کتابشناسی و فهرستنگاری
به قلم استاد سید هادی خسروشاهی
پس بهطور کلی تولد او [سید جمال] رابطهای با افغانستان ندارد. یعنی او در «کنر» به دنیا نیامده و با پدر خود به «کابل» منتقل نشده و دوست محمدخان شاهزاده افغان آنان را تبعید نکرده و عموزادههای سید بر هیچ بخشی از افغانستان حاکمیت نداشتهاند، و خود افغانها چیزی از او نمیدانند چه رسد به اینکه به خاطر نسبت با سیدعلی محدث ترمذی، در قلوب آنان مقام و منزلتی یافته باشد!
تمامی اینها اموری است که سیدجمالالدین به شاگرد خود شیخ محمد عبده (شارح نهجالبلاغه) گفته بود تا در پنهانکاری و اغفال دشمنان هرچه بیشتر اقدام نماید وگرنه موضوع روشنتر از آن است که بشود پنهان کرد و شیعه امامیه را در قبال مصر و رجال آن همین افتخار بس است که آموزگار شخصیتی چون رهبر نهضت معاصر آن شیخ محمد عبده، شاگرد سیدجمالالدین باشد.
محمد عبده بارها تصریح کرده هر چه دارد، از سید جمال است و در مقدمهای که بر ترجمه عربی کتاب «نیچریه یا ناتورالیسم» نوشته، اعتراف میکند که از توصیف مقام علمی سید ناتوان است و مینویسد: «مقام علمی و وسعت فرهنگ او در حدی نیست که قلم من بتواند درباره او چیزی بنویسد. این مرد قدرت فوقالعادهای در بیان حقایق و مفاهیم علوم، به بهترین شکل را دارد.» و همین شهادت میتواند بلندی مقام و عظمت موقعیت سیدجمالالدین را در علوم، نشان دهد.
تولد، پرورش و روند آموزش
سیدجمالالدین در شعبان ۱۲۵۴ در روستای اسدآباد از توابع همدان به دنیا آمد. خانه یا محل تولد او هنوز موجود است و عموزادگان و دیگر وابستگان معاصر او، آنها که اکنون در اسدآباد به سر میبرند، آن را میشناسند. مادر جمالالدین «سکینه بیگم» دختر میرشرفالدین حسینی قاضی است. وی به لطف پدرش از پرورش نیکویی برخوردار شد، پدرش به فرهیختن او پرداخت و خود مبانی و مقدمات را بدو آموخت. از همان هنگام نشانههای نبوغ در او هویدا بود، از هوش سرشار و تیزبینی، ژرفنگری، کنجکاوی برخوردار بود، آنچه از همان نخست نشاندهنده دستاوردهای واپسینش بودند. وی حافظه شگفتانگیزی داشت که از عوامل اصلی پیشرفتش بود. آنچه در این باره از او نقل میشود، شگفتآور است.
در سال ۱۲۶۴ با پدرش به قزوین رفت. او در آن هنگام پسری نوجوان بود. آنها دو سال در قزوین ماندند، و در آنجا باز پدرش او را آموزش میداد و از دانش و فرهنگ غنی میساخت و با اشتیاقی فراوان در کار آموزش او میکوشید تا آنجا که حتی روزهای عید و تعطیل را نیز از دست نمیداد.
سید در اوایل سال ۱۲۶۶ق با پدرش به تهران رفت و به خانه حاکم اسدآباد در محله سنگلج وارد شدند. آنگاه جمالالدین به خدمت علامه سیدصادق سنگلجی مشرف شد و از محضر او استفاده کرد و همو بود که لباس روحانیت را بر سیدجمالالدین پوشاند و عمامه بر سرش نهاد.
پس از چند ماه به عراق مهاجرت کردند. در هنگام ورود به نجف، از مرجع آن روز شیعیان ـ شیخ مرتضی انصاری ـ دیدار کردند. پدر سید پس از دو ماه به اسدآباد بازگشت و سید خود چهار سال در نجف ماند و در آن مدت فقه و اصول و حدیث و تفسیر و کلام و هیئت را نزد استادان زبردست این علوم تلمذ کرد. وی با هوش سرشار و حافظه نیرومندش توانست در همین مدت کم، به پایه بزرگان این رشتهها برسد و نامآور شود و آنگاه که هنوز جوانی بیش نبود، در محافل علمی نجف درخشید.
در سال ۱۲۷۰ق به هند مسافرت کرد و سپس کشورهای جهان اسلام و بعضی از کشورهای اروپای غربی را مورد بازدید قرار داد. در خلال این سفرها با بسیاری از اخلاق و فرهنگ و خوی ملتها آشنا شد و با شمار فراوانی از پادشاهان و وزیران و بزرگان و امیران و مردان دانش و سیاست و… آشنا شد. در هر سرزمینی فرود آمد انقلابی فکری، آنچنان که آتش آن هرگز فرو ننشیند، پدید آورد. زبانهای فارسی، عربی، انگلیسی، ترکی و فرانسه را خوب میدانست. وی در خلال این گشت و گذار آوازهگر دعوت اسلامی و بیدارکننده ملتها بود.
درگذشت
سلطان عبدالحمید خان او را به استانبول فراخواند و سید در سال ۱۳۱۰ق بدانجا روی آورد و سلطان به ظاهر او را پایگاهی والا داد و بزرگ داشت. خوراک و غذای او از دارالسلطنه فراهم شد. سلطان در پی وحدت کشورهای اسلامی، از اندیشههای درست و بهجای سید بهره میبرد تا آنکه در شوال سال ۱۳۱۴ق درگذشت و همانجا، در گورستان ویژه دانشمندان و اولیا «شیخلرمزار لغی» به خاک سپرده شد.درباره علت مرگ سید اختلاف است گروهی میگویند: او براثر زهری که در قهوهاش ریختند، کشته شد و برخی میگویند: براثر سرطان فک، درگذشت و این مرض ناشی از یک ماده سمی بود که به دهانش تزریق شد که حالتی مانند سرطان را در او پدید آورد. گروهی سلطان عبدالحمید را متهم میکنند که پزشک معالج خود را بر آن داشت که شاهرگش را بزند، گروهی هم گفتهاند که او به مرگ طبیعی درگذشت. والله العالم.
نوشتهها و تألیفات
سید آثار بزرگ و ارزشمندی دارد، از آن جمله: «تاریخ الافغان» به زبان عربی است که یکی از بهترین آثار اوست و چند بار در مصر به چاپ رسیده است، و نیز «رساله ردّ بر نیچریه یا مادّیها» که در حیدآباد دکن هند آن را نوشت و شاگردش، شیخ محمد عبده، به کمک ابوتراب اسدآبادی آن را به عربی برگرداند و پیشگفتاری مفصل بر آن نوشته که در آن زندگینامه استادش را آورده است. مجله سید به نام «العروه الوثقی» بود که با همکاری عبده هیجده شماره از آن منتشر کرد. از دیگر آثار او «الحقائق الجمالیه» و «انتقاد الفلاسفه الطبیعیین» است که در مصر به طور مکرر چاپ شده و همچنین نشریه «ضیاءالخافقین» و جز آن، از جمله آثار قلمی سید است.
در بسیاری از کتابهای فرنگی زندگینامه او را آوردهاند که به علت ناآشنایی به زبانهای بیگانه، ما را بدانها راهی نیست مگر آنچه به زبان عربی برگردانده شدهاند؛ مانند: «حاضر العالم الاسلامی» نوشته «لوتروت استوارت» آمریکایی که «عجاج نویهض» آن را به عربی برگردانده و «امیر شکیب ارسلان» بر آن توضیحاتی افزوده است و زندگینامه سید در ضمن توضیحات او آمده است. مورخ مشهور جرجی زیدان نیز در کتاب «اشهر مشاهیرالشرق» زندگینامه او را نوشته و شرقاوی و خاورشناسانی نیز از او یاد کردهاند، ولی از همه مفصلتر همچنان که اشاره میشود، نوشته خواهرزاده جمالالدین است. والله من ورائهم محیط.
منزوی کتابشناس و فهرستنگار
گفتم که احمد، فرزند شیخ آقابزرگ در آن دیدار حضور داشت و با چای از بنده پذیرایی کرد و پدر گفت که «احمد» مانند علینقلی او را در چاپ بعضی از آثارش یاری داده و این کمک را همچنان ادامه میدهد. اکنون بیمناسبت نیست که به مناسبت درگذشت احمد، از او یادی بشود و یکی دو خاطره تاریخی را نقل کنم.
احمد منزوی، فرزند برومند شیخ آقابزرگ را پس از نجف اشرف دیگر ندیدم تا اینکه مسئله سلمان رشدی و صدور فتوای تاریخی امام خمینی(ره) درباره اعدام او مطرح شد. وزارت ارشاد و سازمانهای فرهنگی دیگر، افراد و هیأتهایی را برای پیگیری و یا بهتر مطرح شدن مسئله کشورهای اسلامی، انتخاب و اعزام نمود که این جانب نیز به علت آشنایی و ارتباط قبلی با رهبری حرکتهای اسلامی آنان بهویژه جماعت اسلامی به عنوان «سرپرست هیأت اعزامی به پاکستان» انتخاب شدم و همراه شخصیتهای محترمی چون آیتالله جلالی خمینی، مولوی اسحاق مدنی و یکی دو نفر دیگر، عازم پاکستان شدیم و با علما و شخصیتهای فرهنگی یا سیاسی آن دیار در اسلام آباد، لاهور و کراچی دیدار و گفتگو کردیم و علاوه بر آن با تشکیل جلسات عمومی و مصاحبههای مطبوعاتی، اهمیت موضوع را یادآور شدیم و البته برادر عزیزمان شهید صادق گنجی وابسته فرهنگی ایران اسلامی در لاهور در پربار شدن آثار این دیدارها نقش عمدهای به عهده داشت و به غیر از خانم بینظیر بوتو که در آن زمان نخستوزیر پاکستان بود و وقت ملاقات هیأت ایرانی را، با علم به اینکه بیش از یک هفته در پاکستان نخواهند ماند. به علت کثرت کار و ضیق وقت(!) به دو هفته بعد موکول کرد که روشن بود آمادگی پذیرایی از هیأت و مطرح شدن مسأله سلمان رشدی را ـ که با تردید میبایست واکنشی در این باره ابراز کند، ندارد و ما هم از خیر دیدارش، گذشتیم و به همان دیدار علما و مردمی و تشکیل جلسات عمومی بسنده کردیم که به یاری حق در روشنگری علمای سنی و شیعه پاکستان و توده مردم، نقش خاصی را در آن برهه ایفا کرد.
روزی صادق گنجی که بعدها به دست گروه تکفیری جهانکیو در شب تودیع برای بازگشت به ایران در لاهور به شهادت رسید، پیشنهاد کرد که برای آشنایی با کتب خطی کتابخانه «گنجبخش» و آقای احمد منزوی که مشغول فهرستنگاری آن است، به آنجا برویم. با اشتیاق همراه دوستان به آن محل رفتیم تا هم از چگونگی امر هزاران جلد کتاب خطی موجود در آنجا آگاه شویم و هم با استاد منزوی پس از ملاقات کوتاه در نجف، تجدید دیداری کنیم.
استاد منزوی در محل کارش با یک پیراهن سفید که نوعاً مردمان هند و پاکستان میپوشند، با یک زیرشلواری کوتاه در پشت میز کوچکش مشغول فهرستنگاری بود و از دیدار دوستان (به قول او) فرهنگدوست، خوشحال شد و شرح مبسوطی درباره کتابخانههای پاکستان و نسخ بیشمار و فراوان خطی موجود در آن سامان بیان کرد. البته محصول زحمات و کارهای او در پاکستان که ۱۵ سال تمام طول کشید، آثار ارزشمندی است که به یادگار مانده است.
بیمناسبت نیست که نخست خلاصهای از آنچه درباره «کتابخانه گنجبخش» و کتب خطی موجود در آن تعریف کرد و بعد آن مطالب را در مقدمه جلد اول فهرست نسخههای خطی آن کتابخانه آورده است، به طور خلاصه نقل شود.
کتابخانه گنجبخش
در تاریخ یکم آبان ماه ۱۳۵۰ خورشیدی، موافقتنامهای میان دو دولت ایران و پاکستان به امضا رسید که طبق آن «مرکز تحقیقات فارسی ایران و پاکستان» برای بررسی و پژوهش در زبان و ادبیات فارسی ایران و پاکستان در پاکستان تاسیس شد. البته پیش از تصویب آن پیماننامه، آقای دکتر علی اکبر جعفری نخستین مدیر مرکز تحقیقات آغاز به کار کرده بودند و نخستین اقدام ایشان تاسیس کتابخانه مرکز تحقیقات بود.
کتابخانه به بزرگداشت ابوالحسن علی بنعثمان هجویری غزنوی (م ۴۶۵قر۱۰۷۳م) نگارنده «کشفالمحجوب»، معروف به داتا گنجبخش به نام کتابخانه گنجبخش نامگذاری شد و از همان آغاز کتابخانه در دو بخش کتابهای چاپی و خطی بنیاد نهاده شد… اکنون که این فهرست به زیر چاپ است، شماره مجلدات کتابهای چاپی این کتابخانه ۱۲۴۰۴ و مجلدات نسخههای خطی به ۸۰۸۰ نسخه رسیده است…
به طور قطع میتوان گفت که کتابخانه گنجبخش دارای نسخههای نایاب و کمیاب ارزشمند بسیاری است که از خراسان بزرگ و ماوراء النهر به شبهقاره آمدهاند، و یا آثاری که در همین سرزمین به وجود آمدهاند که در ردیف گرانبهاترین آثار شرقی به حساب میآیند…
مرکز تحقیقات کوشیده است که نسخههای خطی فارسی درجه دوم را که بیشتر در معرض انهدام و نابودی بودهاند، از آسیب باران و سیل و موریانه برهاند، و در جای نسبتا امنی نگهداری کند. نسخههای هنری همه جا اعتبار دارند و «موزهنشین»های «خوشبختی» هستند که در موزههای جهان حتی نظر هر تماشاچی متوسطی را به خود جلب میکنند؛ اما همه آثار فارسی پاکستان که زیبا و آرایش کرده نیستند.
بیشتر نسخههای در حال نابودی، ستون ادبی، عرفانی و دیوانها و بهویژه کتابهای درسی مکتبخانهها و مدارس قدیمه شبهقاره هستند. نسخههایی با حواشی طلبگی که چهره چروکیده و آنها حکایت از خدماتی میکند که به فرهنگ مشترک دو ملت همسایه ایران و پاکستان کردهاند و اسنادی هستند از اینکه تا همین نزدیکیهای روزگار ما زبان فارسی، زبان درسی در شبهقاره بوده است.
و بدین گونه کتابخانه گنجبخش نه تنها کتابهای نایاب و کمیاب نسخههای هنری ارزشمندی را گردآوری کرده است، بلکه «بهترینهای» تازهای را کشف کرده و در گنجینههای خود گردآورده است که از نظر ملی ما و ملت دوست پاکستان ارزش ویژهای دارند که حقاً میبایست گفت مآثر پاکستان و مفاخر ایران هستند…»
احمد منزوی پس از معرفی اجمالی کتابخانه گنجبخش و نسخههای خطی موجود در آن، اشارهای هم به مشکلات زندگی خود دارد که توجه به آنها، همت بلند و والا و تحمل و فداکاری او را نشان میدهد: «بیش و پیش از همه از استاد دکتر علیاکبر جعفری مدیریت مرکز تحقیقات فارسی ایران و پاکستان سپاسگزارم که مرا یاری کردند که باز به زندگی خود برگردم و من فراموش نمیکنم آن زمستان سرد و تاریک، زمستانی که سالها را در برگرفته بود، و من با دلی پر از خون و چرک میهن عزیزم را ترک کرده بودم، به راهی میرفتم که پایانش را نمیدیدم و خفقان بیشتر کسان را به تباهی کشانده بود و یا من چنین تصوری داشتم و به بیماری یأس گرفتار بودم. در آن روزها بود که مردی… به من پیشنهادی کرد که سالها به دنبالش دویده بودم. پیشنهاد کار، کار در رشتهای که مورد علاقه من بود و عمری کنار از امکانات لازم، در آن مصروف کرده بودم.
و سپاس از استاد دکتر مهدی غروی، مدیر مرکز تحقیقات فارسی ایران و پاکستان، که به محض تصدی کار مرکز، مهربانیهای ایشان و خانواده محترمشان، شامل حالم گشت، گاه و بیگاه تا ساعتهای دیروقت شب به کتابخانه مرکز سر زدهاند و با مهربانی و همزبانی خستگی را از تنم زدوده جان تازهای میدادند. ایشان توجه خاصی به رفاه حال من کردند، هیجده ماه بود که من در یک انبار جنب کتابخانه زندگی میکردم، جایی که آفتاب بدان نمیتابید. در فصل بارندگی همه فضای آن را آب میگرفت و از آب گرم و گاز خبری نبود. به کوشش ایشان مرکز به ساختمان تازه جابجا شد و زندگی من سر و سامانی یافت. اگر یاریهای ایشان در رفع مشکلات نبود، نه این فهرست به موقع به انجام میرسید و نه چاپ آن به این زودی میسر میگشت…»
در آن دیداری که با او در میان تلی از کتابهای خطی همراه دوستان رخ داد، منزوی نگران یک کبریت بود که از سوی نادانی کشیده شود و همه آن آثار بیپناه و روی هم انباشته را که بعضی از آنها را آفت موریانه ناقص ساخته بود، به خاکستری مبدل سازد و آثار این نگرانی به وضوح در چهره او دیده میشد؛ کاری که بعدها در کتابخانه رادپندی رخ داد. سپس کتابخانه ارزشمند و فاخر نمایندگی فرهنگی ایران اسلامی در لاهور که به همت صادق گنجی مملو از گنجهای پرقیمت کتاب شده بود، به دست جاهلان تکفیری خاکستر شد!
البته حادثه هولناک و به قول او جگرسوز کتابخانه «الریاض» معینالدین لاهور هم بر نگرانیهای او افزوده بود؛ زیرا میگفت: «نیمی از نسخههای خطی با ارزش این کتابخانه را موریانهها آنچنان خورده بودند که نمیتوانستیم برگی از برگ دیگر کتاب را از یکدیگر جدا سازیم و نیم دیگر هم در آستانه نابودی بود که با زحمت زیاد فهرستبرداری شد!»
به نظرم در آن دیدار آقای دکتر احمد تمیمداری (حفظهالله) هم حضور داشت که ادبیات فارسی تدریس میکرد و در کلاس «مثنوی خوانی» هفتگی او در مرکز تحقیقات، فرهیختگان و علاقهمندان پاکستانی شرکت میکردند و احمد منزوی هم به قول خودش، یکی از شاگردان آن بود.
در آن دیدار من از استاد منزوی درباره فعالیتهای سیاسی پیشین او در عراق و ایران پرسیدم که علاقهای به بیان چگونگی آن نداشت و گفت: «هرچه بوده، گذشته است و پس از سال ۱۳۳۵، سیاست را به طور مطلق رها کردهام و نمیگویم بوسیدهام و کنار گذاشتهام؛ زیرا سیاست به مفهوم امروز ارزش بوسیدن ندارد!»
سال ها بعد...
در آن جلسه عمومی نخواستم او را در محظور قرار دهم بهویژه که فرصت هم زیاد نبود. تا آنکه روزگار گذشت و روزی در تهران در دیداری خصوصی، سؤال اسلامآباد را تجدید کردم؛ خندید و گفت: ماشاءالله هنوز موضوع را فراموش نکردهاید! گفتم: « نه! برای من اهمیت دارد که بدانم چرا فرزندان شخصیتی چون آیتالله شیخ آقابزرگ تهرانی در عراق و ایران به احزاب چپ پیوستند و در راه اهداف آنها فعال بودند؟» از چهرهاش پیدا بود که آمادگی توضیح زیاد را ندارد؛ ولی به خاطر اصرار من و به قول او «به احترام من» گفت: «فهرستوار بگویم؛ چون من فهرستنگارم، دهها هزار جلد کتاب خطی را فهرستنگاری کردهام، به این موضوع هم فهرستوار اشاره میکنم. به شرط آنکه در حال حیات من، جایی چاپ نکنید که حوصله تکرار دردسرهای سیاسی پیشین را ندارم…» من هم شرط را پذیرفتم و او گفت: «من در بیت شخصیتی چون شیخ آقابزرگ و در سامرا به دنیا آمدم، در نجف بزرگ شدم، دروس قدیمی را پیش شاگردان پدرم خواندم و دروس جدید را در مدرسه علوی ایرانیان؛ چون پدرم معتقد بود که باید زبان فارسی را به طور کامل یاد بگیرم. در آن دوران اندیشههای شوونیستی عربی رواج یافت و در ایام سلطه نوری سعید و ملک عبدالله کامل شد و فشار قومیت عربی بر اقلیت ایرانی باعث شد که در مدرسه علوی، بعضی از ایرانیها «گروه سربازان» را تشکیل دادند و هوادار ناسیونالیسم ایرانی شدند. در این ایام حزب کمونیست عراق هم خیلی فعال شد و دهها نشریه و روزنامه و صدها کتاب مارکسیستی به زبان عربی چاپ و به طور رایگان توزیع میکرد. در قبال این وضع، علمای محترم نجف همچنان به بحثهای قدیمی خود و «شبهه عبائیه» و «فروع علم اجمالی» و از این قبیل مسائل که مشکل فکری جوانان را حل نمیکرد ادامه میدادند و هیچ نوع نوآوری در مباحثشان دیده نمیشد؛ کسانی چون سیدمحمدباقر صدر نبودند که «فلسفتنا» و «اقتصادنا» بنویسند و جوانان را با مفاهیم اصل اسلامی آشنا کنند، یا مثلاً یک حزب و تشکل سیاسی اسلامی وجود نداشت، یا فعال نبود که بتواند جوانان را جذب کند. این بود که من هم مانند خیلی از جوانان شیعه به «الحزب الشیوعی العراقی» پیوستم و این به سال ۱۳۱۸ بود.
حزب شیوعی عراق به جای الوحده و القومیه العربیه، از حقوق طبقه کارگر و زحمتکش و «الثوره العالمیه» (انقلاب جهانی) سخن میگفت که برای جوانها جذاب بود. من در شاخه جوانان حزب فعال بودم که تحت تعقیب قرار گرفتم و یک بار هم بازداشت شدم و بعدها، یعنی در سال ۱۳۲۳ به ایران آمدم تا به تحصیل ادامه بدهم و بلکه کاری هم پیدا کنم که جذب سازمان و تشکیلات سیداحمد کسروی شدم که «باهماد آزادگان» نام داشت…
در جلسات سخنرانی کسروی شرکت میکردم و او البته در دور کردن جوانان از عقاید پیشین خود استاد بود؛ اما جایگزینی «پاکدینی» نمیتوانست ما را ارضا و اشباع کند؛ این بود که به دعوت جلالآلاحمد که از اقوام نزدیک ما بود، به حزب توده پیوستم که با توجه به سابقه فعالیت در حزب شیوعی عراق، اقدام غیر مترقبهای نبود. بهویژه که در آن ایام شخصیتهای برجستهای مثل: احمد آرام (مترجم تفسیر فی ظلال القرآن)، جلال آل احمد، عنایتالله رضا و دیگران هم عضو حزب توده شده بودند و در واقع این حزب، تنها حزب فعال با تبلیغات گسترده، در صحنه سیاسی ایران بود.»
من پرسیدم: «همکاری با حزب توده تا کی ادامه یافت؟» منزوی گفت: «دوران عضویت من در حزب همراه با تنشهایی بود؛ از جمله انشعاب خلیل ملکی و آل احمد از حزب که من برخلاف انتظار، همراهشان نشدم؛ چون اصولاً انتقاد از شوروی را نمیتوانستم بپذیرم. اندیشهای که تقریباً در میان اعضای حزب همهگیر بود. من به بندر انزلی رفتم و مسئول شاخه جوانان حزب در این شهر شدم و در همان شهر با یکی از دختران عضو حزب ازدواج کردم و پس از حادثه ترور شاه در سال ۱۳۲۷ و متهم شدن حزب توده در این امر که به انحلالش منجر شد، دستگیر شدم؛ ولی پس از مدتی کوتاه آزاد شدم و به تهران آمدم و مدتها همچنان فعال بودم و البته بحران تضاد در دنیای کمونیستی مانند تنش بین اندیشههای مارکسیستی حاکم بر مسکو و دیدگاههای لنینستی پکن و مسائل یوگسلاوی و آلبانی باعث شد که انگیزههای قبلی در درونم رنگ ببازد و کاملا دلسرد و مأیوس شوم تا اینکه کودتای ۲۸مرداد پیش آمد و همه کادرهای حزب توده دستگیر و شاخهها سرکوب شدند. برادرم محمدرضا در این جریان زیر شکنجه کشته شد و برادر دیگرم علینقی دستگیر گردید و من در واقع سرخورده از نوع فعالیت حزب توده در قبال کودتای ۲۸مرداد که در سکوت کامل برگزار شد و برخلاف انتظار هیچگونه دستوری برای مقابله با کودتا به حوزههای حزبی ابلاغ نگردید، سیاست را بهکلی رها کردم و به کارهای فرهنگی روی آوردم که شغل مورد علاقهام بود و به همان فهرستنویسی در ایران و پاکستان پرداختم که شما با چگونگی آن آشنا هستید.»
گفتم: «بلی، همینطور است و یادم هست که جنابعالی علاوه بر مجلدات فهرستهایی که در پاکستان تنظیم کرده و چاپ کرده بودید، مجلداتی هم از کتابهای چاپ «مرکز تحقیقات» را به من اهدا کردید که مجموعه آنها یکی دو کارتن شد و خوشبختانه همراهانم در آن سفر، باری نداشتند و من توانستم آن کتابها را با هواپیما به همراه خود بیاورم!»
استاد احمد منزوی پس از ۱۵ سال اقامت در شبهقاره و به انجام رساندن دهها خدمت فرهنگی و اثر ماندگار در عالم فهرستنگاری و تدوین و تنظیم و چاپ چهار مجلد «فهرست نسخههای کتابخانه گنجبخش» و چهارده مجلد «فهرست مشترک نسخههای فارسی پاکستان» و یک جلد «سعدی بر مبنای نسخههای خطی» و یک جلد «فهرست نسخههای فارسی کتابخانه عمومی و آرشیو پتیاله» (پنجاب هند) و «فهرست نسخههای خطی کتابخانه ناصریه لکنهو (هند)»، به ایران بازگشت و در مراکز فرهنگی بهویژه «دایرهالمعارف بزرگ اسلامی» به خدمت خود ادامه داد که از جمله از تدوین فهرست نسخههای خطی و عکسی آن مرکز و پیگیری طرح «فهرستواره کتابهای فارسی» میتوان نام برد و تا آخر عمر در این مرکز بزرگ به کار خود ادامه داد.
احمد منزوی که در سال ۱۳۰۴ در سامرا به دنیا آمد بود، سرانجام در آذرماه گذشته در ۹۰سالگی در تهران از دنیا رفت و این سطور به مناسبت چهلمین روز درگذشت او مکتوب گردید.
منبع: روزنامه اطلاعات - مورخ نوزدهم بهمن ماه سال 94