اینجانب روی علاقه ای که به شناخت علما و بزرگان داشتم، روز پنجشنبه موعود، به دیدار آیت الله صدوقی رفتم و یکی دو ساعتی در منزل آقای جعفری نشستم و تعدادی از علمای عظام و فضلا و طلاب، به دیدار ایشان، آمدند...
مرحوم صدوقی از احوال اخوی بزرگوار، آیت الله آقا سید احمد خسروشاهی پرسید که گویا در زمان آیت الله حائری و اقامت در قم، با ایشان آشنائی و رفاقت داشته است... این نخستین دیدار من با آیت الله صدوقی بود: مردی آرام، مهربان، با نورانیتی خاص و اخلاصی آشکار و تواضعی بی پایان... و خصال دیگر ویژه یک عالم پرهیزکار... سال های بعد، یکی دو بار دیگر هم، وقتی ایشان به قم آمدند، باز ایشان را زیارت کردم و هر بار ارادتم افزون تر گردید.
در آغاز دوران مبارزه، آیت الله سید صادق روحانی دام بقائه از تبعیدگاه «زابل» به «یزد» تبعید شدند و من برای ملاقات با ایشان به یزد رفتم که نخستین سفر من به این شهر بود و قصد دیدار علمای یزد و کتابخانه معروف وزیری را داشتم... اما تازه وارد منزل یا اقامتگاه ایشان شده بودم که مأموری از شهربانی آمد و اعلام کرد که باید همراه وی به شهربانی بروم! سبب را پرسیدم، گفت:«نمی دانم!... من فکر کردم که شاید ملاقات با آیت الله روحانی ممنوع بوده و من بدون اجازه آنها وارد اقامتگاه شده ام... همراه مأمور به شهربانی رفتم. مرا به اتاق رئیس شهربانی بردند... سلام کردم، پاسخی نشنیدم! فهمیدم که آدم بی ادبی است... تعارف نشستن هم نکرد و من خودم روی یک صندلی نشستم و دیگر حرف نزدم!
او عکسی را که در دست داشت ورانداز می نمود و سپس به من نگاه می کرد! فهمیدم که هدف او تطبیق من با صاحب عکسی است که در دست دارد!... با معاون خود که در کنارش نشسته بود، آهسته صحبت کرد و در پاسخ او شنیدم که «شباهت ندارد.» گفتم: «آقای رئیس! من میهمان آیت الله صدوقی هستم و برای دیدار آیت الله روحانی آمده ام و مأمور شما اجازه نداد که من حتی یک چائی بخورم! و حالا شما مرا با عکسی که در دست دارید تطبیق می کنید؟ عکس را نشان بدهید تا بگویم که من هستم یا کس دیگر!» معاون او عکس را نزد من آورد و نشان داد. وقتی نگاه کردم دیدم که عکس برادر عزیزمان آقای سید محمود دعائی است که یزدی الاصل است و تحت تعقیب، ولی او که در نجف بود، چرا به دنبال ایشان هستند؟
گفتم: «این عکس آقای دعائی است و ایشان در نجف هستند...» گفت: «نه، به ایران آمده اند و گزارش شده که در قم به منزل دوستانش سر زده است!» گفتم: «من از آمدن ایشان به ایران و قم خبر ندارم و منزل من هم کسی نیامده است و اگر هم آمده باشد، این وظیفه شهربانی قم بود که پیگیری کند نه شهربانی یزد!» رئیس شهربانی از حرف من خوشش نیامد و با ناراحتی گفت: «کار نداریم. تشریف ببرید و به آیت الله صدوقی هم بگوئید که سوءتفاهم شده بود!..»
یکی دو روز بعد، آیت الله صدوقی توسط پیکی مرا برای ناهار به منزلشان دعوت کردند و من رفتم... برادر عزیزمان حجت الاسلام والمسلمین، شیخ محمدعلی صدوقی، فرزند برومند ایشان هم حضور داشت. کمی قبل از موقع ناهار، آیت الله سید روح الله خاتمی، والد ماجد حجت الاسلام والمسلمین جناب آقای سید محمد خاتمی ریاست جمهوری محترم سابق هم که انیس و مونس آیت الله صدوقی بود، تشریف آوردند و من کلی از این دیدار فیض بردم...
... روزگاری گذشت و پس از حوادث خونین قم و استمرار تظاهرات شبانه مردم و اعلام حکومت نظامی، من همراه حجت الاسلام والمسلمین، آقای سید ابوالفضل موسوی تبریزی، با پیکان خود عازم تهران شدم... در اوایل جاده قم، آقای موسوی گفت: «این آقای حائری است، چرا به طرف جاده خاکی می رود؟..». دقت کردیم، آیت الله حاج شیخ مرتضی حائری بود که تنها و پیاده، در قسمت چپ جاده قم در حال حرکت بود... پیاده شدم و خدمت ایشان رفتم و پرسیدم: «کجا تشریف می بردید؟»
گفتند: «من عازم تهران بودم. مأمورین مرا از اتوبوس پیاده کردند و گفتند از این جاده نمی توانید به تهران بروید، از جاده ساوه بروید و مرا پیاده کردند و اکنون قصد دارم به جاده ساوه بروم.» عرض کردم: «من عازم تهران هستم. ظاهراً ماشین های سواری و شخصی را پس از بازرسی، کار ندارند، تشریف بیاورید در خدمتتان باشیم.» ایشان برگشتند و ما در خدمت ایشان که فرمودند برای «صله ارحام» عازم تهران هستنند، حرکت کردیم. در تهران ایشان را به مقصدشان در جنوب شهر رساندم و بعد با آقای موسوی به منزل آقای شیخ مهدی واعظ عبائی رفتیم و یکی دو روز در تهران بودم و بعد شبانه به قم برگشتم...
در قم به محض ورود به منزل، مأمورین ساواک و شهربانی، دم درب منزل آمدند و گفتند که همراه آنها به شهربانی بروم! ... گفتم: «تازه از راه رسیده ام و شب است، فردا صبح می آیم!» گفتند: «دستور است که الان شما را ببریم!» همراه آنها عازم شهربانی شدم... در مقر شهربانی، رئیس ساواک ـ سرهنگ بدیعی ـ و کامکار رئیس اطلاعات شهربانی قم نشسته بودند... کامکار به مأمورین گفت: «تحویل محمدی بدهید.» محمدی معاون وی بود.. در دفتر معاونت، محمدی ورقه ای را به من داد که امضا کنم! ورقه شامل مصوبه شورای امنیت شهر قم درباره تبعید چند نفر از جمله آیت الله پسندیده ـ برادر بزرگ امام خمینی ـ آقای سید احمد کلانتری واعظ، شیخ عباس ضیغمی و اینجانب بود. جرم! منسوب به ما هم تحریک مردم برای تظاهرات و اخلال در امنیت شهر و ایجاد آشوب و اغتشاش و حمله به مأمورین و مؤسسات دولتی و از این قماش اتهامات بود.
محمدی گفت: «ورقه را امضا کن! شما باید به «انارک» یزد بروید!» چاره ای نبود! ورقه را امضا کردم و به او دادم. مأمورین ساواک در داخل دفتر و دم در، منتظر بودند. محمدی ورقه را نگاه کرد و با عصبانیتی مصنوعی آن را به سوی من پرت کرد و گفت: «این چه نوع امضا کردنی است؟ ببین آقای پسندیده چی نوشته. مثل او بنویس و امضا کن!» ورقه را مجدداً خواندم و دیدم که آیت الله پسندیده قبل از امضا نوشته اند: «به رأی صادره اعتراض دارم.» فهمیدم که محمدی خواسته به من کمک کند، ولی در مقابل مأمورین ساواک ظاهرسازی کرده تا آنها متوجه نکته نشوند! گفتم: «آقای محمدی! چرا عصبانی می شوید؟ خب تکمیل می کنم...» و بالای امضای خود نوشتم: «به رأی صادره اعتراض دارم.» او ورقه را گرفت و گفت: «این درست است» و آن را ضمیمه پرونده ای که روی میزش بود، نمود و به مأمورین گفت: «ببرید!»
شبانه دو مأمور مسلح مرا با یک ماشین تقریبا قراضه، به سوی یزد بردند و نزدیکی های سحر به انارک رسیدیم... مرا تحویل ژاندارمری «انارک» دادند و رسید! گرفتند و رفتند. مأمور ژاندارمری مرا به منزلی برد که آیت الله پسندیده در آن اقامت داشتند... یک خانه روستایی تقریبا مخروبه، با سه اتاق و بدون هیچ گونه امکانات: فرش، پنکه، کولر، یخچال، و..؟ در موقع صبحانه خوردن، داستان محمدی را برای آیت الله پسندیده نقل کردم. گفتند: «انسانیت کرده و اگر شما اعتراض را ننوشته بودید، در واقع محکومیت تبعید سه ساله خود را پذیرفته بودید، ولی اکنون می توانیم وکیل بگیریم تا از ما دفاع کند...»
در این صحبت بودیم که در زدند. میهمانان آیت الله صدوقی و آیت الله خاتمی با چند نفر همراه بودند... با یک نیسان پر از وسایل مورد نیاز و ضروری برای ادامه زندگی در آن هوای گرم و محلی و طوفانی... و یک وانت شامل آب خوردن، میوه های فصل برای تبعیدیان و مقداری خوراکی برای اهالی روستای انارک که یک مشت زن و بچه بودند و مردهای آنان در معادن آن منطقه مشغول کار بودند و فقط هفته ای دو روز (پنجشنبه و جمعه) به محل به اصطلاح زندگی خود می آمدند...
در مدت سه ماهی که من آنجا بودم، علاوه بر ده ها نفر از علمای بزرگ بلاد که برای دیدن آیت الله پسندیده و آیت الله ناصر مکارم شیرازی ـ که تازه از سنندج به آنجا انتقال یافته بودند ـ می آمدند، افراد دیگری نیز از شهرهای اطراف برای ملاقات تبعیدی ها می آمدند که مرحوم آیت الله کفعمی، آیت الله شیخ جعفر سبحانی، آیت الله فیض گیلانی، مرحوم مهندس مهدی بازرگان و مرحوم دکتر یدالله سحابی و... بودند.
اما آیت الله صدوقی خود هر هفته می آمد و یک نیسان خوراکی و آب و میوه و تره بار هم بلافاصله می رسید.. ولی ما چند نفر تبعیدی: آیت الله پسندیده، آیت الله ناصر مکارم شیرازی، حجت الاسلام سید احمد کلانتر، شیخ عباس ضیغمی و اینجانب، طبعا نمی توانستیم یک نیسان مواد خوراکی را مصرف کنیم و آنها را بین خانواده های ساکن در آن روستا ـ که بدون استثناء فقیر و نیازمند بودند ـ تقسیم می کردیم و بی تردید یکی از اهداف مرحوم آیت الله صدوقی هم از ارسال آن همه مواد خوراکی، تقسیم آنها بین مستمندان روستا بود. البته این دیدارها از چشم ساواک دور نبود و در یکی از گزارش های مفصل ساواک یزد به مرکز چنین آمده است:
«از: 26 ـ هـ به: 312 تاریخ 28/2/37
موضوع: اظهارات شیخ محمد صدوقی.
نامبرده بالا بعد از به وجود آمدن واقعه روز 10/1/37 در یزد همه شب بعد از نماز در مسجد حظیره به منبر رفته و اظهاراتی برخلاف مصالح مملکت ایراد می نماید... شیخ محمد صدوقی از چند نفر روحانیون تبعیدی از قم به انارک نائین به اسامی: سید احمد کلانتر، سید هادی خسروشاهی، شیخ عباس ضیغمی و مرتضی پسندیده بازدید نموده و در این ملاقات ها چند نفر از روحانیون یزد و اردکان نیز همراه وی بوده اند.»
***
... چند هفته ای از تبعید ما گذشت و من یک اعلامیه یا نامه سرگشاده خطاب به جمشید آموزگار، نخست وزیر وقت، با استناد به روزنامه ها و گفته ها و ادعاهای خود وی، نوشتم که کمی هم لحن تندی داشت و آن را برای آیت الله پسندیده خواندم که خیلی پسندیدند، ولی اشاره کرد که لحن تند نامه ممکن است برای شما دردسر ایجاد کند، چون جو حاکم هنوز مناسب نیست!...
و آیت الله ناصر مکارم شیرازی هم پس از مطالعه آن فرمودند: «خوب است، ولی اگر به امضای شما نباشد، بهتر است...» اتفاقا پس از این مذاکره، مرحوم آیت الله صدوقی، طبق روش هفتگی، سر رسیدند و پس از احوالپرسی، موضوع نامه مطرح شد و من یک بار دیگر آن را خواندم، ایشان هم خیلی آن را پسندیدند و تأیید نمودند... من مسئله امضا و نظریه بزرگواران را مطرح کردم و ایشان در کمال تواضع و اخلاص گفتند: «من آن را امضا می کنم تا اگر مشکلی پیش آمد، متوجه شما آقایان نشود...»
اتفاقاً در این هنگام آقا سید احمد کلانتر هم رسید. اقامتگاه آیت الله پسندیده، هر روزه مرکز تجمع علمای تبعیدی بود و من هم چون تنها بودم، به دستور ایشان در یکی از سه اتاق آن خانه، اقامت داشتم. سید احمد کلانتر که سیدی شجاع و نترس بود، ایراد گرفت که لحن نامه باید تندتر باشد و حمله باید متوجه شخص شاه گردد وگرنه نخست وزیر که مأموری بیش نیست! من پیشنهاد کردم که نامه دوم را با آن محتوا، خود ایشان بنویسند که ظاهرا ننوشتند!
به هر حال آیت الله صدوقی نسخه ای از آن نامه سرگشاده را از من گرفتند و با خود بردند و هفته بعد که تشریف آوردند، نسخه پلی کپی شده آن را برای ما آوردند که متن کامل آن، پس از حذف جملاتی که درباره اتهام خودم نوشته و اعتراض کرده بودم و در واقع نشان می داد که نویسنده نامه کیست و اضافه کلمات «نائب الامام، الامام» در جلوی نام حضرت امام خمینی قدس سره، و جملاتی در اواخر نامه، چاپ و توزیع شده بود. متن این نامه که در آن برهه از زمان، نوعی افشاگری علیه نظام و در راستای ادامه مبارزه به شمار می رفت و در واقع، یک سند تاریخی بود و به قلم اینجانب و با امضای آیت الله صدوقی منتشر گردید، به قرار زیر بود:
بسم الله العزیز المنتقم الجبار
جناب آقای جمشید آموزگار نخست وزیر!
با احترام طبق گزارش مندرج در زونامه اطلاعات، مورخ 25 خرداد ماه 57، جناب عالی طی مصاحبه ای با یک خبرنگار خارجی گفته اید: «مایلم بدانم در چه مواردی شخص بیگناهی مجروح و تبعید یا زندانی شده است؟» ما نمی دانیم که شما این گفتار را فقط به خاطر مصاحبه گر خارجی و محافل مربوط گفته اید یا آنکه قصد داشته اید که با پخش آن به وسیله رادیو لندن و سپس روزنامه اطلاعات به مردم ایران بقبولانید که واقعا در دوره زمامداری شما هیچ بیگناهی نه مجروح شده و نه به زندان رفته و نه تبعید گشته است!!