امام موسی صدر ، مصلح بزرگ معاصر (قسمت اول)
در صورت امكان بفرمائيد كه اولين آشنايي شما با امام موسي صدر چگونه بود و به چه سالي مربوط ميشود؟
در مورد آشناييم با امام موسي صدر، بايد عرض كنم كه من در اواخر سال 1332 به قم آمدم و در اين شهر مستقر شدم. البته قبل از اين تاريخ هم چندين بار آمده بودم، منتهي نه به عنوان تحصيل و اقامت، بلكه در هنگام مراجعت از مشهد و براي زيارت و ديدار دوستان در قم. اما در سال 1332 و بعد از فوت مرحوم پدرم، آيةالله حاج سيد مرتضي خسروشاهي در تبريز، تشخيص دادم كه ماندنم در محيط تبريز فايدهاي نخواهد داشت و لذا به قم آمدم. به طور طبيعي در اين راه مشكلاتي نيز وجود داشت ... بعد از چند ماه كه در «مدرسة فيضيه» بودم، بالاخره توانستم در مدرسة «حجّتيه» يك اتاقي و به اصطلاح حجرهاي را بگيرم و بدين ترتيب استقرار يابم ... منزل مرحوم آيةاﷲ صدر ــ صدر بزرگ ــ در نزديكي همين مدرسة حجّتيه بود ... يعني از شبها كه از كوچه عبور ميكردم ــ يعني شبهاي پنج شنبه ــ ميديدم كه در آنجا اجتماعاتي هست و طلاب به منزل آقاي صدر ميروند. خوب، كنجكاو شدم و بعد معلوم شد كه آيةالله آقاي حاج سيد رضا صدر، شبهاي پنجشنبه جلسات درس اخلاق براي طلاب دارند و طبعاً شركت هم براي عموم آزاد بود. من هم خيلي خوشحال شدم و شبهاي پنجشنبه بعد از نماز مغرب و عشاء به بيت ايشان ميرفتم و در درس اخلاق ايشان شركت ميكردم. نخستين درسهاي ايشان دربارة استقامت بود، سپس مسئله حسد و مسئلة دروغ بود، كه اتقاقاً هر سه بحثي را كه اشاره كردم، بعداً توسط ايشان تأليف و به صورت كتاب مستقلي منتشر شد. خوب، اين رفت و آمد به منزل ايشان در شبهاي پنجشنبه، باعث شد كه با آيةالله آقارضا صدر آشنا شوم و خدمتشان ارادت پيدا كنم. بعضي روزها هم ايشان بعدازظهرها يك ساعت قبل از غروب در بيروني مينشستند و طلاب و فضلا ميآمدند. آقايان بزرگان امروز، مثل آيةالله حاج آقاموسي زنجاني، آيةالله حاج سيد مهدي روحاني، آيةالله احمدي ميانجي و اشخاص ديگر امثال اين آقايان تشريف ميآوردند. ما طلبهها هم ميرفتيم تا از محضر فيضگستر آنان استفاده نماييم.
در يكي از همين جلسات بعدازظهرها بود كه من با امام موسي صدر آشنا شدم. برخورد ايشان بسيار دوستانه بود. خوب، ايشان قيافة خيلي مشخصي داشتند: بلندقامت، با چهرهاي زيبا، رنگي باز و سفيد و چشماني سبز و روشن ... به هرحال چهرة مشخصي بود و در قم نظيري از جهات ظاهر هم نداشتند. اين آشنايي با توجه به اختلاف سن و تحصيلات، آشنايي دو فرد همتراز نبود، بلكه عليرغم اينكه من در محضرشان درس نخواندهام، يك آشنايي استاد و شاگرد بايد تلقي گردد. ولي با توجه به اينكه ايشان اخلاق بسيار بزرگوارانهاي داشتند و متواضع و فروتن بودند و به اصطلاح ما «خودشان را نميگرفتند» كه من ده سال از شما بزرگترم!، اين آشنايي خيلي زود تبديل به دوستي شد ... اين آغاز آشنايي و ارادت من خدمت ايشان بود كه با توجه به اين تاريخي كه عرض كردم، يعني سال 1332 و اوايل 1333، به حدود 42 الي 43 سال پيش باز ميگردد ...
در مراحل بعدي كه مجلة مكتب اسلام تنها نشرية وابسته به حوزة علمية قم از طرف عدهاي از آقايان فضلا و مدرسين و اساتيد افتاد، ما هم به طور طبيعي مشتاق چنين نشريهاي بوديم و دنبال آن بوديم و در نشر آن بهويژه در بين برادران انجمن اسلامي دانشجويان، انجمن اسلامي پزشكان و انجمن اسلامي مهندسين در تهران و مسجد هدايت فعاليت ميكرديم. مسجد هدايت با امامت مرحوم آيةالله طالقاني اداره ميشد و من چون مرتبط بودم، كوشش ميكردم تا اين نشريه در آنجا توزيع شود و دقيقاً هر وقت كه مجله منتشر ميشد، يكصد نسخهاي را همراه بعضي از دوستان به مسجد هدايت ميبرديم و توسط يكي از برادران دانشجو، پس از اقامة نماز و تفسير آقاي طالقاني، به فروش ميرفت. چون قيمتش هم يك تومان يا در همين حدود بود، طبعاً براي دانشجويان سهلالوصول بود. در هر صورت مجله را در اين مراكز توزيع ميكرديم و به اصطلاح معرف بوديم تا برادران مشترك شوند و مجله را بتوانند دريافت كنند. آقاي صدر در سال اول در واقع مسئول اصلي، مدير يا سردبير مجله بودند. سرمقالات عمدتاً به قلم خود ايشان بود. مقالات خاصي هم با اسم صريح و يا مستعار مينوشتند. به نظرم مقالات دربارة جهان اسلام را با امضاي «مصدر» مينوشتند كه همان موسي صدر بود. مقالاتي را دربارة اقتصاد شروع كرده بودند كه به نام خودشان بود. به هرحال يك سلسله مقالات ابتكاري جالبي را آغاز كرده بودند و مينوشتند.
اواخر سال اول و اوايل سال دوم مجلة مكتب اسلام بود كه گروهي از طلاب جوان، كه از شاگردان بعضي از مؤسسين محترم مجله بودند، دعوت به همكاري شدند. يكي از طلاب اينجانب بودم. منتهي مقالات ما در آن ايام، بنا به دلايل خاصي كه آقايان مسئول مجله داشتند، با اسم مستعار چاپ ميشد. ظاهراً در حوزه! وضع حوزه ايجاب نميكرد كه شاگردي در مجلهاي كه استادش در آنجا مقاله مينويسد، بتواند مقاله بنويسد! در صورتي كه امروز ديگر اين قبيل مسائل مطرح نيست ... يادم هست كه اوايل با امضاي مستعار «س.هدي ثاثر»! مقاله مينوشتم، بعد با امضاي «س.هـ. تبريزي» ... به هرحال رفت و آمد به مجلة مكتب اسلام باعث گرديد تا ارتباط ما با امام موسي صدر بيشتر شود و در واقع مستمرتر و جدّيتر شد. يادم هست كه گاهي براي تصحيح مقالهاي به چاپخانة حكمت آقايحيي برقعي در تيمچة بزرگ بازار قم ميرفتم و يكدفعه ميديدم كه امام موسي صدر هم در ساعت 3 يا 4 بعدازظهر و در هواي گرم آمدند تا سرمقاله را غلطگيري و تصحيح نهايي كنند و همچنين ساير مقالات را بررسي نمايند. طبعاً وقتي كه سر يك ميز، براي غلطگيري مينشستيم، محبت و دوستي بيشتر ميشد و تكريم و احترام ايشان براي يك بچهطلبهاي در سن من، كه هنوز 17 يا 18 سال بيشتر نداشتم، خيلي ميتوانست مشوّق باشد.
در مكتب اسلام بعداً اختلافاتي پيش آمد كه منجر به جدايي نفر از آقايان مؤسسين گرديد. اين مطلب را هم آقاي دواني در خاطراتشان اشاره كردهاند و هم آقاي واعظزاده و تقريباً همة دوستان هم چگونگي آن را ميدانند. اين جدايي، تأثيري در هيئت تحريرية «فرعي» كه ما بوديم، نداشت. هيئت تحريرية فرعي علاوه بر اينجانب عبارت بودند از آقايان قرباني، عميد زنجاني، علي حجّتي كرماني، حسين حقاني زنجاني، محمد مجتهد شبستري و يكي، دو نفر ديگر از دوستان مثل مرحوم رضا گلسرخي. ما در هيئت تحريريه به اصطلاح فرعي به كارمان ادامه داديم، بدون اينكه بخواهيم تحت تأثير اختلاف فكر و اجتهاد بزرگان قرار بگيريم. ولي همان ايام من يك توضيحيهاي هم در روزنامة وظيفه يا نداي حق منتشر كردم كه استعفاي آقايان يك امر شخصي و خصوصي! بوده و ارتباطي به كل مجله ندارد! البته اين توضيحيه را بعد از موافقت دوستان مكتب اسلام نوشتم. اين نوشته، مورد پسند بعضي از دوستان مستعفي قرار نگرفت و يادم هست كه از آن تاريخ به بعد، آقاي آقاسيد مرتضي جزايري به كلي با من قهر كردند و حتي يكي، دو بار سلام كردم، پاسخ ندادند ــ خوب ما هم ديگر به ايشان سلام نكرديم كه با ندادن پاسخ واجب، مرتكب گناه نشوند ... ــ يكي، دو تا از آقايان هم به اصطلاح سنگين شدند!، اما من هيچ نوع عكسالعملي را در اين رابطه، چه در قم، چه بعدها، از امام موسي صدر نديدم، يعني هيچگاه هيچ واكنش منفي را دربارة اين توضيحيه كه خوب، مورد پسندشان نبود، نديدم. امام موسي صدر بعد از استعفا از مكتب اسلام، مدتي طول نكشيد كه به درخواست علما و مردم لبنان، عازم آن ديار شدند و منشأ خدمات بسيار بزرگ و آفرينندة افتخاراتي براي جهان اسلام و تشيّع گرديدند. البته آقايان ديگر هم هركدام در تهران و مشهد و شيراز يا اردبيل اشتغالات بزرگي داشتند، چه علمي و چه فرهنگي كه از جزئيات آن همه آگاه هستند و ضرورتي ندارد كه ما در اين بحث وارد آن مسائل شويم.
ايشان در حوزة علمية قم از محضر كداميك از علما بزرگ استفاده كردند و بيشتر با چه كساني مأنوس بودند؟
در مورد اساتيدشان، با توجه به اختلاف سني و درسي، من خود شاهد عيني نيستم ولي بزرگان كنوني حوزه كه خاطرات آنها در اين كتاب آمده است، از اساتيد ايشان نام بردهاند و نيازي به تكرار نيست ...
اما در مورد رفقاي ايشان، تا آنجا كه من يادم هست ايشان اغلب اوقات با آيات بزرگوار حاج سيد موسي شبيري زنجاني، ناصر مكارم، حاج سيد مهدي روحاني، موسوي اردبيلي، احمدي ميانجي و شهيد بهشتي مأنوس بودند و ظاهراً با اين آقايان هممباحثه هم بودهاند. و اين رفاقت و دوستي البته بعدها هم ادامه يافت. تا آنجا كه شهيد بهشتي از آلمان براي ديدار ايشان به لبنان، سفر ميكرد و امام موسي صدر از لبنان هم به همين منظور به آلمان ميرفت و من در لبنان و الجزائر هم كه خدمت ايشان چند بار رسيدم، ديدم كه رفاقتها را در غياب هم حفظ كرده و از هوش و ذكاوت و روشنبيني شهيد بهشتي تعريف ميكرد و البته در همان دوران اقامت شهيد بهشتي هم همواره با ايشان در تبادل فكري و مكاتبه بودند و ظاهراً نقل يكي از نامههاي ايشان به شهيد بهشتي ميتواند روشنگر اين نكته باشد. در اين نامه امام موسي صدر، شهيد بهشتي را «عقل منفصل و مكمل وجود» مينامد كه خوب تعبير از عمق دوستي و در عين حال احترام وافر، حكايت ميكند!
ظاهراً حضرتعالي در خارج از كشور نيز بارها خدمت امام موسي صدر رسيدهايد. اگر امكان دارد قدري از ملاقاتهاي خود با ايشان در خارج از كشور صحبت بفرماييد؟
من در لبنان دو بار خدمت ايشان رسيدم. يك بار در سفري كه به سوريه رفته بودم، به لبنان نيز رفتم و خدمت ايشان رسيدم. البته ايشان آن ايام ديگر در صور نبود، بلكه در بيروت بودند. مجلس اعلاي شيعه در منطقة «حازميه» قرار داشت و اتفاقاً ايشان هم خيلي خوشحال شدند، نشستيم كمي صحبت كرديم. ايشان با مسرت گفتند كه فردا يك راهپيمايي هست از طرف خارجيهاي مقيم لبنان كه در دفاع از حقوق فلسطينيها صورت ميگيرد و مسير راهپيمايي نيز از بيروت تا صور است. قرار بود كه ايشان نيز روز بعد در آنجا سخنراني كنند، ولي ميخواستند كه روز قبلش به صيدا بروند و از آنجا به صور ... از من دعوت كردند كه در خدمتشان باشم و به آن منطقه برويم. خوب، من هم خيلي خوشحال شدم و بنا بر اين شد كه صبح روز بعد، در خدمتشان باشم. بعد ايشان گفتند كه: البته نكتهاي را به شما بگويم تا اگر ناراحت نميشويد باهم برويم! من فردا ظهر در صيدا مهمان يكي از اعيان شيعه هستم و ممكن است بعضي از افراد اين عائله اگر حضور يافتند، خيلي حجاب مناسبي مثل ايران و قم نداشته باشند! و بعد با لبخندي اضافه كردند كه: اينها جديدالاسلاماند، جديدالتشيّعاند و نسبت به اسلام و شيعه در دوران استعمار فرانسه اطلاعات زيادي پيدا نكردهاند، البته نام اسلامي و محبتشان نسبت به اسلام و شيعه را حفظ كردهاند و من هم سعي دارم با ارتباطاتم و با رفت و آمدم، اينها را بيشتر جذب كنم.
خلاصه وضع چنين است، اگر ناراحت نميشويد در خدمتتان باشيم؟ من گفتم كه نه چرا ناراحت بشوم؟ وقتي شما جايي تشريف ميبريد لابد مصلحت اقوائي هست و بنده هم از حضرتعالي تبعيت ميكنم. در هر صورت روز بعد با ماشين ايشان به صيدا رفتيم و به منزل آن شخص كه اسمش الآن يادم رفته است ... باغ مجلل و وسيعي داشت. خانم و مادرشان محجّبه بودند، ولي يكي، دو تن از خانمهاي جوانتر حجاب مناسبي نداشتند. آقاي صدر هم با لبخند و با تجليل زياد از بنده كه از علماي قم هستند!، سعي ميكردند تا آنها را وادار كنند كه وضع ظاهريشان را هم رعايت كنند و خوب، اين هم نوعي تبليغ بود. بعد از ناهار استراحت كرديم و موقع غروب عازم صور شديم. من يادم هست كه ماشيني پشت سر ما قرار گرفت و رد نميشد. ايشان به محافظشان فرمودند تا يك گوشهاي نگه دارد كه آن ماشين رد شود و همينطور هم شد و محافظ ايشان شمارة آن ماشين را برداشت. ايشان اين احتياط را داشتند و ميگفتند كه اينجا كشوري نيست كه بتوان به ماشينهاي پشت سر اعتماد كرد و بعد به شوخي گفتند: ممكن است كه بنده را بخواهند ترور كنند، اما تير به آقاي خسروشاهي بخورد و مهمان ما شهيد شود.
البته آن زمان هنوز اين مسائل خيلي مطرح نبود ولي احتياط ايشان نشان ميداد كه كاملاً متوجه وضع لبنان هستند.
شب در صور بوديم، در همان مدرسه فني كه مرحوم شهيد چمران اداره آن را بر عهده داشت. من عادتم اين است كه در بين جمع خوابم نميبرد. آنجا غير از آقاي صدر و شهيد چمران گروه ديگري هم بودند از شخصيتهاي لبنان و براي من مشكل بود كه در همان سالن اصلي بخوابم. ايشان اين مشكل من را احساس كردند و ديدند كه آرام و راحت نيستم ... بعد از مرحوم شهيد چمران پرسيدند: شما اتاق خصوصي نداريد كه آقاي خسروشاهي بتوانند راحت بخوابند؟
مرحوم شهيد چمران هم جواب داد كه چرا، اتاق خود من هست، ايشان همانجا استراحت كنند و من ميآيم اينجا در كنار شما ميخوابم. من هم ضمن عذرخواهي، رفتم و روي تخت چريكي و يكنفره مرحوم شهيد چمران خوابيدم. اتاق ايشان، خيلي براي من جالب بود، عكسهاي زيبايي را كه خود تهيه كرده، به ديوارها آويزان كرده بود. مثلاً ايشان از چكيدن يك قطره شبنم از برگ گلي، عكسي تهيه كرده بود كه واقعاً از لحاظ هنري بسيار دقيق بود و عكس هم بسيار زيبا بود كه آن را بزرگ كرده بودند و در كنار تختشان بود. يادم هست كه يك عكس هم از آقاي صادق طباطبايي در تاقچه اتاق قرار داشت. آقاي طباطبايي آن ايام در آخن مشغول تحصيل بود و مسئوليت انجمن اسلامي دانشجويان را در بخشي از اروپا به عهده داشت. عكسهاي ديگري هم از بعضي شخصيتها يا مناظر بود كه الآن دقيقاً يادم نيست.
البته آن شب ديروقت خوابيديم و صحبت ميكرديم، به اصطلاح جلسه، «گعده» شده بود! به نظرم هنوز اذان صبح را نگفته بودند كه صداي انفجار و بمباران هوايي به گوش رسيد. همه بيدار شدند، من هم به سالن عمومي آمدم. صداي اذان بلند شد. بعد خبر آوردند كه در چند كيلومتري مدرسه فني، اسرائيليها يك دهكده شيعي را بمباران كردهاند و چند نفر هم زخمي و شهيد شدهاند. با آقاي صدر نماز صبح را خوانديم ... به من فرمودند كه شما استراحت كنيد و من با دكتر چمران و دوستان ميرويم تا از محل بازديد كنيم و برميگرديم. من هم به علت آنكه آمادگي ديدن شهدا و مناظر دلخراش آنگونه را نداشتم، پيشنهاد ايشان را پذيرفتم و در همانجا ماندم. آقايان بعد از چند ساعتي برگشتند و گزارش امر همان روز در روزنامههاي بيروت چاپ شد.
بعد از صبحانه، ايشان به من گفتند كه ميخواهم به ديدن كشيشي بروم كه وقتي از قم آمدم و (به اصطلاح خودشان) بچهطلبهاي بودم، هميشه مرا مورد محبت قرار ميداد و به ديدنم ميآمد. الآن كه خدا اين موقعيت را به ما داده، مايلم كه محبتهاي ايشان را جبران كنم و ميخواهم بدون خبر به ديدنش بروم، چون روز عيد است (يكي از اعياد مسيحي). شما هم اگر مايل باشيد ميتوانيد بياييد. به اتفاق رفتيم. كشيش در سالن كليسا جلوس داشت1 و شخصيتهاي معروف منطقه هم به ديدن آن كشيش ميآمدند. وقتي كه وي امام موسي صدر را ديد خيلي خوشحال و شاد شد و در بين مهمانان حاضر بر خود باليد كه امام موسي به ديدن ايشان آمده است. پيدا بود كه اين ديدار برايش مسرتبخش بود. من در كنار امام موسي صدر نشستم و تعارفات معمولي انجام گرفت. يادم هست كه يكي از خدمتكاران آنجا، سيني خيلي تميزي را با 5-4 نوع شربت رنگارنگ آورد، رنگ سبز و قرمز و عنابي!... كشيش متوجه نبود تا او آمد و جلوي امام موسي صدر ايستاد. تا ايستاد، امام موسي صدر لبخندي زد و دستش را به علامت نفي و يا تعجب تكان داد! در همين زمان كشيش هم متوجه شد و خيلي ناراحت شد و به خدمتكار گفت، برو چايي بياور، آب و آبميوه بياور! او هم عذرخواهي كرد و برگشت. در بين اين شربتها شربت سبزرنگي بود كه خيلي خوشرنگ بود و من خوشم آمده بود و قصد داشتم آن را بردارم!
به امام موسي گفتم: خوب، شما كه شربت ميل نداشتيد چرا تعارف نكرديد؟ من آن شربت سبز رنگ را ميخواستم بردارم! ...
ايشان لبخندي زدند و گفتند كه، البته آن شربت سبزرنگ، رنگش خيلي قشنگ و شفاف بود و از اينكه ذوق شما آن را پسنديد خوشم آمد، اما اين شربت اسمش ليگور است و ليگور هم يك نوع شراب فرانسوي است، بعد به شوخي گفتند: اگر ميل داريد من بگويم تا براي حضرتعالي بياورند!!