پرچمدار این گروه در حوزه علمیه قم؛ استاد بزرگوار، علامه طباطبایی1 بود و در تهران مرحوم، حجت الاسلام والمسلمین، حاج سراج انصاری2 که با نشر مجله ماهانه «مسلمین» و تألیف کتابی خاص درباره «ماتریالیسم»، پس از سالها مبارزه فکری با کسرویگری، این بار به نبرد اندیشه مادیگری آمده بود. حاج سراج، مؤسس «اتحادیه مسلمین ایران» بود. دکتر عبدالحسین کافی3 هم دبیرکل این اتحادیه بود و کتاب او به نام: «پس از کمونیسم، حکومت حق و عدالت»، غنی تر از دیگر کتاب ها، کمونیسم و ماتریالیسم را با تحلیل علمی، به نقد کشید. و سومین فرد، سید غلامرضا سعیدی بود که با نشر رساله: «کمونیزم و اخلاق» و سپس ترجمه و نشر کتاب: برنامه انقلاب اسلامی از ابوالاعلی مودودی، به ادای وظیفه در قبال رسالت اسلامی پرداخت.
حاج سراج و دکتر کافی را از قبل می شناختم. ولی سعیدی برایم ناآشنا بود. آدرس او را از برادران گرفتم و در بانک مرکزی، به سراغش رفتم. طلبه ای نوجوان و ناآشنا با زبان فارسی!... با مردی زبان دان و آگاه، بلند قامت و بانشاط، روبرو شدم و چند دقیقه ای در دفتر کارش، با وی سخن گفتم. این آغاز آشنایی من با استاد، در سال 1330 بود...
بعد از آن، دیدار با مرحوم سعیدی، هرچندی یک بار رخ می داد، تا آنکه انتشار دوره دوم هفته نامه «وظیفه» ـ پس از سال 1336 ـ آغاز شد... روزی در «امیریه» ـ قلعه وزیر ـ در منزل مرحوم آیت الله طالقانی بودم گفتند: می آیید به دیدن آقای سیّد محمدباقر حجازی برویم؟ گفتم: بلی، چرا نه؟... «پدر» در طول راه از دوران طلبگی حجازی، در مدرسه فیضیه قم، در زمان دیکتاتوری و خفقان رضاخانی، سخن می گفت و پس از تشکیل جبهه مطبوعات ضد دیکتاتوری توسط وی، در تهران... و در پایان افزود: مرد درویش مسلکی است البته با «سیّد ضیاءالدین» هم رفیق است، ولی خود فروخته نیست. رگ سیادت و طلبگی در او زنده است...
... در «سه راه امین حضور»، به دفتر روزنامه «وظیفه» رسیده بودیم. مرحوم حجازی بود و سید غلامرضا سعیدی. ظهر برای نهار، همان جا ماندیم و آیت الله طالقانی به من گفت: شاید فعلاً روزنامه «وظیفه» در تهران، تنها نشریه ای باشد که می توان در آن چیزی نوشت، اگر مایلید همکاری کنید. آقای سعیدی گفت: «الله اکبر! جان گرگان و سگان از هم جداست. متحد جانهای شیران خداست.»
و مرحوم حجازی، درویشانه، دعوت به همکاری قلمی کرد و افزود که ظهرها، همیشه، «دیزی طلبگی» بار است! از آن تاریخ، نگارنده نیز به جرگه نویسندگان زظیفه پیوستم4 و دیدار ما با مرحوم سعیدی هر بار که از قم به تهران می آمدم، در دفتر وظیفه تکرار می شد، ولی همکاری ما با وی، سالها بعد، در قم، شکل وسیعتری به خود گرفت و حتی دفتر کار ما و ایشان، یکی بود و روزانه، حداقل سه ساعت با هم کار می کردیم و بیشتر به امر نوشتن و ترجمه مشغول بودیم و به نامه های وارده از سراسر دنیا، پاسخ می دادیم و...
در آن دوران، هفته نامه ای از پاکستان به دستم می رسید به نام «یانگ پاکستان» ـ پاکستان جوان ـ و در آن مقالاتی بود درباره مسیحیگری، و من از استاد سعیدی خواستم که آن مقالات را ترجمه کنیم تا چاپ شود، چرا که در آن دوران، مبشران مسیحی، همراه مستشاران غربی، در ایران «اطراق» کرده بودند و به نشر «انجیل» و دروس مسیحیگری در میان نسل جوان مشغول بودند!...
با اشتیاق و سرعت، آن مقالات را ترجمه کردیم و آن را تحت عنوان: «غذایی فکری برای مسیحیان» بدون ذکر نام مترجم در دهها هزار نسخه از قم چاپ و در سراسر ایران، پاکستان، افغانستان و هند توزیع کردیم که بی شک در خنثی کردن تبلیغات مسیحیگری پدران روحانی غربی!... تأثیر بسیار داشت. البته در اینجا باید یادآور شوم که استاد سعیدی در آن ایام چند رساله دربارۀ مسائل اسلامی ترجمه نمود که بدون ذکر نام وی منتشر شد و امیدواریم که در ضمن مجموعه آثار وی منتشر گردد.
یک سفر هم با استاد سعیدی همراه هیئت علمی حسینیه ارشاد (مرکب از: شهید مطهری، محمد تقی شریعتی، شاهچراغی، علی شریعتی، صدر بلاغی، سعیدی) به حج رفتیم که این سفر، در راه نشر اندیشه اسلامی و ایجاد وحدت بین مسلمین و تقریب بین مذاهب اسلامی، بسیار پربار بود... طبیعی است که خاطرات من از مرحوم سعیدی، در طول سی سال ـ از 1330 تا 1360 ـ بسیار زیاد باشد، امّا نقل همه آنها، وقت و فرصتی را لازم دارد که متأسفانه فعلاً فاقد آن هستم، ولی نقل چند خاطره بی مناسبت نخواهد بود.
1. در نخستین برخوردها با استاد سعیدی، از وی پرسیدم که در آن بحران غرب گرایی روشنفکر جماعت ایرانی، انگیزه گرایش شما به اسلام، غیر از تربیت خانوادگی، چه بود؟ گفت: «الله اکبر! اتفاقاً سئوال پرمعنایی است. من در اثر مطالعات زیاد و مختلف، کم کم به «غرب پسندی» دچار شدم، به ویژه که فتوای «تقی زاده» هم از اروپا تازه رسیده بود که: «ایرانی باید ظاهراً و باطناً، جسماً و روحاً، فرنگی مآب شود!» آن آمادگی ذهنی و این فتوا! ما را دربست به سوی فرنگی مآبی سوق می داد که سروش غیبی از «محمد اقبال لاهوری»، هشدار خود را به گوش ما رسانید و راه گشای ما به سوی نور شد. اقبال در شعری، تمدن مادی اروپا را سزاوار شرقیان مسلمان نمی دانست و آن را نارسا، فرسوده و بیماری زا می دانست و به همین دلیل می گوید:
بیا که ساز فرنگ از نوا درافتادست درون پرده او نغمه نیست، فریادست
زمانه کهنه بتان را هزار بار آرست من از حرم نگذشتم که پخته بنیاد است
این هشدار، در دل من نشست و به سوی خویشتن خویش، برگشتم و فهمیدم که به قول مرحوم اقبال، فرنگ خود از درمان خود ناتوان است، پس چگونه می تواند ما مسلمانان را با داشتن بنیادی استوار، درمان کند؟
از من ای باد صبا گوی به دانای فرنگ عقل تا بال گشوده است گرفتارتر است
عجب آن نیست که اعجاز مسیحا دارد عجب اینست که بیمار تو، بیمارتر است
این بود که پس از سفر هند، و آشنایی بیشتر با افکار و اندیشه های سیّد جمال الدین و اقبال لاهوری، راه خود را در میان گمراهی ها، به یاری خدا، انتخاب کردم و البته پیش از آن هم، به لطف الهی، خیلی دور از حقیقت نبودم!...
2. روزی سید ضیاء الدین به من گفت: شاه پس از دیدار با ظاهرشاه، از او شنیده است که آثار فارسی شما در افغانستان خوانندگان زیادی دارد و مایل است شما را ببیند و من در بادی امر، این دیدار را پذیرفتم، ولی روزی که «سید ضیاء الدین» به من خبر داد که در فلان تاریخ باید به دیدار شاه برویم، ناگهان جرقه ای در روحم زد و با خود گفتم: مرا با شاه چه کار؟ پست و مقام دنیا که نمی خواهم، آخرت هم که به دست او نیست و تازه به اصطلاح «شرفیاب»! شدم، باید به او تعظیم کنم و آن وقت در پیش جدم، شرمسار خواهم شد که سعیدی، در برابر ناسیّدی به تعظیم پرداختی؟ و شعر اقبال باز به دادم رسید که:
آدم از بی بصری بندگی آدم کرد گوهری داشت ولی نذر قباد و جم کرد
یعنی از خوی غلامی ز سگان پستتر است من ندیدم که سگی پیش سگی سر خم کرد
بر خود نهیب زدم، گوهر سیادت را نذر قباد و جم نمی کنم و به سیّد ضیاءالدین اطلاع دادم که از شرفیابی معذورم، و نرفتم...
3. وقتی کتاب «خطر جهود برای ایران و جهان اسلام» را نوشتم و چاپ شد، توسط ساواک تحت تعقیب قرار گرفتم، «اسدالله علم» که در مدرسه «شوکتیه» بیرجند، چند صباحی شاگرد من بود، به سراغم آمد و از من خواست که دیگر دربارۀ خطر جهود! حرفی نزنم و من به او گفتم: من انتظار داشتم که در کشورم آزادانه بتوانم از خطراتی که ما را تهدید می کند، سخن بگویم و اگر امیر شوکت الملک بود، شاید چنین شرطی به من پیشنهاد نمی کرد. و علم شرمسار شد و گفت: مشکلات ما را که می دانید؟...
4. در دورانی که با مؤسسه انتشاراتی «بعثت» با برادر گرامی و سخنور نامی، جناب فخرالدین حجازی همکاری داشتم، آقای سعیدی کتاب «فریاد فلسطین» را داد که چاپ شود البته در آن شرایط، چاپ آن آسان نبود، ولی بالاخره چاپ شد... مدتی گذشت و به خواست بعضی از یاران، ترجمه «24 ساعت آخر زندگی جمال عبدالناصر!» از استاد رسید که طبعاً من موافق آن نبودم... و معتقد بودم که زندگی گذشته «ناصر» چه بود که 24 ساعت آخرش چه باشد؟ امّا کتاب چاپ شد و ما هم از مؤسسه بعثت دور شدیم... این در سال 1350 بود. چند ماه بعد، مطلع شدم که ناشری در قم می خواهد این کتاب را تجدید چاپ کند، به آقای سعیدی گفتم: «حیف است که شما یک عمر با زورگویان مبارزه کنید و آن وقت شرح حال ناصر را ترجمه و چاپ کنید؟...» گفت: «کاری است که شده و بالاخره او هم شخصی بود و در مصر نقشی داشته است...» گفتم: «بلی! نقشی در سرکوبی حرکت اسلامی در جهان عرب و به ویژه مصر، نقشی در احیاء جاهلیت عربی در قرن بیستم و مباشرتی مستقیم در اعدام شخصیت هایی چون سیّد قطب...» آقای سعیدی گفت: «حیف! حق است.»
این را به نحوی در مقدمه یادآور خواهم شد و در مقدمه چاپ دوم کتاب، چنین آمد: «... نکته ای که به اقتضای عقیده و مسلکی که دارم ناگزیر از بیان آن هستم، این است ژنرال نجیب رهبر اول کودتا با جمعیت اخوان المسلمین مساعد و موافق بود، پس از برکناری نجیب از کار رهبری، جمال عبدالناصر با برنامه های اخوان روی مساعد نشان نداد و بدبختانه رابطه دو قطب صورت نامطلوبی به خود گرفت و افراد ممتازی از این جمعیت دچار رنج و مشقتی فراوان شدند تا جایی که شخصیت علمی کم نظیری مانند سیّد قطب قربانی این اختلاف شد و در نتیجه این عمل، دامن جمال عبدالناصر، بدبختانه ملوث شد و همه مجامع اسلامی را متأثر نمود...»