اشاره: استاد سید هادی خسروشاهی در سال 1317 در تبریز متولد شد. ایشان تحصیلات مقدماتی را در تبریز به پایان رساند و سپس برای ادامه تحصیل در سطوح فقه، اصول، تفسیر و فلسفه به قم رفت. از اساتید وی در مراحل بالای دروس حوزوی می توان به آیات عظام مرحوم امام خمینی(ره)، شیخ محمدعلی اراکی، مرحوم شریعتمداری و علامه طباطبایی اشاره کرد. فعالیت های وی در سال 1332 در زمینه های علمی و فرهنگی آغاز شد و با نشریه هایی چون نور دانش، آیین اسلام، مکتب اسلام، راه حق، ندای حق و... همکاری داشت. همچنین فعالیت های سیاسی وی از سال 1332 پس از آشنایی با آیت الله کاشانی، آیت الله طالقانی و نواب صفوی آغاز شد و در همین راستا از همان دوران تا زمان پیروزی انقلاب در قم، تبریز و تهران دستگیر و زندانی و یا تبعید شد.
وی در سال 1351، مرکز بررسی های اسلامی قم را تأسیس کرد. پس از پیروزی انقلاب به مدت دو سال نماینده امام خمینی در وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی و سپس به مدت 5 سال، سفیر جمهوری اسلامی ایران در واتیکان بود. او در این مدت مرکز فرهنگی اسلامی اروپا را در رم تأسیس کرد که چندین کتاب، مجله و ماهنامه به زبان های عربی، انگلیسی و ایتالیایی در این مرکز منتشر می شد. وی در دانشکده حقوق دانشگاه تهران، دانشکده روابط بین الملل وزارت خارجه و مراکز علمی دیگر تدریس هایی داشته و دارای ترجمه ها و تألیفات بسیاری است که از جمله می توان به کتاب های «دو مذهب»، مجموعه کتاب های «حرکت های اسلامی معاصر» و ترجمه هایی مانند «اسلام و صلح جهانی» از سید قطب (ترجمه به همراه آیت الله زین العابدین قربانی) و «عدالت اجتماعی در اسلام» از سید قطب (ترجمه به همراه آیت الله محمدعلی گرامی) و... اشاره کرد.
گفت و گوی حاضر که تقدیم خوانندگان عزیز می گردد بخش نخست گفت و گویی است که از سوی هفته نامه «بعثت»، با حجت الاسلام سید هادی خسروشاهی انجام شده و به منظور درج در نشریه چشم انداز ایران به دفتر مجله ارسال شده است. بخشی از این گفت و گو که مربوط به وقایع پس از 30 خرداد 60 می باشد از آن خارج شده تا در فرصت مناسب و پس از تکمیل از آن استفاده بهینه شود. مجله چشم انداز ایران - شماره 51 - شهریور و مهر 1387
لطفاً در ابتدا از خاطرات خود از سازمان مجاهدین و رهبری نخستین آن بگویید؟
در تبريز برادراني به نامهاي: محمدحنيف نژاد، سيد محمد ميلاني، دكتر هاشم معيري، دكتر قهرماني و.... داشتیم، كه از فعالان دانشجويان مسلمان دانشگاه تبریز به شمار می رفتند. ارتباط من با بعضی از آنها خانوادگی بود. پدران آقای میلانی و حنیف نژاد از اصحاب مسجد پدر من بودند و به اصطلاح از «مریدان پدر» به شمار می آمدند و به طور طبیعی فرزندانشان نیز در مجالس و مراسم مسجد شرکت می کردند. محمد آقا بعدها به علت فوت مادرش، نوه خاله من به شمار آمد، چون پدرش مرحوم «میرزا حمدالله» با دختر خاله من ـربابه خانم ـ ازدواج کرد و صاحب فرزندی به نام «محمدرضا» ـ وهاب ـ شد و اکنون در تبریز به سر می برد، از این رو به طور طبیعی میان ما رفت و آمد خانوادگی به وجود آمد. علاوه بر روابط خانوادگی، رابطة من با محمد حنیف نژاد پیشینه دار و عمیق بود. مرحوم آقا علاقمند بود در مجالس مذهبی بویژه در مجالس تفسیر شرکت کند، به همین دلیل در جلسات تفسیر مرحوم آقا سید حسین کهنمویی، مسلمان روشنفکری که معمم نبود و شذوذات مرحوم یوسف شعار را نداشت و دروس تفسیر مرحوم آیت الله شیخ حسین شنب غازانی در مسجد کلکتچی شرکت می کرد. پاتوق هر دوی ما هم مغازه بزرگ حاج احمد آقا طهماسبی بود که ابزار و یراق می فروخت و اغلب من، محمد آقا و دوستان دیگر آنجا دور هم جمع می شدیم و با هم بحث می کردیم.
درواقع وقتی که من استعدادهای محمدآقا را دیدم، سعی کردم ایشان را که به اصطلاح ما «نوحه خوان» شده بود و در مجالس عزاداری «بیاض» یا دفترچه نوحه به دست، نوحه می خواند! از این کار منصرف کنم، چون نخست صدای خوبی برای نوحه خوانی نداشت و دوم، اگر در رشته قرآن و تفسیر کار می کرد بیشتر می توانست مفید واقع شود. به همین منظور قرار شد که در جلسات تفسیر شخصیت های علمی ـ فرهنگی تبریز بیشتر شرکت کند. تا این که به پیشنهاد و تشویق من ـ که در جلسات انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه تهران شرکت می کردم ـ قرار شد در دانشگاه تبریز هم انجمنی مشابه تشکیل شود. برای نخستین جلسة تأسیس انجمن، به نیابت از دوستان انجمن تبریز از آیت الله ناصر مکارم شیرازی دعوت کردم که در این «اجلاس تأسیسیه» شرکت کنند و ایشان قبول کردند و من نیز همراه ایشان به تبریز رفتم. در نخستین جلسه که در دبیرستان رشدیه در خیابان شاهپور تشکیل شد، من به معرفی مقامات علمی و تدریسی آثار ایشان در حوزه علمیه قم پرداختم و بعد شعر آقای آزرم توسط یکی از دانشجویان به عنوان خیر مقدم قرائت شد. سپس ایشان سخنرانی کردند و البته بعد هم در بعضی از مساجد و مراکز فرهنگی سخنرانی داشتند.
محمد آقا انسان پرسشگر و جست و جوگری بود، به طوری که حتی یک دقیقه آرام نمی گرفت. در هر جلسه ای، در منزل، خیابان و در مغازه که می نشستیم حتی سر ناهار، یا آیه ای را مطرح می کرد، یا به بحث اجتماعی می پرداخت و یا مسائل مختلف اقتصادی مانند ربا و احتکار را مطرح می نمود و متناسب سؤال، بنده یا دوستان دیگر توضیحاتی می دادیم، ولی اینها هیچ کدام محمد آقا را قانع نمی کرد. در میان برادران تبریز، آقای دکتر میلانی هم مثل محمد آقا کنجکاو و پرسشگر بود، البته کمی جوانانه تر از محمد آقا. مرحوم دکتر هاشم معیری هم که در جریان انفجار حزب جمهوری اسلامی شهید شد نیز همین طور بود، ولی آقای دکتر قهرمانی کمتر از بقیه حرف می زد.
بعدها محمدآقا در کنکور عمومی قبول شد و به تهران آمد، در دانشکدة کشاورزی کرج به ادامه تحصیل پرداخت و به طور طبیعی ارتباطات ما بیشتر شد. شاید حنیف نژاد در تهران با کسی ارتباط قبلی نداشت و من ایشان را به مسجد هدایت، وصل کردم. بسیار خوشحال شد که می تواند بیشتر از تبریز از مباحث تفسیری، دینی و اجتماعی آیت الله طالقانی و اساتید دیگر استفاده کند. البته جا و مکان ثابت درست و حسابی نداشت، بیشتر منزل دوستانشان بود و گاهی هم منزل پسرخاله من، مرحوم حاج خلیل آقا فروغی ـ برادر خانم پدر محمد آقاـ در خیابان نواب می آمدند، یعنی شب های جمعه پس از جلسه تفسیر آقای طالقانی چون جایی نداشتیم، یا به منزل پسرخاله من یا منزل مرحوم حاج احمد آقا ابریشمچی ـ عموی مهدی ابریشمچی ـ و یا بعدها منزل آقای فخرالدین حجازی و گاهی هم به منزل عباس غله زاری که از فداییان اسلام بود و در «پاچنار» دو اتاق اجاره ای داشت می رفتیم.
به هر حال در دیدارهای تهران هم «محمد آقا» همچنان پرسشگر و کنجکاو بود و آشنایی با مسجد هدایت و آیت الله طالقانی و بقیه، تقریباً بخشی از نیازهای ذهنی و فکری او را برآورده می کرد و در انجمن اسلامی دانشجویان نیز فعال بود.
با تشکیل «نهضت آزادی ایران» در اردیبهشت 1340، محمد آقا به سازمان دانشجویان نهضت آزادی پیوست و همراه بقیه دوستان مانند آقایان لطف الله میثمی، محمدمهدی جعفری، تراب حق شناس و پدر بدیع زادگان و دوستان دیگر فعالیت داشت. همین طور بقیه دوستان که بعدها کادر اولیه سازمان مجاهدین از آنها تشکیل شد. در مراحل تکامل بعدی حرکت، به نظرم دو بار مرحوم محمد آقا همراه آقای میثمی ـ یا یک بار با ایشان و یک بار تنها ـ به قم و به منزل من آمدند که برای «تبیین ایدئولوژی اسلامی» و تنظیم آن به شکل سیستماتیک و به روز، با آنها همکاری داشته باشم، ولی من خودم را در آن سطح نمی دیدم که بتوانم از متون اصلی و اصیل ایدئولوژی جدیدی که مبتنی بر تعالیم اسلامی باشد، تنظیم کنم و در اختیار آنها قرار دهم، روی همین اصل دوستان را به مطالعه کتاب های آیت الله مطهری، آیت الله طباطبایی و کتاب های ترجمه شدة سید قطب، مولانا ابوالاعلی مودودی و دیگر کتاب های ترجمه ای جدید ارجاع دادم که البته فکر می کنم یکی از علت هایی هم که ما به ترجمه کتاب های سید قطب و مولانا ابوالاعلی مودودی اقدام کردیم، همین نیازهای جوانان بود که از نظر فکری با کتب منتشره از سوی محافل مذهبی آن زمان، ارضا نمی شدند. کتاب «عدالت اجتماعی در اسلام» سید قطب، مدت ها مورد استفاده همان دوستان و برادران انجمن های اسلامی دانشجویان در تهران، شیراز، اصفهان، تبریز و مشهد قرار گرفت و بعدها آقای برهان الدین ربانی، رهبر جمعیت اسلامی افغانستان هم می گفت که مطالب این ترجمه ها، در جلسات حزبی برادران افغانی، فارسی زبان، از دروس کلاس های حزبی بود و رساله ما چه می گوییم، سید قطب هم مانیفست حزب ما بود.
در درون نهضت آزادی، مراحل مقدماتی تشکیل سازمان مجاهدین به وجود آمد که با حضور رهبری نخستین و مؤسسان، در مجموع در مسیر مثبت و پرتحرکی گام بر می داشت و همة اعضای اصلی هم اهل عبادت، نیایش و معنویت و متعبد به احکام اسلامی بودند.
اشاره کردید به نام تراب حق شناس که بعدها در سال 1354 تغییر ایدئولوژی داد، آشنایی شما با وی از کجا بود؟
تراب حق شناس، همشهری من نبود، او از استان فارس و جهرمی بود. آشنایی من با او به دوران طلبگی وی در قم بر می گشت. ایشان مدتی در «مدرسه خان» قم تحصیل و طلبگی می کرد و جزو بچه ها و طلبه های خوب مدرسه خان به شمار می آمد. در مدرسه خان آقایان مرحوم علی حجتی کرمانی، محمدعلی گرامی، جعفری گیلانی، سید کاظم نور مفیدی، سید محمود دعایی و عده ای از دوستان، حجره داشتند و من هم آنجا رفت و آمد داشتم و در آنجا با آقای تراب حق شناس آشنا شدم. البته بعدها نامبرده به تهران رفت و وارد دانشسرای عالی شد و با مسجد هدایت آشنا شد، تا اینکه عضو انجمن اسلامی و سپس نهضت آزادی و بعدها سازمان مجاهدین خلق گردید و البته او از مؤسسان و کادر اولیه نبود، بلکه از فعالان سازمان به شمار می رفت. وقتی سازمان لو رفت و در شهریور 1350 عده ای دستگیر شدند، او در لبنان و پایگاه های آموزشی فلسطین بود.
بی مناسبت نیست اشاره کنم که در جریان گرفتن نامه از مراجع تقلید قم و مشهد، در دفاع از اعضای رهبری نهضت آزادی (البته این پیش از تشکیل سازمان بود) در دورانی که او هنوز جزو نهضت آزادی بود و آقایان را در دادگاه نظامی رژیم محاکمه می کردند و در تهران بود، با وی دیدارهایی داشتم.
موضوع گرفتن نامه از مراجع چه بود؟
وقتی آیت الله طالقانی، مهندس بازرگان، دکتر سحابی و دیگر اعضای مؤسس نهضت آزادی را در سال های 43 ـ 1342 در دادگاه نظامی شاه محاکمه می کردند، من از مراجع قم و مشهد: مرحوم آیت الله میلانی، (در مشهد) و آیت الله نجفی مرعشی، آیت الله شریعتمداری، آیت الله سید صادق روحانی، آیت الله سیدرضا صدر، آیت الله شیخ مرتضی حائری و آقایان دیگر، نامه هایی را خطاب به آقایانی که محاکمه می شدند و در دفاع و تجلیل از آنها گرفتم. اصل این نامه ها هنوز در اختیار من است و من کپی آنها را خودم در دیداری به آقای تراب حق شناس دادم تا به نحوی منتشر سازد. البته من خودم بیشتر با مرحوم علی حجتی کرمانی به دیدن آقایان در دادگاه می رفتم و در آنجا ملاقات در جلسه تنفس پس از محاکمه آزاد بود و در آن شرکت می کردیم؛ در واقع در ساعت تنفس با آقایان ملاقات داشتیم و می توانستیم چیزهایی را ردّ و بدل کنیم. من کپی دیگری از این نامه ها را به آیت الله طالقانی دادم، ولی آقای حق شناس آنها را با مقدمة بسیار تندی چاپ کرد که گفته می شد آن مقدمه از آقای جلال الدین فارسی بوده است. من بعدها یک نسخه چاپ شده هم به آقای دکتر سحابی دادم که در ملاقات بعدی از مقدمه آن ناراضی بود، ولی از اصل گرفتن نامه ها تشکرکرد. مقدمة بسیار تندی علیه شاه بود و در ایامی که آقایان محاکمه می شدند، طبعاً این مقدمه اثر مثبت نامه ها را تضعیف کرد، همان طور که مرحوم امام خمینی هم پس از پایان محاکمه و صدور حکم، در اعلامیه یا نامه شان نوشتند من پیشتر در دفاع از شما نامه ای ننوشتم که حکم صادره بر ضد شما تشدید نشود، ولی الان که دیگر حکم صادر شده، نامه را می نویسم. سپس از آقایان تجلیل کرده بودند، البته این نامه هم چاپ شد.
آقای دکتر سحابی گفتند که این مقدمه ممکن است باعث تشدید حکم علیه آنان بشود و به هر حال آشنایی ما با حق شناس این گونه بود. بعدها هم متأسفانه موضع وی به کلی عوض شد و در «سازمان پیکار» که سازمانی مارکسیستی بود، عضویت یافت. در حال حاضر هم گویا در اروپاست و گاهی هم در نشریات چپ مقاله می نویسد و یا کتاب هایی ترجمه می کند، که یکی از آنها در دفاع از سلمان رشدی بود! ولی حالا بیشتر درباره فلسطین می نویسد.
آشنایی شما با مهندس لطف الله میثمی از چه زمانی شروع شد؟
وی عضو انجمن اسلامی دانشجویان در تهران بود. دو نفر از خواهرزاده های ایشان به نام های رحمت الله و عبدالله میثمی از طلاب بودند که بعدها در دفاع مقدس در جبهه به شهادت رسیدند. آقای لطف الله میثمی، سپس از عناصر فعال نهضت آزادی و بعدها سازمان مجاهدین شد، البته همه می دانیم که ایشان در یک حرکت مسلحانه مربوط به مقاومت بر ضد رژیم شاه، مجروح شدند و متأسفانه دو چشم و یک دست خود را از دست دادند. به هر حال آشنایی ما با ایشان در مسجد هدایت و از جلسات انجمن های اسلامی دانشجویان آغاز شد و مدت های زیادی با هم دوست بودیم و با وجود اختلاف هایی، این دوستی همچنان ادامه دارد. اشاره کردم که ایشان یکی ـ دوبار با مرحوم محمد حنیف نژاد در قم به منزل ما آمدند و مذاکراتی انجام شد. در یکی از کنگره های انجمن های اسلامی در کرج با هم بودیم و عکس یادگاری هم داریم.
با مسعود رجوی، مهدی ابریشمچی و بقیه کادرهای سازمان هم آشنایی داشتید؟
آشنایی من بیشتر با کادر مؤسسان اولیه بود و با جریان بعدی آنها که شامل عناصر ردیف دوم در سازمان بودند خیلی ارتباط نداشتم، ولی مهدی ابریشمچی را از پیش می شناختم، چون پدر وی مرحوم حاج آقا موسی ابریشمچی از اعضای هیئت مالی مجلة «مکتب اسلام» بود و زیاد به قم می آمدند. من هم تهران که می آمدم بیشتر در منزل برادر وی، حاج احمد آقا ابریشمچی می رفتم که در خیابان عین الدوله ـ ایران ـ منزل داشت و منزلش نزدیک منزل حاج موسی بود. منزل حاج موسی پاتوق مرحوم آیت الله حاج میرزا خلیل کمره ای و آیت الله طالقانی بود و آقای کمره ای یک مجلس تفسیر خصوصی هم بعضی پنجشنبه ها یا جمعه ها در منزل وی داشتند که من هم هر وقت به تهران می آمدم در آن شرکت می کردم. در آن زمان مهدی ابریشمچی نوجوان کم سن و سالی بود با چشمان آبی و قدی بلند که برای حاضران، چای و صبحانه می آورد و از همان وقت، با ایشان آشنا بودیم. بعد که ایشان عضو کادر سازمان شد، من دیگر خیلی ارتباط نداشتم و تنها پس از پیروزی انقلاب اسلامی، روزی به محل اصلی سازمان ـ ساختمان بنیاد پهلوی سابق ـ رفتم و به تصور خود می خواستم آقایان را نصیحت کنم و این که موضعی بر ضد جمهوری اسلامی و نظام موجود نگیرند و این که اگر همکاری کنند هم به نفع خودشان، هم به نفع مردم و هم به نفع مملکت خواهد بود.
در روابط عمومی گفتند «کادر مرکزی» جلسه دارند، ولی وقتی خبر دادند، مهدی ابریشمچی آمد و در طبقه پایین نشستیم، من حرف های خودم را زدم و گفتم شما پیام مرا به دوستان برسانید. روشی که پیش گرفته اید، نه به نفع خود شماست و نه به نفع ملت و مملکت و البته مرکز سازمان با سلاح های سبک و سنگین و عناصر مسلح حفاظت می شد که فکر کردم به خاطر مشکلات احتمالی پس از انقلاب و برای جلوگیری از حمله «ضد انقلاب» است. ایشان هم حرف هایی داشت که اینها چنین و چنان می کنند، انحصارگرایی دارند و...، ولی خود آقایان هم در فکر انحصارگرایی بودند. اگر اینها عاقلانه رفتار می کردند، مسائل را به اینجا نمی کشیدند که عده ای از مردم و جوانان بی گناه کشته شوند، وضع آنها چنین نمی شد. به نظر من آنها در روشی که در پیش گرفتند اشتباه کردند، چون به نادرست معتقد بودند که انقلاب را آنها انجام داده اند! و مسئولیت انقلاب باید بر عهدة آنها باشد که درواقع مسئله از این قرار نبود، یعنی آنها عده معدودی بودند که اغلب در زندان ها بودند و به همت مردم انقلابی آزاد شدند و توانستند پس از انقلاب از فرصت استفاده کنند و اعضای خود را افزایش دهند. متأسفانه از این اعضا هم نتوانستند به طور صحیح استفاده کنند و آنها را به رویارویی با نظام و سپس ترور وادار کردند که چگونگی آن را همه می دانیم و به نظر من منشأ آن ناشی از «بی تقوایی» و «تمامیت خواهی» آنان بود.
در مراحل بعدی و پس از دستگیری دسته جمعی و اعدام رهبری نخستین سازمان، شما با باقیمانده اعضا در ارتباط نبودید؟
من با کسانی که بیرون مانده بودند و زندگی مخفی داشتند، تنها یکی دوبار توسط حاج احمد آقا طهماسبی ـ که فرزندانش عضو سازمان شده بودند و بعدها سازمان حاضر نشد خبری درباره مرده یا زنده بودن آنها، به پدر و مادرش (که عمه مهدی ابریشمچی بود) بدهد ـ از جریان دستگیری ها و مشکلات اعضای فراری باخبر می شدم. یک بار هم در منزل آقای طهماسبی در عین الدوله، به طور تصادفی زنده یاد رضا رضایی را دیدم که فهرست کاملی ـ به خط خود ـ از اسامی اعضای دستگیر شده را به من داد که به مراجع قم اطلاع دهم. این فهرست شامل مشخصاتی مانند نام، میزان تحصیل، موقعیت شغلی و... و به خط رضا رضایی بود که یکی از اعضای مرکزیت سازمان به شمار می رفت. من کپی آن را ـ طبق معمول ـ به بعضی از مراجع قم دادم که اگر می توانند برای آزادی آنها اقدام کنند، ولی به ظاهر پرونده آنها از دیدگاه رژیم به قدری سنگین بود که رژیم هیچ گونه توصیه و وساطتی را نپذیرفت و پیگیری ما هم طبعاً نتیجه ای نداشت.
البته بعدها گروهی از اعضای خانواده آنها به قم آمده و در منزل آیت الله شریعتمداری متحصن شدند. من اغلب به دیدار آنها می رفتم که در گزارش های ساواک قم، دیدارهای من با آنها به مرکز گزارش شده است.
مرحوم صادق، پدر صادق ها هم هر وقت به قم می آمد و پیگیر مسئله بود، باز با او دیدار داشتم، البته خود او عضو سازمان نبود، بلکه فرزندانش عضو بوده و دستگیر شده بودند و بعد یکی از آنها هم در پایان فروردین ماه 1351 اعدام شد. به هر حال اگر روابط دیگری بود، به طور مستقیم نبود، بلکه از طریق دوستان مسجد هدایت ـ مرحوم حاج صادق و حاج احمد طهماسبی ـ و دیگران انجام می شد.
اشاره کردید به تمامیت خواه بودن سازمان مجاهدین؛ به نظر شما پس از انقلاب، دوستان طرف مقابل تمامیت خواه نبودند؟
به نظر من تمامیت خواهی و تک محوری، یک اخلاق و روحیه زشت ایرانی است، چرا که کلاً کار جمعی را دوست ندارند و علاقمند هستند که همه کارها را خودشان، یا اطرافیان و یا وابستگانشان انجام دهند. پس از پیروزی انقلاب اسلامی ما توقع اعمال این نوع روحیه را نداشتیم، ولی متأسفانه چنان شد، یعنی تمامیت خواهی رسمی از آن زمان و از دولت موقت مرحوم مهندس بازرگان آغاز شد و آقایان کابینه را از اعضای جبهه ملی، نهضت آزادی، ملت ایران، جاما و احزاب ملی گرای دیگر تشکیل دادند، که بعدها ملی ـ مذهبی شدند. البته اغلب اینها دوستان بنده بودند و من صداقت و حسن نیت بسیاری از آنها را باور داشتم، ولی در کابینه اول دولت موقت، حتی یک روحانی مبارز و یا به قول آنها، یک آخوند نمی بینیم؛ این درست نبود. به نظر من این نوعی تمامیت خواهی اشتباه آمیز بود.
به نظر من وزارت ارشاد ملی، که مسئول امور فرهنگی کشور در پس از انقلاب بود، باید یک روحانی با سابقه روشن مبارزاتی متصدی آن می شد، ولی آنها فردی را در آن پست گذاشته بودند که نه آشنایی با علوم اسلامی و امور فرهنگی داشت و نه سابقه مبارزاتی. به هر حال نمی خواهم سابقه یکایک اعضای کابینه را مورد بررسی قرار دهم، ولی به طور کلی کابینه دولت موقت از افراد ملی گرا بودند. حتی در شورای انقلاب هم اطلاع دارم که وضع برخوردها مناسب نبوده، یعنی آقای هاشمی رفسنجانی یک بار در موقع دفاع من از آقایان، به من گفتند که وقتی دوستان روحانی، مطلبی را در جلسات شورا طرح کردند، آقایان اعضای ملی گرا، یا با همدیگر مشغول صحبت می شدند و یا می خندیدند و توجهی به حرف های آقایان نداشتند. درنتیجه بعدها در طرف مقابل هم دوستان دیگر ما ـ مثلاً در حزب جمهوری اسلامی ـ و آنهایی که در صحنه سیاست بودند، تمامیت خواه شدند و مایل بودند که تنها همفکران خود را در رأس همه کارها قرار بدهند. این وضع ادامه پیدا می کند تا به دورة جناب آقای خاتمی می رسیم که خیلی هم به ایشان علاقه دارم، ولی می بینیم باز در دورة ایشان هم چند هزار مدیر در سطح کشور کنار گذاشته می شوند و چند هزار مدیر جدید می آیند و پس از آن هم دولت بعدی نوعی تمامیت خواهی دیگر را اجرا کرد و باز مدیران پیشین تعویض و تبدیل شدند و افراد جدیدی به میدان آمدند که بیشتر آنها سابقه کارهای اجرایی قبلی یا تجربه لازم را ندارند و برای همین هم به سرعت تعویض می شوند، در صورتی که اگر سابقه خوب کار اجرایی و تجربه مناسبی داشتند، کنار گذاشته نمی شدند.
اما رهبری سازمان مجاهدین جدید، اصلاً هیچ کس را قبول نداشتند، یعنی نه روحانیت مبارز را قبول داشتند، نه امام خمینی، نه اسلام سنتی و نه نهضت آزادی و یا دیگر ملی گراها را و درواقع ایدئولوژی خاصی برای خود ساخته بودند و هر کس پیرو آن تفکر نمی شد، کنار می زدند و یا با ترور شخصیتی و حتی متأسفانه حذف فیزیکی روبه رو می شد، که نمونه های بسیاری از آن را سراغ داریم. به نظرم آنها اشتباه های زیادی کردند؛ هم در تاکتیک و هم در استراتژی و بهترین فرصت ها را از دست دادند، مثلاً در آن ایام اعلام کردند که می خواهند یک راهپیمایی به سوی خانه امام در جماران انجام بدهند. مرحوم امام همان وقت در سخنرانی رسمی خود، جمله ای فرمودند که آنها حقیقت آن را نفهمیدند وگرنه می توانستند با پذیرش آن، کارهای مثبت بسیاری انجام بدهند. امام گفتند: «شما اسلحه هایتان را به دولت تحویل بدهید من خودم می آیم دیدن شما، لزومی ندارد شما بیایید.» نمی دانم آنها چرا این سخن را جدی نگرفتند و متأسفانه نه تنها به آن عمل نکردند بلکه به جمع آوری اسلحه های بیشتری علاوه بر اسلحه هایی که جمع کرده بودند دست زدند و البته از نظر همه معلوم بود برای چه مسائلی خودشان را آماده می کنند. متأسفانه تمامیت خواهی ها، در میان همة گروه ها شدت یافت و اکنون هم با عنوان های مختلف محافظه کار، اصلاح طلب، اصولگرا و... ـ البته نام ها مهم نیست، بلکه محتوا مهم است ـ در همة آنها اندیشه یکدست کردن و تمامیت خواهی دیده می شود.
در ارتباط با جمع آوری اسلحه توسط سازمان باید بگویم در حزب «خلق مسلمان» ساختمانی داشتیم که مرکز اصلی حزب بود و نزدیک «پادگان حر» قرار داشت. فردی به نام «حسین منتظر حقیقی» که برادرش از سازمان مجاهدین بود و در دوره شاه کشته شده بود ـ دائم الحضور در حزب بود و هر شب ده، بیست یا سی عدد کلاش و یوزی به داخل ساختمان می آورد و در انبار می گذاشت. من فکر می کردم این اسلحه ها را برای حزب جمع می کند که هر وقت لازم شد از انقلاب دفاع کنیم، ولی بعدها معلوم شد که نه، نامبرده به گفته یکی از دوستان، پادگان را خالی کرد و یک اسلحه هم تحویل حزب نداد و سلاح ها را به نام حزب جمع کرده و تحویل سازمان می داده، در واقع عامل نفوذی سازمان در حزب بوده است.
پس، جمع آوری سلاح درواقع برای آماده شدن جهت برخورد مسلحانه با نظام بود که به نظرم اشتباه بزرگ استراتژیکی بود. آنها در بررسی و تحلیل خودشان، هنوز به این نتیجه نرسیده بودند که مردم ایران پیرو رهبر مذهبی خود هستند. به نظر من گرچه این آقایان ظاهر مذهبی داشتند، ولی وقتی مورد تأیید مراجع و رهبریت دینی نباشند، طبیعتاً جز عده ای از جوانان، بقیه به سازمان آنان روی نمی آوردند و از آنها دفاع و پشتیبانی نمی کردند، نتیجه اش هم آن شد که با کمال تأسف، همگی آن را شاهد بودیم.
شما معتقدید که رهبری سازمان از پیش نقشه و برنامه داشتند که نظام را ساقط کنند و خودشان روی کار بیایند یا در اثر برخورد دیگران با آنها این روش را در پیش گرفتند؟
هیچ تردیدی نیست که کار آقایان طبق نقشه و برنامه بود. این دوستان نخست امام خمینی را برای ریاست جمهوری کاندیدا کردند که قصد و نیت آنها در این امر، در واقع خالص نبود. اینها می خواستند مقام و موقعیت رهبری امام را در سطح بنی صدر و رجوی و دیگر کاندیداهای ریاست جمهوری پایین بیاورند، در حالی که به خوبی می بایست درک می کردند که مقام رهبری و مرجعیت در شیعه بسیار بالاتر از این حرف هاست. می دانید که آقایان در شعارها، اعلامیه ها و برنامه ها مدعی این بودند که «تنها پیروان راستین خط امام خمینی» هستند، همان طور که حزب توده هم مدعی بود در «خط امام» است و بقیه یا اپورتونیست هستند یا اسلام راستین را نشناخته اند؛ از این شعارهای بی مبنایی که در اوایل انقلاب مطرح کردند. شما ببینید من که در آن زمان 20، 30 سال بود که امام را می شناختم و شاگرد ایشان در قم بودم، تاریخ تولد ایشان را نمی دانستم، ولی مجاهدین روز تولد ایشان را استخراج کردند و آن را تبریک گفتند. البته می دانیم بعضی ها نزد امام وساطت کردند که اینها برای انجام کارهایی یا پذیرفتن مسئولیت هایی پذیرفته شوند. امام فرمودند من در کار اینها شبهه دارم و نمی دانم که آیا اینها واقعاً به مبادی اصلی اسلام و اصول مذهب اعتقاد دارند یا نه؟ از این رو رهبری مجاهدین به قم آمدند، «شهادتین» گفتند و آن را رسماً اعلام و منتشر کردند، ولی بعد اقدامات و برنامه هایشان نشان داد که اطمینان زیادی به اینها نیست. اصولاً خیلی ها خدمت امام رسیدند و به وساطت پرداخته و از آن پشتیبانی کردند، و امام قبول نکرد. یکی از این افراد من بودم که پس از این که انقلاب پیروز شد و من نماینده امام در وزارت ارشاد ملی شدم، برای وساطت نزد ایشان رفتم.
البته نخست به این نکته اشاره کنم که مرحوم امام در اوایل انقلاب سه چهار نماینده بیشتر در نهادهای دولتی نداشتند؛ آیت الله خامنه ای در وزارت دفاع، مرحوم شهید محلاتی در سپاه پاسداران و دیگری از برادران در جهاد بود. به هر حال وزارت ارشاد با توجه به موقعیت حساسی که داشت از نظر امام مهم بود و مایل بودند که یک نفر هم از سوی ایشان آنجا نظارت داشته باشد، از این رو به من هم، طی حکم رسمی نمایندگی دادند که در وزارت ارشاد به انجام وظیفه بپردازم. یکی از مسائلی که در ارشاد مطرح بود، مسئله امتیاز نشریات بود، یعنی دادن اجازه انتشار به افراد، یا احزاب و سازمان های سیاسی و مذهبی.
می دانیم که در آن ایام 70 تا 80 نشریه و روزنامه چپ گرای مارکسیستی، لنینیستی، مائوئیستی، مستقل و غیر مستقل، سوسیالیستی و مانند اینها منتشر می شد، غیر از نشریات اسلامی که به نظر من ضعیف تر از همه آنها بودند. بعضی از این سازمان ها برای این که نشریاتشان قانونی باشد درخواست مجوز کرده بودند و در وزارت ارشاد کمیته ای برای بررسی پرونده ها تشکیل می شد که علاوه بر نماینده امام، نماینده دادگستری، نماینده شورای انقلاب و معاونت مطبوعاتی وزارت ارشاد و گاهی هم وزیر وقت و یکی دو نفر دیگر که نامشان دقیقاً یادم نیست در آن شرکت می کردند. اینها اگر شرایط درخواست کننده اخذ امتیاز را کامل می دیدند، تصویب می کردند و اجازه انتشار به آن نشریه یا مجله و روزنامه داده می شد.
از جمله نشریاتی که درخواست امتیاز و اجازه نشر کردند، روزنامه «مجاهد»، روزنامه «کارگر» بابک زهرایی، روزنامه «مردم» حزب توده، روزنامه «خلق» متعلق به مائوئیست ها و یک روزنامه دیگر ـ که الان نامش خاطرم نیست ـ بود، یعنی پنج گروه و سازمان سیاسی بودند که روزنامه رسمی می خواستند، هر درخواستی را که من امضا می کردم، نوعاً دوستان دیگر هم امضا می کردند؛ البته گاهی هم بحث می شد، ولی در نهایت امضا می کردند. حتی آقای میناچی که وزیر بودند زیر امتیاز یا اجازه ای که من امضا می کردم، امضا می کرد که اگر روزی مشکلی پیش آمد، بگوید که نخست نمایندة امام امضا کرده است.
من پرونده این پنج درخواست حزبی ـ سیاسی را با خود به قم بردم، و معمولاً پنج شنبه ها به قم می رفتم و خدمت امام می رسیدم، گزارش امور را می دادم و ایشان رهنمودهایی می دادند. این پرونده ها را با خود بردم و توضیح دادم تا امام نظر خود را بفرمایند. ایشان خیلی روشن و شفاف فرمودند که «به اینها نمی توان اطمینان کرد.» این بیان، نوعی عدم موافقت بود، ولی من قانون مصوبه شورای انقلاب را که با خود برده بودم، خدمت ایشان دادم و عرض کردم که مطابق این قانون عمل کنم یا نظریه به ظاهر غیر موافق حضرتعالی را مراعات کنم؟
ایشان مصوبه شورای انقلاب را که یک صفحه بود، دقیق خواندند که شرایط آن این بود: ایرانی باشد، 18 سال داشته باشد، سابقه کیفری نداشته باشد، لیسانس داشته باشد و از این دست چیزهای مطبوعاتی که شرایط گرفتن امتیاز بود. ایشان آنها را که خواندند، برای این که دخالتی در نفی مصوبه شورای انقلاب نکنند ـ که این نکته بسیار مهمّ است ـ پرونده ها و آن مصوبه شورای عالی را که در جلویشان بود با دست خود به سوی من کشیدند و فرمودند: پس شما این موضوع را از من نپرسید. شما به تکلیف خودتان عمل کنید و البته تکلیف من هم این بود که به قانون شورای انقلاب عمل کنم چون ایشان نهی صریح نکردند و مرا آزاد گذاشتند. در اینجا فرصت را مغتنم شمردم و گفتم آقا این نشریه «مجاهد» متعلق به سازمان مجاهدین است، مؤسسان اصلی آن را بنده از قدیم می شناختم؛ یکی نوة خاله من به شمار می آمد، محمد حنیف نژاد و بقیه هم اغلب جوان های مؤمن و مخلصی بودند و مبارزه کردند و سرانجام هم در این راه کشته شدند و...
ایشان به طور دقیق گوش می دادند و احساس کردم که گویا حرف های من دارد در تغییر نظریه امام نسبت به سازمان، مؤثر واقع می شود. سپس افزودم که اینها نهج البلاغه و قرآن را بیشتر از من طلبه حفظ هستند و مورد استفاده و استناد قرار می دهند. در اینجا ایشان فرمودند: همین جا نگه دارید. اشکال من همینجاست: «آیا اینها از ما طلبه ها بیشتر به فکر اسلامند یا نقشه ای در پشت این حفظ نهج البلاغه و قرآن مثل خوارج در جریان است؟» سپس افزودند: عده ای دیگر از دوستان ما هم از سوی اینها اغفال شده بودند و پیش من آمدند یا به نجف نامه نوشتند و وساطت کردند، ولی من قبول نکردم، چون صداقت و اخلاصی در اینها نمی دیدم و بعد با صراحت افزودند: «من یقین دارم روزی اینها در مقابل نظام اسلامی خواهند ایستاد و اکنون که من حرفی نمی زنم برای این ظاهرسازی هایی است که اینها دارند، و می خواهم کاملاً نیّات و اهداف خودشان را نشان دهند، بعدها به تکلیف عمل می کنم.» سپس این جمله را اضافه کردند که، یعنی اینها با این ظاهر سازی ها و تظاهرشان باعث شدند که ما تصمیم فوری در مورد اینها نگیریم، وگرنه تکلیف ما با فداییان خلق و آنهایی که در کردستان، یا ترکمن صحرا سر می برند، کاملاً روشن است، ولی با اینها چه کنم؟ سپس امام با تأسف فرمودند: «من یقین دارم اگر اینها روزی دستشان برسد، قطعاً بدتر از فداییان خلق برخورد خواهند کرد.»
پاسخ تند و صریحی بود و من اجازه خواستم و مرخص شدم، بعد که به تهران آمدم، این موضوع را با چند تن از دوستان از جمله، آقایان هاشمی رفسنجانی، محمدجواد و علی حجتی کرمانی، سید محمود دعایی ـ این چند نفر یادم هست ـ مطرح کرده و گفتم چرا امام نظرشان درباره این بچه ها این چنین است؟ می فرمایند اینها بدتر از چپ ها بد عمل خواهند کرد. هر کدام توضیحی دادند و آقای دعایی در پاسخ من گفت: من در نجف مدتی قهر کردم و به بیت امام نمی رفتم که چرا ایشان اینها را به طور مکتوب تأیید نمی کنند، ولی بعد که حقایق اهداف اینها روشن شد، دیدم که حق با امام بوده است.
پس نتیجه می گیریم که این تاکتیک و استراتژی سازمان در برخورد با نظام اسلامی اشتباه محض بود، چرا که هم خساراتی بر جوانان فریب خورده عضو سازمان وارد شد و هم بر جوانان مؤمن طرف مقابل و تعداد زیادی هم از مردم بی گناه ایران کشته شدند، که مسئول اصلی آن به نظر من رهبری سازمان بود. البته آنها مدعی هستند که پس از انقلاب هر نوع همکاری را کردند، ولی عملاً مورد قبول واقع نشد و یا بعضی از اعضای آنها در شهرستان ها به دست گروه های به قول خودشان وابسته به نظام، کشته و ترور شدند و مانند این مطالب. البته ما تا آنجا که شاهد عینی بودیم، پس از انقلاب ترورهای کوری انجام شد و عده ای بی گناه کشته شدند، مثلاً شب ها بچه هایی که در کمیته ها کشیک می دادند، ترور می شدند. مشابه این در عراق امروز، پس از تجاوز آمریکا و انگلیس به عراق و اشغال این سرزمین رخ داده و اکنون هم رخ می دهد، چپ و راست را می کشند، دانشمندان رشته های مختلف علوم، بویژه هسته ای را ترور می کنند، مساجد را منفجر می کنند، سامرای اهل بیت (علیهم السلام) را ویران می کنند، شیعه را سر می برند و قتل عام می کنند، سنی را سوراخ سوراخ می کنند و... .
در این فجایع ممکن است بعثی ها هم دست داشته باشند، ولی قطعاً این تمام مطلب نیست، برای نمونه دو نفر انگلیسی را که مسلح بودند و لباس عربی پوشیده بودند، در بصره گرفتند. آنها مواد منفجره و سلاح همراه داشتند، کجا می رفتند؟ حتماً می خواستند جایی را منفجر کنند و یکی را ترور کنند و سپس آن را به سنی ها یا شیعه ها نسبت دهند و اختلاف و دودستگی را بیشتر دامن بزنند، ولی پیش از انجام تحقیقات، سربازان انگلیسی با توپ و تانک به زندان بصره حمله کردند، زندان را ویران کرده و این دو نفر انگلیسی دشداشه و چفیه و عقال پوش را از زندان آزاد کردند، این نمونه ای از نقشة شوم انگلیسی هاست. از سوی دیگر بی تردید سیا و موساد هم در ترورهای عراق دست دارند و نمی شود گفت که این کشتارها، ترورها، انفجارها، از سوی گروهی خاص است. پس از انقلاب اسلامی ایران هم که هنوز امنیت منسجم نشده بود، ترورهایی انجام می شد و نمی شود گناه آن را به گردن نظام و گروه مقابل بینداریم. به نظر من این منطق صحیحی نیست که ترور یا کشته شدن بعضی از هواداران سازمان را به مسئولان نظام نسبت دهیم، چرا نگوییم که دشمن مشترک؛ شاهی ها و مزدوران سیا و موساد و MI-6 برای سرکوب انقلاب و تفرقه افکنی به این اقدامات جنایتکارانه دست می زدند؟