آنها بود و نه برای تفاهم. آنچه که موجب تأسف است این است که افرادی اینها را از مسیر صحیح مبارزه و ادامه همکاری با انقلاب اسلامی و رهبری آن دور کرده و آنها با توهم این که میدان برای ترکتازی آماده است و رقیب را می توان به آسانی از صحنه خارج کرد و قدرت را به طور کامل در دست گرفت، وارد فاز به اصطلاح نظامی شدند و با به خیابان کشیدن جوانان بی تجربه و ساده دل، مبارزه به اصطلاح مسلحانه را آغاز کردند که نتیجه آن را همگان دیدیم. اینها متأسفانه همه ارزش هایی را که خود سابقاً مدعی آن بودند، زیر پا گذاشتند و ناگهان از اروپا سر در آوردند و در دامن امپریالیست ها، برای مبارزه به اصطلاح با ملاتاریا به هر اقدامی دست زدند. در نهایت هم به کمک صدام شتافتند و علیه نیروهای مسلح ایرانی و به نفع رژیم بعث جنگیدند، که البته سرانجام آن را هم همگان دیدند.
با توجه به آینده ای که به تصویر کشیدید، چرا از سوی نظام برای جلب و جذب این افراد اقدامی نشد تا در سازندگی کشور همکاری کنند و به دام اینها نیفتند.
اصولاً در هر کشوری که انقلاب رخ می دهد، امنیت و آرامش و انسجام اداری و حکومتی از بین می رود. در ایران پس از پیروزی انقلاب، ارتش در واقع از هم پاشیده شد، سازمان های اداری حکومتی و نظام انتظامی به طور کلی از هم گسیخت. ادارات، وزارتخانه ها، استانداری ها و فرمانداری ها و خلاصه کل بلاد، غرق در آشوب و بحران بود. از سویی هم عناصر مفسد و چپ نماها در کردستان، آذربایجان، اهواز، ترکمن صحرا، بلوچستان و درواقع در همه نقاط ایران، مشغول توطئه شدند و به ترور افراد، تخریب اماکن، اشغال پادگان ها، جمع آوری و دزدیدن سلاح ها و کارهای مشابه دیگر دست زدند که رفع این بحران ها وقت دولت و حاکمیت را به کلی می گرفت و آنها را به خود مشغول می داشت. در آن بحران نمی شد گفت که چرا وقتی دوستان دیروز داشتند کنار می رفتند و دور می شدند، حاکمیت به فکر آنها نبود، برای این که در آن بحران شدید به فکر تأمین امنیت کلی کشور و دفع توطئه های ضد انقلاب بودند و حق آن بود که دوستان قدیم، خود به میدان می آمدند و همکاری می کردند و در کشف توطئه ها شرکت می نمودند و سپس طلب سهم می کردند که آنها هم در حاکمیت و نظام شرکت کنند نه این که خود از پشت خنجر بزنند.
البته اشاره کردم که این آقایان ـ چه رجوی و چه افراد دیگر ـ با عناصر و شخصیت های درجه یک نظام ملاقات هایی داشتند و شاید در ارتباط دائم بودند، ولی آنها هرگز به فکر این که همکاری بکنند نبودند و عملاً می خواستند اوضاع شلوغ تر بشود تا به نتیجه مطلوب خودشان برسند. به هر حال آنچه به نظرم می رسد این است که با توجه به ارتباط آنان با مسئولان نظام، اگر واقعاً آنان می خواستند، می توانستند از تضاد و برخورد جلوگیری کنند، ولی در عمل با توجه به هدف نهایی خود، نمی خواستند چنین بشود. شاید هم اعتقادشان این بود که «این انقلاب زودتر از موعد ـ همان طور که بعضی از آنها گفتند ـ رخ داد و زحمات ما هدر رفت، وگرنه قرار بود این نتیجه دربست در اختیار ما باشد.» البته این هم تحلیل اشتباه و غلطی است. اینها فکر می کردند که با طرفداری عده ای از جوانانی که هنوز آشنایی با مسائل نداشتند، حکومت و انقلاب در اختیار آنها قرار می گیرد، اما این طور نبود؛ در هیچ کجای دنیا هم این طور نیست و ایجاد تضاد و برخورد هم به نفع هیچ یک از سازمان های سیاسی نمی توانست باشد.
اگر دقت کنیم اینها تنها اسلحه تهیه می کردند و در فکر انفجار، تخریب و حذف فیزیکی رقبا بودند، وگرنه انفجار حزب جمهوری اسلامی و نخست وزیری و... که کار یک شب نبود، بلکه مقدمات و آمادگی های قبلی را لازم داشت. افزون بر اینها، در مطبوعات خود بویژه روزنامه «مجاهد»، به تخریب افراد می پرداختند و به همین دلایل، می توانیم یقین داشته باشیم که آنان اصولاً در فکر سازش و همکاری نبودند. بنابراین اگر حاکمیت هم اقدام می کرد، با توجه به نیت باطنی آنان من فکر نمی کنم که نتیجه ای حاصل می شد.
به ظاهر آنها معتقد بودند که سازمان و تشکل سیاسی قدرتمندی در کشور هستند و باید اداره حکومت در اختیار آنان باشد؛ به هر حال در روحانیت یک سازمان و تشکلی نیست که بتواند کشور را اداره کند. در تمام دنیا سازمان های سیاسی، پس از انقلاب یا کودتا یا تغییراتی که پیش می آید، کادر لازم برای ادارة مملکت دارند، آیا روحانیت هم چنین کادری در اختیار داشت؟
به گفته مرحوم دکتر شریعتی، شیعه یک حزب به تمام معناست و در سراسر ایران هسته ها و شبکه های مردمی وجود داشت که رهبری آنان هم با روحانیون محل بود. نمی شود گفت که مردم و رهبری آنها کنار بروند و یک سازمان سیایس که مثلاً چند هزار عضو دارد، حق دارد که برای اداره کشور اولویت داشته باشد. اشتباه آنها در همین بود که فکر می کردند روحانیت کادر لازم و پشتیبانی مردم را ندارد، در حالی که چنین نبود.
اصلاً انقلاب را چه کسانی به پیروزی رساندند؟ بی تردید، مردم به رهبری روحانیت. پس از کودتای آمریکایی سال 1332 مبارزات زیادی را از سوی جبهه ملی، حزب توده و دیگران دیدم، ولی هیچ کدام به نتیجه نرسید. پس، قبول رهبری روحانیت مبارز تنها راهی بود که مردم انتخاب کردند و با موفقیت هم همراه بود. این که تنها آن آقایان کادر لازم را برای اداره امور در اختیار داشتند، نمی دانم تا چه حدی صحیح باشد، ولی این طور نبود که اسلام گرایان و به گفته بعضی ها، اصول گرایان و افراد وابسته به روحانیت، کادر لازم را برای اداره کشور نداشتند. خیر این طور نبود، کادرهای زیادی داشتند و عناصر تحصیل کرده زیادی در اختیارشان بود، و همان ها بودند که توانستند مملکت را اداره کنند. از همه مهمتر اداره جنگ 8 ساله بود، چرا که تمام دنیا علیه انقلاب اسلامی ایران بسیج شده بود. ما پس از سی سال می توانیم به طور دقیق ببینیم که این 8 سال جنگ علیه ایران را چه کسانی تغذیه مالی کردند، چه کسانی به عراق اسلحه دادند، چه کسانی در مقابل انقلاب اسلامی ایران ایستادند و چه کسانی همه امکانات را در اختیار دشمن و رژیم بعث عراق قرار دادند و ما امروز دقیقاً می دانیم که کشورهای ارتجاعی عرب زبان در حوزة خلیج فارس چه کمک های مالی به رژیم صدام کردند، حتی بعضی از شیوخ خلیج فارس خودشان اعتراف کردند که 80 میلیارد دلار برای جلوگیری از پیروزی انقلاب اسلامی و استقرار ایران به صدام کمک مالی کرده اند.
البته همه می دانیم که اروپایی ها و آمریکایی ها، سلاح های شیمیایی یا مانند آنها را در اختیار صدام قرار دادند که علیه مردم ایران، حتی مردم خود عراق ـ بویژه کُردها ـ به کار گرفته شد و با توجه به اداره این جنگ به مدت 8 سال، باید باور کرد که در دفاع مقدس، هیچ یک از این سازمان های سیاسی نقشی نداشتند، اصولاً همکاری هم نکردند، بلکه متأسفانه به نحوی به دشمن کمک کردند. آخرین مرحلة آن، استقرار نیروهای سازمان در عراق بود که اطلاعات لازم در اختیار دشمن قرار می دادند و یا برای دفاع از صدام، شیعیان و کردهای عراق را قتل عام کردند و آنها را در شهرهای خود به رگبار بستند. اداره کشور این طور نبود که بتواند حتماً در اختیار یک جناح باشد. تازه عملاً دیدیم آن جناح از دوستان هم که در دولت موقت کار می کردند، کارآیی لازم را نداشتند. بعد هم که آقای بنی صدر روی کار آمد، عملاً نشان داد که کفایت لازم را ندارد.
من شخصاً یک بار با آقای بنی صدر ملاقات داشتم، صحبت کردم و گفتم اگر شما با این روحانیت نتوانید همکاری کنید، شکست می خورید. ایشان مغرورانه گفت، من یازده میلیون رأی دارم و ملت با من است! به آقای بنی صدر گفتم، به نظر من حداکثر 50 هزار نفر در ایران شما را می شناسند. اگر شما صاحب رأی یازده میلیونی شده اید، این ناشی از توجه مردم به امام است. چون برادر امام، دختر امام، نوه امام، جامعه مدرسین حوزه علمیه قم و جامعه روحانیت مبارز، و همه و همه از شما پشتیبانی کردند و شما رأی آوردید و فکر می کنید رأی مال خودتان است.
متأسفانه آقای بنی صدر به جای همکاری و تفاهم با روحانیت روشنفکر و نو اندیش، و به جای سازگاری با آنها و درواقع با امام، با احزاب و سازمان های سیاسی مانند سازمان مجاهدین تازه به قوت رسیده، همکاری کرد و نتیجه را نیز همه دیدیم. من معتقد نیستم که این آقایان مدیریت داشتند و کادر لازم را داشتند و روحانیت کادر نیرومند و لازم را نداشت. خیر داشت، و در عمل دیدیم و اکنون هم می بینیم که در چه مرحله ای در همه زمینه ها در پیشبرد کشور نقش داشته اند.
آیا شما همه اعضای سازمان را یکسان و مشکل آفرین می دانید و آنها را کسانی می دانید که از انقلاب بریدند و روش دیگری در پیش گرفتند یا در میان آنها افراد سالمی هم بودند که خواستار تداوم انقلاب و همکاری با نظام بودند؟
در یک مجموعه حزبی متشکل از افراد و عناصر گوناگون، نمی توان گفت که همه یکسان بودند و یکسان فکر می کردند و باید در مورد آنها یکسان قضاوت کرد، منتها سانترالیزم غیر دموکراتیک سازمان هرگز به اعضا، اجازه نمی داد آنچه را که می خواهند بیان کنند و یا صاحب رأی نبودند که بتوانند مسیر را در راستای اهداف صحیح تغییر بدهند، بلکه آنها باید کورکورانه اهداف سازمان را پی گیری می کردند.
اعضای سازمان را باید به دو بخش تقسیم کرد: بخش مرکزیت و رهبری و بخش بدنة سازمان و افراد عادی. رهبریت در کل، خودمحور بودند و اکثریت، گروهی از افراد ساده و جوان و مسلمان بودند و پس از انقلاب به علت عدم جذابیت سازمان های اسلامی موجود، به این سازمان روی آورده بودند و ترفندهایی هم که سازمان داشت در جذب آنها مؤثر بود؛ بویژه کسانی که احزاب اسلامی نتوانسته بودند آنها را جذب کنند، بلکه در دفع آنها به نحوی کوشیده بودند، بنابراین سازمان در جذب آنها موفق بود. اغب این افراد کسانی بودند که با حسن نیت وارد سازمان شدند و با عدم حسن عاقبت روبه رو شدند، یعنی کسانی بودند که در ایران گوشت قربانی اهداف تروریستی بودند یا پس از این که به خارج رفتند باز گوشت قربانی توپ ها شدند و از آنها به مثابة ابزار استفاده کردند.
رهبری در شرایط اشرافی ویژه در فرانسه و جاهای خاص زندگی می کردند، حتی در عراق هم، رهبری در بدترین شرایط محیط موجود، در رفاه و آسایش کامل بودند و این اعضای عادی بودند که همه مشکلات را در پادگان اشرف تحمل می کردند و قواعد و قوانین سختی هم گذاشته بودند که واقعاً برای یک انسان تحملش بسیار مشکل بود. طلاق های اجباری، جدا کردن بچه ها از پدر و مادر، عدم امکان دسترسی به وسایل ارتباط جمعی غیر سازمانی، بریده شدن از پدر و مادر و خانواده ها و مسائل اخلاقی و اجتماعی خاصی که بر اعضای سازمان حکمفرما بود، آنها را در محاصره قرار داده بود. به هر حال آنها اکثریتی بودند که فدای اقلیت رهبری شدند و متأسفانه شرایط به گونه ای بود که نه می توانستند به ایران برگردند و نه می توانستند در آنجا کار مثبتی انجام دهند. این گروه از جوان ها فدای اهداف از پیش تعیین شده رهبری ـ رجوی ایران ـ ایران رجوی ـ شدند. می دانیم که تقریباً 25 سال از عمر بیشتر اینها در غربت به سختی گذشت و جوان هایی که آن وقت مثلاً 25 یا 30 سال داشتند، اکنون پنجاه ساله شده اند و نزدیک به پیری هستند و درواقع همه چیز را از دست داده اند. به هر حال امیدواریم که خداوند توفیق دهد آنهایی که مشکلات را تحمل کردند و امروز مایلند به ایران بیایند، بتوانند به میهن خود برگردند.
شما به ترورهایی اشاره کردید که پس از انقلاب در ایران انجام گرفت و این که سازمان نقشی در این ترورها داشت. به نظر شما این ترورها با چه هدفی و توسط چه کسانی انجام گرفت، واقعاً سازمان نقش اساسی داشت یا گروه های چپ گرا؟
اگر شما مطبوعات دوران نخستین انقلاب را مطالعه کنید دقیقاً روشن خواهد شد که چه گروه ها و سازمان هایی در ترورها و با چه اهدافی اقدام می کردند. تروریسم به عنوان یک پدیدة ضد انقلابی پس از پیروزی انقلاب اسلامی در سراسر ایران آغاز شد. ترورهای عمده و مهم به نام گروه «فرقان» انجام می گرفت و شخصیت هایی مانند شهید مطهری، شهید دکتر مفتح، شهید سرلشکر قرنی، شهید قاضی طباطبایی، شهید رجایی، حاج مهدی عراقی و مانند اینها را از مردم ایران گرفت، ولی پس از دستگیری و متلاشی شدن اعضای گروه، دیگر نمی بایست سازمان دیگری بتواند به این ترورها دست بزند. در نشریه «شهروند امروز» شاهدانی چون آقایان عطریانفر، معادیخواه، ناطق نوری، نقاشان و جمال اصفهانی معتقدند که فرقان وابسته بود. من خودم دیدم که شیخ گودرزی، رهبر بعدی فرقان در تظاهرات معروف روز عاشورا با برادر مرحوم شهید هاشمی نژاد در جلوی دانشگاه، بالای سکوی دانشگاه نشسته بودند و آرم سازمان مجاهدین را که در پارچه سفیدی نقش بسته بود برای مردم توضیح می دادند، که این سلاح چیست، فضل الله المجاهدین علی القائدین یعنی چه و... این وابستگی آنها را به سازمان نشان می داد، ولی پس از پیروزی انقلاب، آنها بلافاصله به مخفیگاه رفتند و شروع به ترور و صادر کردن اعلامیه های دادگاهی کردند، البته همان ایام سازمان این نوع ترورها را محکوم می کرد، برای نمونه شما اگر مجموعه اعلامیه های مجاهدین جلد 1 و 2 را ملاحظه کنید، خواهید دید که اینها همه این ترورها را محکوم می کنند یا حتی در سرمقاله ای در تاریخ اردیبهشت 1359 در روزنامه مجاهد ـ که نشریه رسمی سازمان بود ـ نوشته اند: «انفجار و ترور ادامه مأموریت ایادی داخلی آمریکاست» و در این شماره به صراحت این انفجارها، تخریب ها و ترورها را جنایاتی نامیدند که توسط مأمورین داخلی امریکا در ایران ادامه پیدا می کند، ولی متأسفانه چیزی نگذشت که ما می بینیم پس از سرکوب گروه فرقان، خود این آقایان رسماً به صحنه آمدند و با تغییر 180 درجه ای به تروریست های حرفه ای تبدیل شدند. تا آنجا که من اطلاع دارم و نشریات آنان را می دیدم (و حتی آن نشریه ای که به عنوان انجمن دانشجویان مسلمان در پاریس چاپ می شد) اینها مسئولیت بیشتر ترورهایی را که در ایران انجام می شد به عهده می گرفتند، که معلوم نبود آیا این استمرار همان مأموریت ایادی داخلی آمریکا بود یا چیز دیگر؟
صفحه اول «مجاهد»، سال اول مورخ اردیبهشت 1359؛ انفجار و ترور ادامه مأموریت ایادی داخلی آمریکا در ایران
متأسفانه این ترورها توسط این آقایان انجام گرفت و هزاران انسان بی گناه در سطوح مختلف دانشجو، دکتر، مهندس، روحانی، ارتشی، طلبه، پاسدار، کشاورز، میوه فروش و بقال و... را ترور کردند و برای هر اقدامی هم نامی می گذاشتند؛ مثلاً سرانگشتان رژیم را بزنید! حزب جمهوری اسلامی را که ساختمانش را منفجر کردند و سقف آن پایین آمد، آیه آوردند که ما سقف را بر سر آنها خراب می کنیم! متأسفانه به این کارها رسماً اعتراف کردند و همه هم شاهد آن بودیم و منابع آن در آرشیو کتابخانه ها هم هست.
آیا بنی صدر هم پیش از پیوستنش به همکاری با سازمان مجاهدین و یا پس از آن در این جریانات نقشی داشت یا مخالف ترور و این کارها بود؟
تا آنجا که من به یادم دارم آقای بنی صدر در شماره 48 روزنامه انقلاب اسلامی ـ تاریخ آن دقیق به خاطرم نیست ـ با عنوان «ای تروریست ها»، هرگونه اعمال تروریستی را ضد اسلامی و تبهکارانه نامید و جملاتی از آن را که من یادداشت کرده بودم این گونه بود:
«ای تروریست ها، شما با نوع معینی از آخوند مخالف هستید آن نوعی که در بارور کردن این انقلاب نقش تعیین کننده بازی کرده است. ای تروریست ها، اگر شما بر فرض محال موفق بشوید این روحانیت را از پای در بیاورید، خود اولین قربانیان این جنایت بزرگ هستید، چرا که در ایران به علت کاری که کردید باید حذف شوید. ای تروریست ها، شما چه بدانید و چه ندانید در خدمت تبهکارترین دشمنان ایران هستید. شما بر ضد استقلال ایران عمل می کنید.»
مقاله خیلی مفصل و تندی بود. آنچه که او در آن سرمقاله نوشت به شدت به تروریست ها حمله می کند. از دیگر جملاتی که یادداشت کرده بودم و یادم هست این است که آقای بنی صدر در آن سرمقاله می گوید «شما تروریست ها با این اعمال خود سه هدف را تعقیب می کنید، یا یکی از این سه هدف را:
1ـ تضعیف روحانیت و از بین بردن تحرک آن 2ـ حذف روحانیت 3ـ با خود گرداندن روحانیت، با نظم و نظامی که از پیش آن را تعیین کرده اید.»
ای تروریست ها، سرمقاله شماره 48 روزنامه انقلاب اسلامی، به قلم ابوالحسن بنی صدر
سپس اعتراض می کند که چرا شما روحانیت را هدف قرار داده اید و چرا روحانیت پیشرو را سدّ راه خود می شمارید؟ و در آخر می نویسد، بر فرض هم اگر موفق شدید، اول خودتان حذف خواهید شد، که البته ما در جریانات بعدی دیدیم که هدف، وسیله را از دیدگاه آقای بنی صدر هم توجیه می کند، موافق ترور شد و آن را نبرد آزادی بخش نامید. آقای بنی صدر پیشتر حتی کتاب و رساله ای در ردّ افکار و عقاید سازمان مجاهدین منتشر کرده بود و از لحاظ عقیدتی هم واقعاً با آنها مخالف بود، اما وقتی صحبت «ریاست»، «قدرت طلبی» پیش می آید و هدف وسیله را توجیه می کند، در پناه آنها به آخرین جنایت دست زده و حزب جمهوری اسلامی را منفجر می کنند. ایشان به قول خودش در آن نزدیکی صدای انفجار را شنیده و سپس همراه آنها فرار کرد.
آقای بنی صدر که خود را «اندیشه بزرگ قرن» می نامید، و گویا با 160 نوع علم و دانش آشنا بود متأسفانه پس از جریان انفجار حزب جمهوری اسلامی و شهادت 72 نفر، در یک گفت و گوی مطبوعاتی در خارج، این اقدام و ترورهای دسته جمعی پیشین یا ترورهای روحانیون و پاسداران را «جنگ آزادی بخش» نامید. این را روزنامه ها نوشتند و من آن را در مطبوعات ایتالیا خواندم. روزنامه های پاریسی هم آن را نقل کرده بودند. به هر حال ایشان در واقع نخست مخالف ترور بود و آن را «مأموریت ایادی داخلی آمریکا» می نامید و این تروریست ها را «تبهکارترین دشمن ایران و اسلام» می دانست، اما متأسفانه پس از عزل و دوری از سلطه به مثابه یک عضو «سازمان تروریستی» (مقاومت) یا «تروریست بزرگ قرن» که طبق تشخیص خودشان می بایست حذف بشوند، تبدیل شد و البته حذف هم شد، ولی می دانیم که این جنگ آزادی بخش آقای بنی صدر با همکاری سازمان مجاهدین طولی نکشید و پس از ازدواج پرشکوه دختر ایشان با مسعود رجوی، دعواها شروع شد و جدایی سیاسی و طلاق پیش آمد. این جدا شدن ها خودش یک تراژدی بود، یعنی در واقع سوء استفاده از سادگی و نوجوانی دختر آقای بنی صدر از سوی پدر و رهبری سازمان به عمل آمد و نامبرده فدای سیاست بازی آقایان شد.
پس از جدا شدن از سازمان، آقای بنی صدر دیگر توجیهی برای ادامه این ترورها نداشت و تازه خودش از سوی مجاهدین متهم به این شد که «شمقدر مزدوری» است. روزنامه های سازمان بویژه مجاهد آن روزها در افشای آقای بنی صدر سنگ تمام گذاشتند، البته این ترورها به نظام جمهوری اسلامی ایران ضربه زد، ولی همان طور که شاهد بودیم نتوانستند آن را از پای در بیاورند.
اشاره کردید به این که مصاحبه آقای بنی صدر در روزنامه های پاریس منتشر شده بود، آیا شما شماره و تاریخ نشر این روزنامه ها را به یاد دارید؟
نه، من به زبان فرانسه آشنایی ندارم و روزنامه های فرانسوی را هم ندیدم، ولی در ایتالیا خبرنگار روزنامه «لارپوبلیکا» در این مصاحبه حضور داشته و آن را در ایتالیا منتشر ساخت. طبق نسخه ای که از آن دارم در صفحه 16 به تاریخ 19/3/1982 میلادی بود که با تیتر «تروریسم تنها راه سرنگونی رژیم خمینی» است و «این تروریسم نیست، بلکه جهاد آزادی بخش است» منتشر شده است، یعنی ترور گروهی روحانی، کارگر، مهندس، کشاورز، دکتر، کاسب، بازاری، دانشجو و... از نظر آقای بنی صدر «جهاد آزادی بخش» برای نجات مملکت از سوی این آقایان است، درواقع بنی صدر شامل محتوای همان مقاله ای می شود که خود با عنوان «تبهکارترین دشمن ایران» نوشته بود.
روزنامه لارپو بلیکا - 1982.03.19
شما با توجه به سابقه و اقامت طولانی در خارج و اطلاعات و مطالعاتی که دارید نمی خواهید کتابی درباره اینها بنویسید؟
خیر، من کتاب خاصی در این باره قصد ندارم بنویسم، ولی خاطراتی که اعضای سابق سازمان و شورا، چه اعضای مرکزیت مانند آقای مسعود بنی صدر و یا آقایان سعید شاهسوندی و حاج سید جوادی و... و افراد دیگری که جدا شده و از سازمان بیرون آمده و کتاب هایی نوشته اندف بخشی از حقایق را به طور روشن بیان می کند. من تقریباً 25 سال هست که از اینها به دور هستم و اطلاعی از داخل آنها ندارم، از این رو زیاد منطقی به نظر نمی رسد که چیزی در این باره بنویسم. ولی معتقدم که مطالعه کتاب های این جدا شده ها و اسناد و مدارکی که منتشر می کنند، بسیار تکان دهنده است، متأسفانه این کتاب ها نوعاً در ایران نیست، من گاهی که خارج می روم در نمایندگی ها یا نزد دوستان، آنها را می خوانم و مطالعه می کنم.
در کل عامل اصلی این انحراف و سقوط را در چه می دانید؟
در یک کلمه می توان خلاصه کرد که عامل اصلی سقوط آنها بی تقوایی بود. وقتی که آنها اعلام کردند می خواهیم به جماران بیاییم، حضرت امام(ره) فرمودند، شما اسلحه هایتان را به دولت بدهید لزومی ندارد بیایید اینجا، من می آیم پیش شما.
تحقیقاً امام حرف خلافی نمی گفت، اگر اینها آن اقدام اصلی را انجام می دادند و سلاح ها را تحویل می دادند حتماً امام به وعده خود وفا می کرد و اینها هم در متن جامعه می ماندند، هم به مبانی اسلامی وفادار می شدند و هم به پست و مقامی می رسیدند و هم این که می توانستند به مملکت خدمت کنند و این همه خسارات از دوسو به وجود نمی آمد. بالاخره اغلب جوان هایی که در سازمان بودند، با حسن نیت رفته بودند و متأسفانه کشته شدند، بی شک کسی از این امر خوشحال نیست. آنها مدعی هستند که چند ده هزار نفر را در ایران اعدام کرده اند، ولی طبق آماری که یک مؤسسه (NGO) منتشر کرده مجموعة قربانیان ترورهای آنان ـ و یا کشتار توسط آنان را در جبهه و جاهای دیگرـ افزون بر شانزده هزار نفر خوانده است. این مؤسسه درباره قربانیان تروریسم تحقیق می کند و سایتی هم دارد، البته من اطلاعی ندارم که مسئولان آن مؤسسه چه کسانی هستند و چه نقشی دارند، ولی به هر حال این خسارت دو طرف را نشان می دهد که موجب تأسف است. امیدوارم خداوند عاقبت همة ما را ختم به خیر کند.
به نظر می رسد پس از پیروزی انقلاب روابط شما با سازمان های مختلف سیاسی از جمله سازمان خوب بود؛ علت اصلی آن و عواملی که باعث دوری شما و سردی روابط شد چه بود؟
به نظرم پیشتر اشاره کردم که پس از انقلاب تماس مستقیمی با سازمان، جز یک بار آن هم در ساختمان مرکزی سازمان که با کنترل شدید و میلیشیای مسلسل به دست نگهبانی می شد و با مهدی ابریشمچی دیدار داشتم، تماسی با بقیه نداشتم، ولی چون مجوز نشریات آنها از جمله روزنامه «مجاهد» را امضا کرده بودم و همین طور مجوز هفته نامه ای را برای بانوان سازمان و به نام خانم «قجر عضدانلو» ـ که برادرش توسط آقای مهدی ممکن پیگر آن بود ـ امضا کرده بودم، به ظاهر آقایان مرا به عنوان «سمپات» خود تلقی می کردند و به ظاهر هم احترام مرا داشتند، از این رو نشریاتشان را هم مرتباً به دفتر من در وزارت ارشاد می فرستادند، تا این که آقای کیانوری، دبیرکل حزب توده ـ که او هم به خاطر صدور مجوز روزنامه «مردم» ارگان حزب، با من به اصطلاح خودشان «رفیق» شده بود و نشریات حزب را می فرستاد ـ و گاهی گزارش های امنیتی ـ سیاسی ویژه ای را هم توسط آقای عمویی و دیگران برایم می فرستاد. یک بار در میان روزنامه ها و کتاب ها تعدادی از نشریه «سخنی با رهبری سازمان» هم فرستاده بودند که در آن حزب توده، سازمان را «نصیحت» کرده بود که از «خط امام» خارج نشود و چند تا از این نشریه ها را هم به دفتر من در قم فرستاده بودند که دوستان دفتر هم بدون مشورت با من، آنها را در قم به این و آن داده بودند که ناگهان رابطه سازمان قطع شد و حتی نشریاتشان را هم به دفتر من نفرستادند. شاید هم فکر کردند ما این بار «هوادار» یا «سمپات» حزب توده شده ایم، در صورتی که من نه هوادار سازمان پس از انقلاب بودم و نه سمپات حزب توده پیش و پس از انقلاب، ولی باید توجه کرد که اصولاً در سیاست آشنایی و ارتباط یا حزب با سازمانی نباید به مفهوم «هوادار» بودن تلقی شود و در وزارت ارشاد هم امضای مجوزهای نشریات، از باب عمل به قانون مطبوعات مصوبه شورای انقلاب بود، نه هواداری و تمایل به فلان شخص یا حزب و سازمان. هر سازمان یا شخصی که شرایط قانونی برای گرفتن مجوز نشر را داشت، برای آن بدون توجه به مشی سیاسی و اندیشه، مجوز صادر می کردیم.
اشاره کردید به دریافت گزارش های امنیتی از حزب توده، می توانید بگویید چه نوع گزارش هایی به شما می دادند و شما آنها را چه می کردید؟
گزارش ها عمدتاً درباره فعالیت های ضد انقلاب و توطئه های آنها بود و من آنها را به توصیه مرحوم شهید قدوسی، دادستان انقلاب تحویل می گرفتم و به ایشان می دادم. دو سه بار هم خود آقای نورالدین کیانوری ـ به نام حاجی بازاری! هم کاروان من در سفر حج از منشی وقت گرفته بود ـ با عصا و کلاه شاپو و شال گردن به دفتر من در وزارت ارشاد آمد. منشی و افراد دفتر من، او را «حاج آقا» خطاب و تلقی کردند، ولی من دیدم این آقای کیانوری است و البته به دوستانی مانند آقای مهدی ممکن معاون مطبوعاتی وزارت ارشاد آن را گفتم.
گزارش اول درباره تاریخ حمله عراق به ایران بود که می گفت، «دوستان ما در حزب شیوعی (حزب کمونیست) عراق، این اطلاعات را در اختیار حزب ما قرار داده اند و او وظیفه خود دانسته که فوری بیاید و خبر را توسط من به مقامات اطلاع دهد. من به ایشان گفتم، آقای کیانوری واقعاً شما باور دارید که عراق بتواند به ایران حمله کند و دوستان شما اشتباه نمی کنند؟ آقای کیانوری با قاطعیت گفت: «نه، هرگز! این حمله قطعی و حتمی است و دوستان ما «موثق» هستند.» من از این اعلام قاطعیت فهمیدم که «اتحاد جماهیر شوروی» ـ حزب مادر ـ این اطلاعات را به حزب داده است، البته آنها اسلحه هم به صدام می دادند و سیم خاردار را به عنوان سلاح جنگی به ما نفروختند، ولی خبر حمله را با واسطه اطلاع دادند.
«شنبه 9 فروردین
ساعت 9 صبح
برادر گرامی حجت الاسلام خسروشاهی
طبق خبر رسیده از ستاد ضد انقلاب در لندن (این خبر دیشب پس از خبر شب به من رسیده) ارتشبد اویسی برای ایجاد هماهنگی در میان گروه های ضد انقلابی قرار است روز یکشنبه -فردا- دهم فروردین ماه از راه بغداد-کردستان وارد ایران گردد.
سازمان افسران ضد انقلابی گارد سابق محمدرضا شکل جدی به خود گرفته و هر روز فعال تر می شود.
خواهش می کنم این خبرها بیش از پیش جدی گرفته شود. آزادی دوست عراقی مان در این لحظات اهمیت حیاتی می تواند داشته باشد. جای شکرش باقیست که منبع خبر امروز در دسترس آقای... نیست تا فوراً او را دستگیر نمایند.
امید ما این است که میان بازداشت دوست عراقی مان با اطلاعات با ارزشی که به وسیله ما به شما می رسانید ارتباط مستقیم وجود نداشته باشد.
ما همانقدر که به آقای امیر انتظام و دریادار علوی مظنون بودیم نسبت به دستگاه آقای چمران بدبین هستیم و خدا کند نزدیکان ایشان نقش سرلشگر دفتری را در دستگاه دکتر مصدق بازی ننمایند.
با درودهای گرم برادرانه - کیانوری»
یک بار هم در جریان کودتای نوژه باز خود آقای کیانوری به دفتر من آمد و گزارش و تاریخ و محل اجتماع در پارک لاله، بمباران جماران و... را به من داد. من باز باور نکردم، ولی او اصرار داشت که جدی و حتمی است و افزود: «بانویی که قرار است اعلامیه پیروزی کودتا را بخواند، عضو حزب ماست، گزارش ها از اوست و این اطلاعات کاملاً دقیق است.» من بلافاصله به جای دفتر آقای قدوسی، این بار به سوی بیت امام رفتم و کپی گزارش را به احمد آقا دادم که او هم نخست باور نکرد، مرحوم آقای اشراقی هم که اتفاقاً در بیرونی حضور داشت، با لحن تندی به من گفت: «شما هم هر مزخرفی را که اینها می گویند، باور می کنید.» من هم به علت ناراحتی از لحن ایشان با تندی خاص خود گفتم: «جناب اشراقی! من اطلاعی که به دستم رسیده، به احمد آقا دادم، در درستی و اشتباه آن نظری ندارم. اینها می گویند که قطعی است و محل و تاریخ را هم نوشته اند. ان شاء الله که دروغ باشد.»
سپس که کودتا کشف و سرکوب شد، آقای اشراقی به وزارت ارشاد و به دفتر وزیر آمد و با من هم ملاقات کرد و رسماً از من به خاطر عصبانیتی که ابراز کرده بود، عذرخواهی نمود. من هم به دل نگرفتم، چون بالاخره وظیفه ملی ـ اسلامی خود را به موقع انجام داده بود.
معروف است که کودتای نوژه را یکی از خلبان ها شبانه به آیت الله خامنه ای اطلاع داده است.
البته این امر صحت دارد، ولی خبررسانی حزب توده هم درست است و درواقع مانعه الجمع نیست و حتی بنی صدر هم در یک سخنرانی رسمی اعلام کرد که یک سازمان سیاسی این گزارش را داده است، ولی نامی از حزب توده نبرد. به هر حال آن خلبان عضو حزب توده که نبوده، بلکه خواسته به وظیفه شرعی و ملی خود عمل کند و شبانه خبر را به آیت الله خامنه ای رسانده است.
من دخالت نمی کردم، ولی به وظیفه ام در آن شرایط حاد و بحرانی عمل کردم. اینها اطلاعات دست اولی داشتند که می خواستند به مسئولان برسد. به افراد دفتر ریاست جمهوری وقت و یا اعضای امنیتی دولت اطمینان نداشتند. از این رو با توجه به دلیل آشنایی بعد از همان مسئله مجوز مطبوعات حزبی سراغ من آمدند و من هم پس از کسب اجازه از بیت و مشورت با مرحوم قدوسی، پذیرفتم که گزارش ها را به آقایان برسانم و بیشتر از این دخالتی نداشتم، چون آنها می گفتند ما دسترسی مستقیم به این آقایان نداریم و فرد مطمئنی هم که در ارتباط با مقامات باشد نمی شناسیم یا دسترسی به آنها نداریم. البته یک بار آقایی که نام مستعار «ابو عبدالله» را داشت از سوی آقای کیانوری آمد و گفت، شخصی به نام کشمیری در دفتر نخست وزیری اعتراض کرده که چرا نسخه ای از این گزارش های امنیتی را به فلانی می دهید، او که مسئول این امور نیست. من هم گفتم که خوب راست می گوید، چرا فقط از طریق آنها به مسئولان نمی رسانید؟
گفت، آقای کیانوری معتقد است او برای سازمان خاصی کار می کند و نمی خواهد اطلاعات دست اول به دیگران برسد تا در مواردی که گروه یا سازمان او صلاح نمی داند، اقدامی به عمل نیاید. درواقع اخبار و گزارش ها را کنترل کند و هر کجا که سازمان او مایل باشد، به مسئولان برساند. این امر ادامه یافت تا آن که «کشمیری»، طبق گفته «ابوعبدالله» به حزب اخطار کرده بود که یا این اطلاعات با به فلانی ندهید و یا اگر به او دادید، دفتر امنیت ملی دولت قبول نخواهد کرد.
البته من اصرار داشتم که حتماً این کار را بکنند و تنها به دفتر دولت بدهند، ولی حزبی ها اصرار داشتند که توسط من و فوری به اطلاع دفتر امام و یا دادستانی (آقای قدوسی) برسد و حتی گزارش ها را به آنها ندادند. پس از مدتی، «ابوعبدالله» زنگ زد و گفت، خوب الحمدلله، مسئله آقای کشمیری هم که حل شد. گفتم: کدام مسئله؟ گفت: ما اطلاعات را دو هفته به آقای کشمیری ندادیم و او دیروز زنگ زد که با آقای خسروشاهی صحبت کردم و به توافق رسیدیم که هم به او بدهید و هم به ما، ولی قرار شد ایشان بدون اطلاع ما اقدامی نکند. گفتم، اصولاً چنین فردی به من تلفن نکرده و من با او تماس نداشته ام، حتی نام او را هم از شما شنیدم و او را نمی شناسم و البته هرگز به ایشان هم مربوط نخواهد بود که من چه می کنم تا مثلاً بدون هماهنگی با وی اقدامی نکنم. اگر باز هم صلاح نمی دانید، به دفتر ما نفرستید.
او گفت، نخیر ما اگر قرار باشد، به دفتر آنها نمی فرستیم، چون اطمینان داریم آنچه به دست شما می رسد به مسئولان می رسد. به هر حال پس از انفجار دفتر نخست وزیری و شهادت برادران عزیز، رجایی و باهنر و... معلوم شد که پیش بینی آقای کیانوری درست بوده و کشمیری برای سازمان کار می کرده و در این مورد هم می خواسته اخبار و اطلاعات تنها در اختیار سازمان باشد تا با صلاحدید سازمان اقدام شود.
همان وقت در مورد کشمیری تحقیق بیشتری به عمل نیامد؟
این قبیل امور از وظایف من نبود. من مطلقاً دخالتی در این قبیل امور نداشتم، ولی در مورد کشمیری نظر حزب توده را به شهید قدوسی گفتم و ایشان هم با خنده گفت، آقای خسروشاهی ما چند نفر آدم دقیق و متدین هم که داریم، اینها به راه های مختلف آنها را در معرض اتهام، سوءظن و تخریب قرار می دهند. این بنده خدا پیشنماز نخست وزیری است... من چون شناختی نداشتم، دیگر حرفی نزدم.
در همان جلسه به شهید قدوسی گفتم، جوانی که از حراست دادستانی شماست، وقتی من می آیم، ماشین مرا تفتیش می کند و بعد می خواهد کیف مرا بازبینی کند که من نمی گذارم. اگر این طور باشد، من دیگر اینجا نخواهم آمد، اگر گزارشی رسید شما کسی را بفرستید آن را بگیرد.
آقای قدوسی با خط خود نوشت که من هر وقت به دادستانی مراجعه کردم بدون هیچ گونه تفتیش و بازرسی می توانم با ایشان ملاقات کنم (من هنوز این حکم صادره با مهر دادستانی را دارم) پس از مدتی همین فرد که کیف مرا می خواست بازرسی کند، دفتر آقای قدوسی را منفجر کرد که به شهادت ایشان انجامید.
ارتباط شما با حزب تا چه وقتی ادامه داشت؟
این ارتباط یک سویه البته تا مسافرت من به واتیکان ـ به عنوان سفیر ـ ادامه داشت و سپس طبق تصویب دوستان در دادستانی، فردی با معرفی آنها ـ و معرفی من به حزب ـ گزارش ها را دریافت می کرد؛ گویا این امر تا مسئله تعقیب و دستگیری اعضای حزب ادامه داشته است.
از راست آقایان: دکتر حیدری (سفیر ایران در ایتالیا)، ناخدا افضلی (فرمانده نیروی دریایی)، استاد خسروشاهی، احمد عزیزی (قائم مقام وزیر امور خارجه)
در این ارتباط نکته های جالبی به نظر شما نرسید؟
چرا نکته های زیادی کشف شد که به یکی دو تا از آنها اشاره می کنم: یک بار که آقای کیانوری (حاج آقا!) به دفتر من آمد، به بچه های ارشاد گفتم که حاج آقا! را تعقیب کنند و ببینند چه می کند و کجا می رود، تا از چگونگی حرکت آقایان آگاه شویم. دو نفر از بچه ها رفتند و پس از یکی دو ساعت آمدند و گفتند که حاج آقا! با ماشین شخصی پیکان از جلوی وزارت ارشاد تا خیابان شهید مطهری رفت. آنجا در کوچه ای پیاده و سوار یک تاکسی ـ که آماده بود ـ شد و پس از چند خیابان با یک بی.ام.و که منتظر حاج آقا! بود رفت و وارد خیابان دکتر شریعتی شد. از آنجا با سرعت به طرف شمیران رفت و ما او را در وسط راه گم کردیم.
البته این مراقبت و احتیاط کاری آقایان را نشان می داد که با وجود همه نوع آزادی فعالیت در نظام اسلامی، احتیاطات و مخفی کاری های حزبی را از دست نمی دادند.
نکته دوم و جالب دیگر این بود که پس از کشف کودتای نوژه و دستگیری افراد کودتاچی، دادستانی انقلاب، شهید قدوسی به من زنگ زد و گفت، شما از این دوستتان (کیانوری) بخواهید آن خانمی که عضو حزب بوده و قرار بوده اعلامیه پیروزی کودتا را بخواند، چند روزی برای تکمیل تحقیقات به دادستانی بفرستند. به آقای کیانوری زنگ زدم و درخواست دادستانی را گفتم. آقای کیانوری گفت، او عضو حزب است و طبق دستور حزب عمل کرده و هر اطلاعاتی که داشته در اختیار حزب قرار داده و ما آنچه لازم بوده به طور مکتوب در اختیار گذاشته ایم.
در دیداری دوباره آقای قدوسی اصرار کرد که به این امر اقدام شود و من تماس گرفتم، گفتند، خوب ما ممکن است تحویل دهیم، ولی آقایان او را به عنوان یکی از عوامل کودتا محاکمه کنند و به حزب پس ندهند و این برخلاف اصول حزبی است.
بار سوم که باز اصرار آقای قدوسی را ابلاغ کردم، کیانوری گفت، آقای خسروشاهی! آن خانم اکنون در آلمان ـ که سابقه اقامت در آنجا را دارد ـ به سر می برد و قصد مراجعت به ایران را هم ندارد، بدین ترتیب او را تحویل ندادند.
نکته دیگری که باز جالب توجه بود این بود که وقتی مسئله کسالت شدید امام شایع شد، آقای عمویی و یا آقای ابوعبدالله ـ که عضو حزب و برادر یکی از محققان کنونی دایره المعارف بزرگ اسلامی بود ـ تلفن کرده و می خواستند از حال امام باخبر شوند و من با این که آن روزها حال امام زیاد مساعد نبود، گفتم ایشان هیچ عارضه ای ندارند و من صبح پیش از اداره، خدمتشان رسیدم. عجیب آن که یکی از اعضای دفتر امام، پس از نقل این داستان، به من گفت، اتفاقاً صبح امروز ناخدا افضلی آمد و گفت حتماً می خواهد امام را ببیند، گفتیم وقت قبلی ندارید و امکان ملاقات وجود ندارد. او گفت من نمی خواهم خدمت امام برسم. صبح هر چه کردم که به سر کار و به ستاد فرماندهی نیرو بروم (او فرمانده نیروی دریایی جمهوری اسلامی شده بود) نتوانستم بروم و قلبم آرام نیست. تنها می خواهم امام را از پشت شیشه ـ در اتاقکی که می نشستند ـ ببینم و بروم و ما هم او را به حیاط کوچک پشت حسینیه بردیم و او امام را از دور و از پشت شیشه دید و گفت، الحمدلله اکنون قلبم آرام گرفت و سپس به سرعت برگشت.
به ظاهر در همان روز بود که حزب از من جویای احوال امام شده بود. اینها می خواستند خبر اول را به «حزب مادر» اطلاع دهند.
ظاهراً از موضوع سازمان مجاهدین خارج شدیم و به حزب توده پرداختیم. به نظر من درباره حزب توده و نقش آن و حقه بازی ناخدا افضلی در ایتالیا، که ظهر با همراهان، میهمان سفارت ما بود و تا نماز نخواند، ناهار نخورد و گفت: اول نماز، بعد ناهار و از همان سفر (بازگشت از لیبی از طریق رم) که به ایران رسید، در فرودگاه دستگیر و به دادگاه اعزام شد و مسائل دیگر صرف نظر کنیم، چون به هر حال در این زمینه و مسائل دیگر آن دوران گفت و گوی مستقلی باید داشته باشیم.
شما سابقه آشنایی هم با حزب توده داشتید؟
خیر، من پیش از انقلاب تنها رادیو «پیک ایران» آنها را گوش می کردم و گاهی نشریاتشان را می خواندم و مطلقاً ارتباط دیگری نداشتم، البته با آقایان خاوری و حکمت جو، دو عضو معروف زندانی حزب توده، پیش از پیروزی انقلاب، در زندان قزل قلعه در حد احوالپرسی و دیدار معمولی دو زندانی آشنایی داشتم.
به ظاهر شما نیز به شک افتادید و پرسش های بازجوی زندان اوین را مطرح می کنید که در بازجویی از آقای عمویی، خواستار توبیخ درباره سوابق روابط من با حزب توده شده بود و پس از آگاه شدن مرحوم آقای لاجوردی و توبیخ شفاهی بازجو و عذرخواهی از من، ماجرا پایان یافت. به هر حال در عالم سیاست تماس با احزاب سیاسی امری طبیعی است و حتی مهمترین کار در امر دیپلماسی، کار با مخالفان است، وگرنه نشستن و چای خوردن با دوستان که «سیاست» نیست. به گفته ما طلبه ها «گعده» است.