استاد سیدهادی خسروشاهی با نگارش مقالهای در چهار قسمت به تصحیح اشتباهات و البته تبیین افکار و دیدگاههای محمدحسنین هیکل پرداخته است که خوانندگان گرامی از امروز آن را ملاحظه مینمایند. ضمناً توجه به این نکته نیز لازم است که درک صحیح بعضی مطالب به ویژه در قسمت اول که مربوط به مواضع مرحوم آیتالله کاشانی است نیازمند در نظر گرفتن شرایط خاص زمانی است که آن مواضع اتخاذ شده است.
***
سابقه آشنایی
... حدود نیم قرن پیش، در اوج مبارزات مخفی طلاب و فضلای حوزه علمیه قم علیه رژیم، پس از تبعید امام خمینی(ره) و انتشار دوماهنامه مخفی بعثت و انتقام توسط دوستان مبارز در حوزه علمیه قم و دستگیری و زندانی شدن دو نفر از آنان، یعنی: آیتالله هاشمی رفسنجانی و شادروان حجتالاسلام والمسلمین علی حجتی کرمانی، و هجرت اجباری برادر دیگرمان حجتالاسلام و المسلمین آقای سید محمود دعائی، روزی از زندان، توسط همسر محترم شادروان علی حجتی کرمانی، پیامی رسید که: «مواظب خودتان باشید، به دنبال شما هستند»! و این هشدار با توجه به شرایطی که برای دوستان به وجود آمده بود، کافی بود که من شبانه با قطار عازم خرمشهر شوم و در آنجا یک شبانه روز میهمان مرحوم آیتالله خاقانی بودم و روز بعد، با راهنمایی ایشان، عازم آبادان شدم و در مدرسه علمیه آبادان که زیرنظر مرحوم آیتالله قائمی اداره میشد و پناهگاه فضلاء و طلاب مبارز بود، اسکان یافتم و پس از یکی دو روز که به توصیه ایشان، از حجره بیرون نیامدم، به صلاحدید آن مرحوم، به طور قاچاق، سوار بر «بلمی» همراه چند نفر دیگر، از شط عبور کرده و راهی عراق شدم... و البته در این سفر با مشکلاتی چند روبهرو شدیم که به یاری حق بخیر گذشت و از بصره عازم نجف اشرف شدم و در نجف، میهمان ناخوانده مرحوم آیتالله شیخ عباسعلی عمید زنجانی، در مدرسه بروجردی بودم و با توفیقی اجباری که نصیب شده بود، چند صباحی در دروس مراجع وقت حضور یافتم...
... مدتی گذشت خواستم به زیارت اماکن مقدسه سامرا و کاظمین بروم که دوستان «منع» کردند و گفتند: بدون کارت شناسایی، سفر به بغداد و کاظمین، منطقی نیست و اگر دستگیر شوید یا تحویل ایران میدهند و یا در عراق، به زندانی بدتر از زندانهای ایران... و راه حل آن شد که مرحوم علامه بزرگوار آیتالله شیخ محمدمهدی آصفی که در آن زمان از فضلای جوان و روشنفکر نجف اشرف محسوب میشد یک کارت شناسایی ـ یا هویه الطالب ـ به عنوان طلبه «مدرسه التحریر الثقافی» نجف به دست آید و پس از آن ورقه، من همراه فاضل محترم قمی ـ نجفی آن زمان جناب شیخ محمود خلیلی (حفظهالله) پس از کربلا، عازم کاظمین شدیم و در مدرسه علمیه آنجا، در حجره یکی از طلاب اقامت کردیم... و روزی، پس از انجام مراسم زیارت عتبات امامین همامین در کاظمین، از آقای خلیلی خواستم که سری به بغداد و کتابفروشیهای آن بزنیم؟...
... همراه ایشان به بغداد رفتیم و در «شارع المتبنّی» که در واقع مرکز ثقافی و محل تجمع اهالی شعر و ادب و کتاب و فرهنگ بود، به گشت و گذار در کتابفروشیهای معتبر آنجا پرداختیم... کتاب زیاد و دینار برای خرید کتاب مفقود!... ناچار به کتابفروشیهایی که بساط خود را در پیادهروها پهن کرده بودند، سرزدیم و چند کتاب ارزان قیمت! به دست آمد که خریدیم و یکی از آنها «ایران فوق برکان» نام داشت که چندین فلس بیشتر قیمت نداشت و مولف آن نویسندهای مصری به نام «محمدحسنین هیکل» بود...
... یکی دو روز بعد، به نجف برگشتیم و در حجره جناب عمید زنجانی که به جد مشغول تحقیق در فقه و اصول! بود کتاب «ایران فوق برکان» را مطالعه کردم. فصولی درباره حوادث مربوط به دوران نهضت ملی شدن صنعت نفت در ایران داشت... و نویسنده، به عنوان گزارشگر روزنامه معروف مصری: اخبار الیوم، آنها را تهیه و تنظیم کرده و پس از انتشار در روزنامه، به شکل کتابی مستقل منتشر ساخته بود...
کتاب، در کل در حال و هوای انقلابی آن دوران ایران نوشته شده بود و محتوایی از لحاظ نگارش و نوع ادبیات به کار رفته، متناسب با شور انقلابی مردم ایران بود... با عکسهایی که جالب از رجال ایران و تظاهرات مردم و متن مصاحبهها با شخصیتهای برجسته و در طلیعه آنها، مرحوم آیتالله سید ابوالقاسم کاشانی که در واقع رهبری معنوی ـ سیاسی نهضت را به عهده داشت و همه جناحهای مذهبی و ملی زیر پرچم ایشان، به طور متحد گرد آمده بودند تا نهضت پیروز شود.
... کتاب را به هنگام مراجعت به ایران، همراه خود آوردم و در مکتبه حقیر، جاخوش کرد! تا اینکه به مناسبت تهیه و نشر ویژه نامه مجله «تاریخ و فرهنگ معاصر» (که زیر نظر اینجانب در «قم» منتشر میشد) درباره آیتالله کاشانی ـ فصل مربوط به معظم له را، ترجمه کردم که با مقدمهای کوتاه، در شماره 6 و 7 آن فصلنامه، مورخ زمستان 1371 با مقدمهای کوتاه و با امضای: ابورشاد! منتشر گردید...
... و این، چگونگی آشنایی ذهنی و غیرحضوری با نویسنده آن بود و اینکه به مناسبت درگذشت مولف آن، شادروان محمد حسنین هیکل، ترجمه آن مقال را با ویرایشی کوتاه، به عنوان بخش نخست از خاطرات مربوط به محمدحسنین هیکل در اینجا میآوریم... به امید آنکه تنظیم و نشر بقیه قسمتها نیز توفیق حاصل آید. اینک مقدمه و متن ترجمه مقال!:
ایران بر فراز آتشفشان!
اشاره: محمد حسنین هیکل، نویسنده معروف مصری، در اوج بحران نهضت ملی به تهران آمده و مدت یک ماه در ایران به سر برده است. او حوادث آن ایام را به روزنامه «اخبار الیوم» چاپ قاهره گزارش میکرده و سپس، مجموعه مقالات خود را در این رابطه، تحت عنوان: «ایران فوق برکان» ـ ایران بر فراز آتشفشان ـ توسط «اخبار الیوم» و به عنوان مهمترین کتاب سال، منتشر ساخته است.
نسخ این کتاب که در سال 1950 م در قاهره به چاپ رسیده و مطالب آن از قول یک شاهد، میتواند مورد توجه قرار گیرد، به سرعت نایاب گردید و اکنون نیز جزء آثار محمد حسنین هیکل، به چاپ نمیرسد؟... شاید به علت محتوای تند و انقلابی، «مصلحتگرایی» باعث شده که دیگر در فکر چاپ مجدد آن نباشد؟!..
علاوه بر مطالب، در این کتاب عکسهای جالبی هم آمده که جنبه تاریخی دارد و توسط خبرنگار و عکاس روزنامه «اخبارالیوم» تهیه شده است... و ما به مناسبت بزرگداشت خاطره آیتالله کاشانی، فصل چهارم این کتاب را ـ صفحه 75 تا 98 متن عربی ـ ترجمه کرده و در این ویژهنامه، همراه عکسی از مرحوم سید غلامرضا سعیدی و هیکل در خدمت آیتالله، میآوریم. به امید آنکه مورد قبول حق قرار گیرد.
ابورشاد
قم: زمستان 1371
1ـ رهبر حرکت، در تهران
صدای آیتالله سید ابوالقاسم کاشانی در تمام گوشه و کنار جهان میپیچد... و او همچنان میغرد:
ـ سگهای انگلیس! از کشور ما خارج شوید و نفت ما را رها کنید. رزمآرا که با چهار گلوله از میدان اخراج شد، موقعیت را کاملا تحت سیطره و نفوذ آیتالله در آورده است. تهران افسانههای گونهگونی از آیتالله نقل میکند. اولین قسمت از سری عجائب، قصه تظاهرات بزرگی بود که آیتالله به هنگام بررسی لایحه نفت در مجلس به آن امر کرده بود. سیل جمعیت از طریق خیابانهایی که به میدان بهارستان منتهی میشد، در حال فریاد و شعار دادن پیش میرفتند.
محمد حسنین هیکل در کنار آیت الله کاشانی
در تهران شایع شده بود که، پلیس در صورت نزدیک شدن جمعیت به پارلمان، دستور دارد که به سوی آنها تیراندازی کند! خبر به آیتالله نیز رسیده بود. ناگهان آیتالله خطاب به پسرش فریاد زد: «کفن مرا بیاور!» کفن برای ایشان آورده شد. آیتالله بعد از غسل و دو رکعت نماز، کفن را پوشید و با استقبال از مرگ، در پیشاپیش جمعیت به راه افتاد.
تودههای عظیم تظاهرکننده با مشاهده کفنپوشی آیتالله، به بشکه بزرگی از باروت تبدیل شد و گویا خود آیتالله چون آتشی در میان باروت قرار داشت. مردم در خیابانهای تهران با خروشی چون امواج دریا و آذرخشی مانند قضا و قدر الهی، به سوی پارلمان پیش میرفتند. ولی هنگامی که مردم به محلّ پارلمان رسیدند به ناگاه، افراد پلیس که در بالای ساختمان مجلس موضع گرفته بودند مواضع خود را ترک کردند، زیرا طبق یک دستور از کاخ «مرمر» گفته شد که در مقابل آیتالله مقاومت نکنید...
داستان زندگی آیتالله کاشانی ساده، ولی مانند طوفان تند و نیرومند است!...
نام آیتالله، سید ابوالقاسم کاشانی است و در خاندانی بزرگ در اطراف خراسان به دنیا آمده است (1) و اینک وی از لحاظ نفوذ معنوی و قدرت نیرومندترین رهبر شیعه به حساب میآید. ویژگی قدرت این مرد در نحوه اقدامات وی نهفته است که همواره خواستههای خود را به موقع اجراء در میآورد... وقتی که آیتالله کاشانی به سیاست روی آورد صدایش در میان قبیلهها و تودهها پیچید و از مرزهای ایران نیز گذشت، یعنی از سمت شرق به افغانستان رسید و از غرب در عراق شنیده شد و شاید طولی نکشد که آیتالله مقام رهبری مطلق شیعه را به دست آورد.
دشمنی سرسختانه آیتالله کاشانی با انگلیس مشهور است. در سال 1941 که رشید عالی گیلانی در عراق بر علیه استعمار انگلیس قیام کرد، پشتوانه معنوی انقلاب وی، آیتالله کاشانی بود، و مثلثی که در آن زمان بر بغداد حکومت میراند، عبارت بود از: رشیدعالی گیلانی ـ رهبر انقلاب، حاج امین الحسینی (مفتی اعظم قدس) و آیتالله کاشانی رهبر نیرومند شیعه...
انقلاب گیلانی در برابر انگلیس با شکست مواجه شد و آیتالله کاشانی در کنار همرزمانش ـ گیلانی و حسینی ـ از مرز عراق به سلامت وارد ایران شدند. ولی زمانی که انگلیسها وارد تهران شدند اولین کارشان این بود که، منزل آیتالله را به وسیله تانکها و زرهپوشهای خود محاصره کردند و سپس وی را به خارج از ایران تبعید نمودند. (2)
آیتالله لبنان را برای تبعید پذیرفت تا اینکه از میهن خود زیاد دور نباشد و بتواند مسائل ایران را پیگیری کند و همین نکته راز پیروزی او را در انتخابات روشن میسازد. آری او در تبعید بود ولی در تهران به نمایندگی مجلس شورای ملی انتخاب شد! و اکنون دیگر مفهومی ندارد کسی که به نمایندگی مجلس انتخاب شده در تبعیدگاه بماند، لذا دولت با عزت و احترام از ایشان دعوت نمود که به وطن خود باز گردد. (به پیوست اول در آخر مقال مراجعه شود)
مراسم استقبال از رهبر تبعیدی چنان پرشکوه بود که تهران نظیر آن را قبلا به خاطر نداشت. بیش از نیم میلیون نفر، زن و مرد، کودک و بزرگ، فرودگاه مهرآباد را در بر گرفته بودند و در محوطه فرودگاه، رجال مملکت و وزراء کابینه، به صف ایستاده بودند!... وقتی که آیتالله کاشانی با اتومبیل از فرودگاه خارج شد، منظره بینظیری بود. مردم اتومبیل او را با سرنشینانش روی دستهای خود گرفته و به شهر بردند.
آیتالله بدون اتلاف وقت، مشغول تنظیم صفوف یاران خود برای ادامه مبارزات ملی شد و چیزی نگذشت که به قله آمادگی رسید و نفوذ فراگیر خود را در همه زمینهها توسعه داد...
نفوذ معنوی آیتالله کاشانی در قلبهای مردم بود، و نفوذ مادی وی، اموال همه مردم شیعه بود، که داوطلبانه یک پنجم درآمد سالانه خود را به عنوان «خمس» به ایشان تقدیم میکردند، و نیروی انسانی ایشان، همه طلاب علوم دینی حوزههای علمیه نجف و قم و دیگر حوزههای شهرهای ایران بود و البته خطبا و وعاظ و ائمه مساجد هم در همه جا، ثناگوی آیتالله و مدافع وی بودند.
بدین ترتیب آیتالله بر همه مردم کوچه و بازار سیطره کامل داشت، ولی او میخواست که پارلمان و افکار آگاهانی را که در حوزه پارلمان بود نیز در اختیار داشته باشد، تا بتواند خواستههای نهضت خود را بدون مقاومت موثری به مرحله اجراء درآورد، از این رو، فراکسیون جبهه ملی در مجلس به وجود آمد که اکثر اعضاء آن از فارغالتحصیلان دانشگاه «سوربن» بودند و همه آنها به ریاست دکتر محمد مصدق زیر پرچم آیتالله کاشانی گرد آمدند و رهبری آیتالله را از جان و دل پذیرفتند...
وقتی که دیپلمات برجسته انگلیس «لرد و نسینارت» در مجلس لردهای انگلیس در سخنانی به آیتالله حمله کرد، به دنبال او وزیر خارجه انگلیس درباره آیتالله گفت: «این تحریککننده تروریست عامل اصلی حوادث فاجعهآمیز ایران است!» به دنبال این اظهارات نمایندگان ملی مجلس آیتالله را به ریاست مجلس انتخاب کردند تا این رفتار شکستی برای انگلیس، و یک پیروزی برای آیتالله باشد. به طوری که یکی از نمایندگان مجلس به نام دکتر بقائی در نطق خود علیه انگلیس گفت: «خاک نعلین آیتالله یک میلیون بار از کلههای همه سیاستمداران انگلیس بیشتر شرافت دارد».
یکی دیگر از عوامل نفوذ آیتالله کاشانی، جمعیت فدائیان اسلام است. یعنی اگر آیتالله از نفوذ معنوی نتواند بهرهمند شود از نفوذ ملی خود یعنی زبان خطباء و ائمه جماعت استفاده میکند، و اگر از آن نیز ناامید گردد، به نفوذ سیاسی خود در مجلس ملی تکیه میکند، و اگر از آن هم نتیجهای نگیرد از قدرت مادی خود، که ریشه در اموال همه شیعیان دارد، استفاده میکند و اگر آن نیز موثر نباشد، همه آن قدرتها را به کناری مینهد و آخرین سخن را به فدائیان اسلام میسپارد.
فدائیان اسلام چگونه سخن میگویند؟
سخنان آنان، از گلولههای سربی است! و جملههای آنان را رگبار مسلسلها مینگارند!
2ـ فدائیان اسلام
رهبر معنوی عالیرتبه جمعیت فدائیان اسلام، در واقع آیتالله کاشانی است، ولی رئیس اجرائی و مسئول مستقیم آن، شخص دیگری است...
داستان تشکل فدائیان اسلام از شهر «نجف» مرکز بزرگ تشیع، در عراق آغاز شد. نواب صفوی رهبر جمعیت روزی در مسجد هندی نجف نشسته بود که ناگهان نشریهای از ایران به دستش میرسد که مقالهای از آن را نویسنده معروف ایرانی، «کسروی» نوشته بود. نواب صفوی پس از مطالعه آن مقاله دید که نوشتههای کسروی شامل اهانتهای زشت نسبت به دین اسلام است!! نواب، با خشم و غضب از جای برخاسته و نزد یکی از مجتهدین حوزه رفت، تا رای آن رهبر شیعی را درباره نویسنده مقاله بداند... مجتهد شیعه در پاسخ او گفت: او مرتد است و قتلش مجاز!
مجتهد شیعه، این سخن را بسیار ساده بیان کرد، در حالی که خبر نداشت این فتوای او به منزله دستوری است برای پیدایش جمعیت فدائیان اسلام که از لحاظ عملیات در «شرق» بزرگترین است.
نواب صفوی این فتوا را در سینه خود پنهان نمود و برای جستجوی کسروی ـ مرتدی که قتلش جائز است ـ رهسپار تهران گردید. نواب صفوی در مدرسه سپهسالار ـ بزرگترین مدرسه دینی تهران ـ اطاقی گرفت. یکی از برادران فدائی او به من گفت: آن ایام نواب روزها در کنار حوض مدرسه مینشست و به ماهیهای قرمز کوچکی که در میان آبهای حوض شناور بودند، خیره میشد، و درباره چگونگی قتل کسروی میاندیشید!.
مدرسه سپهسالار مرکز دیدارهای جوانان متدینی بود که آتش دیانت و تعصب در قلبهای آنها زبانه میکشید و نواب صفوی لب به سخن گشود و گوشهای از اندیشههای خود را بیان نمود و ناگهان هستههای نخستین «فدائیان اسلام» به وجود آمدند و رفقای جدید دور او را گرفتند. اعلام موجودیت فدائیان اسلام وقتی عملی گردید که سه تن از اعضاء جمعیت به کسروی حمله کرده و او را با چوب زدند تا نقش زمین شد و آنها به تصور اینکه کسروی مرده است او را رها کرده و رفتند.
ولی کسروی هنوز زنده بود و تقدیر چنین بود که چند صباحی دیگر به زندگی ادامه دهد. او را به بیمارستان بردند و بعد از یک عمل کوچک آثار حیات در او مشاهده گردید. در حالیکه فدائیان اسلام فکر میکردند: «زمین از وجود خیانتکاری پاک شده است»؛ ولی چند ساعت بعد معلوم شد که زمین از وجود نجس او هنوز پاک نشده، بلکه برای بهبود کسروی امید زیادی میرود.
فدائیان اسلام در حالیکه دندانهای خود را از خشم روی هم میفشردند که چرا شکار را بدینسان از دست خود رها نمودهاند شب را به صبح رساندند، ولی کینه دشمن در سینه آنها میجوشید تا فرصت دیگری به دست آید. کسروی بهبود یافت و زندگی عادی خود را از سر گرفت ولی این بار او میدانست که شمشیرهای تیز فدائیان اسلام او را تهدید میکند لذا هفت تیری با خود همراه داشت و محافظ خاصی نیز برای او تعیین شد که مثل سایه، با اسلحه او را همراهی میکرد!
کسروی علاوه بر روزنامه نویسی، وکیل دادگستری هم بود. یک روز صبح، در کاخ دادگستری تهران در حالیکه در مقابل دادستان به عنوان وکیل دعاوی ادعانامهای را قرائت مینمود، ناگهان چهار مرد مسلح که نواب صفوی آنها را رهبری میکرد وارد سالن دادگاه شده و شروع به تیراندازی کردند، در حالیکه صدای شلیک در کاخ دادگستری طنین افکنده بود همه آنهایی که در سالن بودند اعم از شهود، نگهبانان، قضات، وکلا و تماشاگران، همگی فرار کردند و دادستان غش کرد و در پشت میز افتاد، البته این بار کسروی نتوانست جان به سلامت ببرد، او با دوازده تیر در لحظات نخستین جان سپرد و محافظ او هم در حالی که سلاح خود را آماده شلیک میکرد، به کسروی پیوست!
هر چهار مرد مسلح از کاخ دادگستری خارج شدند و در حالیکه اسلحه خود را در دست داشتند، در میان انبوه مردم در داخل یکی از مساجد ناپدید شدند!.
روزنامهها آن روز بیانیهای از فدائیان اسلام را منتشر کردند که در آن بیانیه فدائیان اسلام اعلام کرده بود: «دنیا از شرارتهای کسروی راحت شد و او به سزای جنایات خود رسید.»
حادثه بزرگ بعدی این بود که آیتالله کاشانی وارد میدان شد و در حالی که از فدائیان پشتیبانی میکرد، قتل کسروی را تبریک گفت. مقامات امنیتی تهران خطر را احساس کرده و به سرعت نواب صفوی و گروهی از یاران وی را به اتهام قتل کسروی دستگیر کردند. محاکمه متهمین در یک فضای داغ و تند که فضای زورآزمایی روشهای شگفت فدائیان بود، آغاز شد در حالی که اعلامیههای پیدرپی فدائیان در روزنامهها مانند طبل صدا میکرد و در پشت سر آن اعلامیهها، پشتیبانی آیتالله کاشانی بود که افکار عمومی را در اختیار داشت.
مسئولین دادگستری وقتی که از دهها شاهد ماجرا که در سالن دادگستری بودند، سئوال مینمود، کسی جرات نداشت که جلو آمده و شهادت دهد و از دادستان که در آن هنگام پشت میز خود بود، سئوال کردند و او پاسخ داد که من صدای شلیک را شنیدم و آتش را که از دهانه هفت تیرها بیرون میآمد دیدم، غش کردم و چند ساعت بعد به هوش آمدم!! بالاخره روز صدور حکم درباره چهار متهم فرا رسید ولی قضات دادگستری که باید حکم را صادر میکردند، هنگام ورود به ساختمان دادگستری آذین بندی پرشکوهی را در محوطه کاخ دادگستری دیدند، و وقتی از علت امر جویا شدند، جواب شنیدند که این جشن به خاطر حکم تبرئه نواب صفوی و یاران او ترتیب داده شده است! قضات گفتند: ولی ما هنوز حکمی صادر نکرده ایم؟ در جواب گفته شد: ولی فدائیان اسلام به عدالت شما رای اعتماد دادهاند!! بعد، قضات فهمیدند که این چراغانی از دادگاه تا منزل آیتالله کاشانی ادامه دارد و آیتالله متهمان را برای صرف غذا به منزل خود دعوت نموده است، زیرا این آیتالله کاشانی است که به عنوان حاکم شرع باید حکم را صادر میکرد. و پرونده اتهامی بسته میشد. قضات سپس چند راس گوسفند را دیدند که در مقابل درب خروجی دادگاه نگه داشتهاند و قرار بود که به دستور آیتالله کاشانی این قربانیها در زیر پای نواب صفوی و یارانش ذبح شوند.
وقتی که قضات خواستند وارد محکمه شوند دیدند که نیمکتهای تماشاگران را افراد ریشدار! پر کردهاند و چارهای ندیدند جز اینکه به مقتضای حسن ظن آیتالله عمل کرده و حکم به برائت متهمین را صادر کنند و نواب صفوی و رفقایش از ساختمان دادگستری خارج شدند و تا منزل آیتالله با استقبال و شادمانی مردم روبرو شدند...
***
... وزیر دربار در چنین شرایطی وارد ماجرا شد و با نقشههایی توانست آیتالله کاشانی را به خارج از ایران تبعید کند، آیتالله کاشانی به بیروت رسید، روزنامههای دنیا اخبار پیچیدهای را از ترور وزیر دربار ایران یعنی «هژیر» منتشر کردند. روزنامههای تهران هم بیانیهای را از فدائیان چاپ کردند که شک مردم را به یقین تبدیل نمود. در همان ایام بود که قاتل هژیر در برابر بازپرس ایستاد و با رشادت گفت: نام من حسین امامی است، بلی من به دستور فدائیان اسلام هژیر را به قتل رساندم.
... آیتالله کاشانی دوباره به تهران بازگشت تا در میان طوفانهایی از شور و شوق مردم مورد استقبال قرار گیرد. کارها بدین شکل جریان داشت. آیتالله کاشانی الهام بخش مردم بود و نواب صفوی دستور میداد و طوفانهای فدائیان اسلام هر روز به دنبال طوفان دیگری بر میخاست تا این که این بار خلیل طهماسبی در دادگاه ایستاده و گفت: بلی من رزم آرا را، به دستور فدائیان اسلام کشتم!.
3ـ انگلیسیهای سگ، بیرون بروند
من در مدت اقامت چند هفتهای در تهران چهار مرتبه با آیتالله کاشانی ملاقات داشتم. اولین ملاقات من با آیتالله به وسیله دکتر محمد فاطمی (3) سردبیر روزنامه باختر امروز که ملی شدن صنعت نفت برای اولین بار از سوی او مطرح شد، انجام گرفت... وقتی که در «خیابان شاه» سوار تاکسی شدم، آدرس منزل آیتالله را به راننده دادم. راننده تاکسی نخست، نگاه تندی به من انداخت و با صدای بلند گفت: تو میخواهی بروی منزل آیتالله؟ پس چرا نمیگویی: برو منزل آیتالله؟ منزل آیتالله دیگر آدرس نمیخواهد! بعد راننده تاکسی با صدای آهسته گفت: آقای من! ببخشید من با شما تند صحبت کردم، سزاوار نبود با کسی که میخواهد، نزد آیتالله برود با صدای بلند سخن بگویم.
مقابل منزل آیتالله تاکسی نگه داشت، در آنجا، سه راهنما منتظر من بودند همراه آنها به اندرون منزل آیتالله راه یافتم. از دالانهای باریک و کوچک، عبور کردم تا به اطاق نماز آیتالله کاشانی رسیدم. در مسیر راه به اطاق آیتالله، صدها جفت کفش از همه جور، در قسمت بیرون دیده میشد و از وجود این همه کفش، کثرت جمعیت در داخل اطاقها روشن میشد. وقتی داخل اطاق شدم، پیرمردی ریش سفید با عمامه سیاه که در صدر مجلس نشسته بود نظرم را به خود جلب کرد. این پیرمرد که چهرهاش بیش از هفتاد سال را نشان میداد، همان آیتالله سید ابوالقاسم کاشانی بود. در همان لحظه ورود به اطاق فشار دستی را بر کتف خود احساس کردم که مرا به نشستن دعوت میکرد، نخست دم در اطاق نشسته بودم و سپس آهسته آهسته روی زانو!، به آیتالله نزدیک شدم سپس متوجه شدم که طبق آداب و رسوم میبایستی همینطور به آیتالله نزدیک شد. (4) نفسهای گرم و مومن همراه چشمان پرجاذبه مردان ریشدار و بخار استکانهای چایی که هر ده دقیقه به عنوان پذیرائی، بین افراد دور میزد، فضای اطاق را گرم و داغ کرده بود...
آثار هوش و ذکاوت در چشمان آیتالله میدرخشید. او در حالی که تبسم شیرین و آرامی بر لبهایش نقش بسته بود، نگاهی به من کرد و به زبان عربی، ولی با لهجه فارسی سخن آغاز نمود: «مرا معذور بدارید که این طور با شما صحبت میکنم، من به زبان عربی تسلط کامل دارم، ولی هنگام سخن میترسم فهم آن برای شنوندگان مشکل باشد»... سپس از من پرسید: در ایران چه دیدی؟
گفتم: در واقع من چیزی ندیدهام و از وقتی که وارد ایران شدهام، هر چه صبح شنیدم عکس آن را بعد از ظهر میشنوم و هر چیزی را که کسی با سوگند به من میگوید، دیگری آن را با سوگندهای غلیظتر تکذیب میکند و من نمیدانم وقتی که به مصر برگردم، اگر از من بپرسند حقیقت ایران چیست، در پاسخ آنها چه بگویم؟
آیتالله خندید و در حالی که قیافهاش تغییر میکرد و نگاهش، کم کم حالت جدّی میگرفت، در جواب من با قاطعیت تمام گفت: میخواهی حقیقت را در یک جمله بگویم؟: ما میخواهیم انگلیسهای سگ را از کشور خود بیرون کنیم. بله، ما میخواهیم، انگلیسیهای سگ کشور ما و همه کشورهای اسلامی را ترک کنند!.»
آیتالله افزود: انگلیسهای سگ، استقلال ما را از بین بردند همانطور که قرآن را از ما گرفتند. اکنون قرآن کجاست؟ و احکام قرآن؟... بعد اشاره کرد به قلمش که روی سجادهاش قرار داشت و گفت: بنویس... از قول من به دولتهای اسلامی برسان: ابوالقاسم کاشانی خدمتگزار اسلام و مسلمانها، میگوید: هیچ کار شما استوار نمیگردد، مگر اینکه زندگی خود را بر پایههای قرآن استوار سازید... انگلیسیهای سگ، قرآن ما را دزدیدهاند...
آنگاه آیتالله از من پرسید: تو گلادستون را میشناسی؟ او، یک سگ انگلیسی بود. نخستوزیر انگلیسیهای سگ هم بود او میگفت: «تا روزی که قرآن در بین امتهای اسلامی وجود دارد راه برای انگلیس بسته است، برای سرکوب کامل آنها، باید قرآن را از آنها گرفت» و بالاخره گلادستون سگ و ایل و تبارش، کوشیدند تا قرآن را از ما گرفتند.
چهره طوفانی آیتالله، رو به آرامش نهاد و لبخند آرامی صورت او را زینت بخشید و افزود: «به زودی یاران خیانتکار انگلیس میمیرند و دستشان کوتاه میشود. همین دو روز پیش دست یکی از آنها کوتاه شد و بقیه هم باید منتظر باشند. اعدام رزم آرا به توفیق و الهام از خداوند صورت گرفت، تا اینکه مرگ او پند و عبرتی باشد برای افراد سست ایمانی که قاطعیت ندارند...»
سپس آیتالله با حالت تندتر و عزم و اراده گفت: «به زودی نفت ایران ملی میشود، به زودی نفت ملی میشود تا اینکه هر قطره نفتی که از خاک ایران استخراج میشود ملک خاص خود ایرانی باشد بدون هیچ شریکی!...»
سخن ساعتی پیرامون مسائل ایران دور زد و بعد آیتالله از کشورهای اسلامی سخن به میان آورد و پرسید: «حال مفتی بزرگ ما چه طور است؟» بعد با نگاه اشتیاق و احساس گفت: چقدر آرزو دارم که حاج امین الحسینی به ایران بیاید.
بعد از دو ساعت، اطاق آیتالله را ترک کردم و این نخستین دیدار من با آیتالله بود.
4ـ گله آیتالله از «اخبار الیوم»
دومین دیدار من با آیتالله قصه عجیبی دارد! مصاحبه اول خودم را با آیتالله، ضمیمه وضع و اخبار تهران، برای درج در روزنامه «اخبارالیوم» فرستاده بودم. اتفاقاً روزنامه پس از انتشار در قاهره، به تهران رسیده بود و روزنامههای عصر تهران، قسمتهایی از آنرا درج کرده بودند و من در آن روز، با هواپیما به قصد بازدید کوتاهی از استانهای گیلان و مازندران، تهران را ترک نموده بودم ولی ساعت 8 شب همان روز برگشتم...
با خستگی کامل و بیش از اندازه، وارد هتل میشدم که شش یا هفت نفر از افراد ریشدار را دیدم که به نظرم رسید بعضی از آنها را قبلاً در جای دیگری دیده بودم و با اندک تاملی دریافتم که بعضی از آنها را قبلاً در منزل آیتالله کاشانی دیدهام. یکی از آنها به سوی من آمد و در حالی که چشمهای جامدش هیچگونه حالت و تعبیری نداشتند، گفت: آیتالله میخواهند هم اکنون تو را ببینند!!
با لحن اعتذار گفتم: من خسته و کوفته هستم، چه بهتر که فردا صبح خدمت ایشان برسم؟ این بار چشمان او حالت اصرار به خود گرفت و گفت: آیتالله میخواهد همین الآن تو را ببیند و ما سه ساعت است که منتظر شما هستیم!!
ظاهراً چارهای نبود! همگی سوار اتومبیل شدیم و به طرف منزل آیتالله کاشانی به راه افتادیم. در بین راه همان مرد، با لحن تندی به من گفت: چگونه فرد مسلمانی مثل شما کاری میکند که موجب رنجش آیتالله میشود؟! گفتم: آیا من کاری کردهام که باعث رنجش آیتالله شده است؟ گفت: بعضی از مطالبی را که نوشتهای ایشان نپسندیدهاند! با ناراحتی گفتم: نوشتههای من کجا است؟ گفت بعضی از مطالب را روزنامههای عصر به زبان فارسی ترجمه کردهاند و خود روزنامه «اخبارالیوم» هم به دست آیتالله رسیده است!
اتومبیل مقابل منزل آیتالله توقف کرد همراه نگهبانان، پیاده شدیم و در حالیکه احساس سرگیجه میکردم، وارد دالان و دهلیزهای پر پیچ و خم منزل آیتالله شدیم!
من مطمئن بودم چیزی که موجب خشم آیتالله باشد ننوشته ام، ولی آیا روزنامه «اخبارالیوم» مطلبی را از منبع دیگری نقل نکرده که باعث ناراحتی آیتالله باشد؟! و اگر اینطور باشد من چه باید بکنم؟ و بالاخره از میان صدها جفت کفش رنگارنگ عبور کرده و وارد اطاق شدم در حالیکه قلبم به سختی میزد، ولی چه کار میتوانستم بکنم؟.
استقبال آیتالله از من دوستانه بود، ولی کاملاً احساس کردم که چیزی در درون دارد که او را ناراحت ساخته است. تصمیم گرفتم که سخن را من آغاز بکنم و گفتم: مثل اینکه حضرت عالی در مورد «اخبارالیوم» نظراتی دارید؟... آیتالله یک نسخه از روزنامه «اخبارالیوم» را از زیر گوشه تشکچه خود بیرون آورد و به سطر اول آن اشاره کرد و آهسته در گوش من گفت: «تو میگویی که من، حاکم بر موقعیت تهران هستم! آیا نفوذ من از تهران تجاوز نمیکند؟ چرا کلمه «ایران» را به جای «تهران» به کار نبرده ای؟» در اینجا احساس میکردم که یواش یواش آرامش به قلب من بر میگردد...
با لبخند گفتم: «آیا همه مشکل همین است؟ من قصدم از تهران به عنوان پایتخت، همه ایران است و این به عقیده من درست است.» آیتالله اندکی سکوت کرده و سپس با لبخند گفت: چرا مطلب دیگری هم هست! بعد صفحه سوم «اخبار الیوم» را باز کرد و گفت: اینجا نوشتهای که کلمات از دهان من سست و بریده و جویده خارج میشد؟
گفتم: من هرگز چنین نگفته و اینجور ننوشتهام و سپس روزنامه را از دست آیتالله گرفتم و سطرهای آن را مرور کردم تا به مطالبی که آیتالله را برانگیخته بود رسیدم و به آیتالله گفتم من نوشتهام «کلمات به آرامی از دهان آیتالله بیرون میآید» و مقصود من این بود که اعتماد به نفس و راستی و امید را در سخنان شما ترسیم کنم... این متن نوشته من در روزنامه است.
آیتالله گفت: اگر اینطور باشد پس در ترجمه فارسی آن اشتباهی رخ داده است و سپس با تبسم شیرین خود دستش را دراز نمود به علامت مهربانی بر شانه من گذاشت. سپس مردی که مرا از هتل نزد آیتالله آورده بود با صدای بلند صدا کرد و گفت: برادر مسلمان ما تقصیری ندارد!، من گفتم: مگر برادر مسلمان شما متهم بود؟ در این اثناء یک نفر از خیرخواهی با آرنج خود به پهلوی من زد و آهسته گفت چیزی نگو!... خدا را شکر کن که به خیر و خوشی تمام شد.
آیتالله برای بار دوم و به عنوان دلجوئی با دست خود کتف مرا نوازش دادو گفت «الحمدالله» و به دنبال آن صدها حنجره با هم گفتند «الحمدالله»! و وقتی به دقت نگاه کردم، دیدم که چشمان همه آنها، با محبت و دوستی، به من مینگرد!.
5ـ مهمترین شخصیت عصر...
سومین دیدار من با آیتالله، روزی بود که «سفتون دیلمر» خبرنگار معروف روزنامه «دیلی اکسپرس» انگلیسی خود را برای مصاحبه با آیتالله آماده میکرد.
آیتالله قبلاً از پذیرفتن «دیلمر» برای مصاحبه خودداری میورزید، زیرا «دیلمر» یک انگلیسی و طبعاً یک سگ بود، ولی «دیلمر» با بردباری و پافشاری توانست تا با آیتالله مصاحبهای به عمل آورد.
منظره این مرد انگلیسی چاق و خوشحال که در مقابل آیتالله کاشانی دو زانو نشسته بود، منظره جالب و هیجان انگیزی بود. در آغاز مصاحبه آیتالله سرگرم گفتگوی تلفنی با رئیس ستاد ارتش ایران بود. آیتالله با لحنی آرام که با اندکی تهدید همراه بود به رئیس ستاد میگفت: «به من خبر رسیده که بعضی از افسران وابسته به رزم آرای خائن سوءقصدی را بر ضد من طرح ریزی کردهاند و من به تو به عنوان رئیس ستاد ارتش، هشدار میدهم تا تصمیمات لازم را درباره این دیوانهها بگیری و من شخصاً نمیخواهم دخالت کنم ـ با آنکه قادر به چنین کاری هستم ـ و موقعیت را به تو واگذار میکنم و از تو میخواهم که مرا از نتیجه اقدامات خود باخبر سازی...». سپس آیتالله گوشی تلفن را گذاشت و متوجه «دیلمر» شد و خطاب به مترجم خود گفت: هرچه که من میگویم باید کلمه به کلمه او ترجمه کنی!.. متوجه شدی؟ سپس متوجه دیلمر شد و گفت:
«من مصاحبه با تو را نمیپذیرفتم به این دلیل که ایل و تبار تو را دوست نمیدارم.» آیتالله سپس افزود: «من اعتقاد دارم، انگلیسیها سگ هستند! ولی آنهائی که برای تو پیش من وساطت کردند، گفتند: تو مثل دیگر انگلیسها نیستی! و تو مثل کودک پاکیزهای هستی در دامن کنیزی پست!»
مترجم همه مطالب آیتالله را به دقت و کلمه به کلمه، برای «دیلمر» بیان کرد و دیلمر با سکوت و شکیبائی و بردباری لبخندی زده و سپس پرسشها و پاسخها که هر کدام به مشابه گلولههای آتشین بود، آغاز گردید.
دیلمر پرسید: نظر آیتالله درباره رزم آرا و موضوع کشته شدن وی و قاتل او چیست؟
آیتالله با لبخندی پاسخ داد: «رزم آرا خائن بود و قتل او امر نیکی به شمار میرود و قاتلش یک قهرمان است.»
دیلمر: چرا مردم تو را بیشتر از شاه، دوست دارند؟
آیتالله خندید و احساس کرد که دیلمر میخواهد او را دچار مشکلی سازد، ولی او با آرامش جواب داد: «مردم هر کسی را که برای آنها بکوشد و به خاطر آنها مجاهده نماید دوست دارند»... پرسشها و پاسخها با حرارت تمام یک ساعت ادامه داشت و در پایان دیلمر نامهای به «دیلی اکسپرس» نوشت که چنین آغاز میشد:
«خدایا به دادم برس!... مردم کمک کنید... یک ساعت گفتگو کردهام در میان حرارت و التهاب... مصاحبه، با سیاستمداری که بیتردید در بیست سال گذشته مانندش را ندیدهام، یعنی بعد از آنکه بیست سال پیش در واقعه آتشسوزی «رایشتاک» با هیتلر مصاحبه کردم، چنین مصاحبهای برای من پیش نیامده بود!»
... قبل از ترک تهران و برگشت به قاهره، برای چهارمین بار به منزل آیتالله رفتم تا با ایشان خداحافظی کنم و این بار سئوالات از جانب ایشان طرح میشد و بر من بود که جواب دهم... ایشان از وضع مصر سئوال نمود و من گفتم: آموزش و صنعت در مصر، به شدت رو به پیشرفت است. ولی او سخن مرا قطع کرد و گفت: آموزش چه و صنعت چی؟ اینها سد راه جهاد و مبارزه است و اگر مردم سرگرم اینها باشند پس چه کسی باید با استعمار مبارزه کند؟
آیتالله سپس گفت: در روزنامه «اخبارالیوم» خواندم که گویا در مصر برای ملی کردن کانال سوئز گرایشی پیدا شده است؟ و سپس با خنده رو به حضار در جلسه نموده و گفت: من خوشحالم که هر کاری ما، در اینجا انجام میدهیم، در کشورهای اسلامی انعکاس مثبت دارد و سپس آهسته از من پرسید: آیا نحاس پاشا مرا نمیشناسد؟
گفتم: چه طور مگر؟ آیتالله گفت: من به هنگام انتصابش به مقام نخست وزیری، تلگرافی برای او فرستادهام، ولی جواب نداده و سپس دو هفته پیش تلگراف دیگری در رابطه با گرایش به ملی کردن کانال سوئز فرستادم که هنوز بلاجواب است.
در این گفتگو یک نفر از یاران آیتالله وارد اطاق شد و نامه مهمی به دست آیتالله داد که بلافاصله مشغول مطالعه آن شد و بعد از مطالعه نامه گفت:
«بعضی از ناوگان انگلیس در خلیج فارس با آمادگی کامل به طرف جنوب غربی ایران برای پیاده کردن نیرو در خوزستان حرکت کردهاند و اگر انگلیسهای سگ چنین اقدامی بکنند، خوزستان را برای آنها به جهنم تبدیل میکنم و بیتردید دستور میدهم که اگر ضرورت ایجاب کرد همه چاههای نفت را به آتش بکشند!»
سپس آیتالله انگشت خود را به علامت تهدید بلند کرد و گفت: اگر انگلیسها دوست دارند پیش از دوزخ الهی، جهنم دنیا را ببینند فقط یک سگ از سگهای خود را در خوزستان پیاده کنند!...
و این آخرین سخنی بود که من از آیتالله کاشانی شنیدم. (5)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1- ظاهراً هیکل «قم» را با شهر «مشهد» اشتباهی گرفته و «کاشان» را از شهرهای خراسان شمرده است. م
2- دستگیری و تبعید آیتالله کاشانی به طور مستقیم توسط خود انگلیسیها نبود، بلکه به دستور آنها، توسط مزدوران داخلی وابسته به رژیم شاه انجام گرفت. م
3- مراد مرحوم دکتر حسین فاطمی است. م
4- چنین روشی برای رفتن به نزد آیت الله، مرسوم نبود. م
5- ترجمه از کتاب: ایران فوق برکان ـ منتشر شده در فصلنامه «تاریخ و فرهنگ معاصر» سال دوم شماره 6 و 7، چاپ قم 1371، صفحات 257 تا 269.
منبع : روزنامه جمهوری اسلامی - شماره 10560 - چهارشنبه 18 فروردین 1395