• صفحه اصلي
  • زندگينامه
  • كتابها
    • كتب فارسي
    • كتب عربي
    • دانلود كتاب
  • مقالات
    • سياسي
    • فرهنگي
    • تاريخي
  • مصاحبه
    • سياسي
    • فرهنگي
    • تاريخي
  • خاطرات
    • علما و مراجع
    • شخصيت هاي داخلي
    • شخصيت هاي بين المللي
  • آلبوم
    • شخصيتهاي بين الملي
    • شخصيتهاي ايراني
    • علما و مراجع
    • كنفرانسها
    • مصر
    • واتيكان
    • متفرقه
  • ويژه نامه
  • اخبار
    • اخبار سايت
    • اخبار فرهنگي
  • پيوندها
  • تماس با ما

ويژه نامه

يادمان استاد خسروشاهي رحمت الله عليه
يادمان استاد خسروشاهي رحمت الله عليه

تبليغات

پايگاه اطلاع رساني مركز بررسي هاي اسلامي جستجوي كتاب در كتابخانه مركز بررسي هاي اسلامي نرم افزار مجموعه آثار استاد خسروشاهي در نور فروش اينترنتي كتب انتشارات كلبه شروق

خاطرات و تحليل هايي از منش فكري و سياسي آيت الله كاشاني؛ قضاوت تاريخ درباره پاسخ آن نامه

نوع خاطره : شخصيت هاي داخلي ,
راوي : استاد سيد هادي خسروشاهي
منبع : روزنامه جوان

اختلاف آيت الله كاشاني با حكومت وقت، پس از آن همه پشتيباني و فتوا و دفاع، از آنجا آغاز شد كه آقاي دكتر مصدق خواستار انفراد در اداره امور كشور و حذف يا دور نگه داشتن كساني چون آيت الله كاشاني و فداييان اسلام بود كه نقش اساسي و اصلي را در به روي كار آمدن آقايان داشتند. در همين راستا شهيد نواب صفوي دستگير و به زندان آقايان ملي گراها منتقل شد و 22 ماه تمام در زندان آقاي دكتر مصدق باقي ماند و اين فقط براي دور كردن ايشان از امور جاري نبود بلكه به طور رذيلانه اي، اجراي طرح توطئه ايجاد تفرقه و جدايي بين جناح هاي مذهبي بود.

«مردم مرا نیم قرن بعد خواهند شناخت!» این کلامی بود که اطرافیان آیت‌الله سید ابوالقاسم کاشانی، پیشوای روحانی نهضت ملی، ‌در روزگار عزلت نشینی، ‌فراوان از او شنیده‌اند. اینک از آن روزگاران نیم قرن سپری گشته و کاشانی پژوهی در میان محققان نهضت ملی مکانتی در خور یافته است. در این میان اما، ‌روایت آنان که با وی مراودت و موانستی داشته‌اند، بیش از دیگران در خور شنیدن و استناد است. خاطرات و تحلیل‌های پژوهشگر ارجمند حجت الاسلام و المسلمین استاد سید هادی خسروشاهی از منش فکری و سیاسی آیت الله کاشانی درواپسین سالیان حیات است که در گفت وگو با «روزنامه جوان» بیان داشته‌اند، از این جمله است.

براساس آنچه تاکنون از جنابعالی منتشر شده، ‌شما با مرحوم آیت‌الله کاشانی ارتباط و مراوده‌ای نزدیک داسته‌اید. لطفاً برای فتح باب سخن به پاره‌ای از آنها اشاره کنید.

پس از کودتای 28 مرداد 32 بود که به علت فوت پدرم، مرحوم آیت‌الله سید مرتضی خسروشاهی، برای ادامه تحصیل به قم آمدم. هنوز دروس «سطح» را به اصطلاح حوزوی، تمام نکرده بودم. حدود پانزده - شانزده سال داشتم ولی بااندیشه‌های سیاسی روز آشنا بودم. استقرار در قم، مرا (که از راه دور هوادار اندیشه‌های «فداییان اسلام» بودم) با بسیاری از مسائل، آشناتر ساخت، به ویژه که در «تبریز» محیط خانه، خانواده و جامعه، به مسائل سیاسی روی خوش نشان نمی‌دادند و اصولاً مخالف امور سیاسی بودند اما بنده به تنهایی، در جمع خانواده از‌این امر مستثنی بودم و به قم که آمدم فکر می‌کردم که وضع بهتر از‌این جمع خاندان و محیط تبریز باشد! اما قم هم‌متأسفانه دست کمی‌ از تبریز نداشت و حتی خواندن روزنامه، با تمسخر و استهزا و گاهی نصیحت مشفقانه بعضی از دوستان و آشنایان - بعدها بعضی‌ها انقلابی! - همراه بود که بنده را دعوت به ترک روزنامه خوانی می‌کردند!

در‌این برهه، آشنایی با «شهید نواب صفوی»، مانع از آشنایی باآیت‌الله کاشانی که دیگر خانه نشین شده بود، نگردید.آیت‌الله طالقانی را هم از همان اوان شناختم و اتحادیه مسلمین‌ایران به رهبری آیت‌الله حاج سراج انصاری را و انجمن تبلیغات اسلامی ‌را به مدیریت دکتر عطاالله شهاب پور و انجمن اسلامی ‌مهندسین را به ارشاد مهندس بازرگان. که هر کدام از‌این آشنایی‌ها و ارتباطات، همراه با خاطراتی تلخ یا شیرین است که البته نقل همه آنها در‌این گفت‌وگو مقدور نیست و در‌اینجا فقط چند خاطره از چند دیدار باآیت‌الله کاشانی را، به طور اختصار می‌آورم. شاید نخستین بار بود که همراه برادر عزیز مرحوم علی حجتی کرمانی، در پامنار به دیدارآیت‌الله کاشانی رفتم. آقای حجتی مرا معرفی کرد و طبعاً با ذکر نام پدرم، چون «بچه طلبه»ای را که هنوز فارسی را با لهجه غلیظ ترکی و به زحمت صحبت می‌کند، چگونه می‌توان معرفی کرد؟ مثلاً باید چنین معرفی می‌کرد: ‌«آقا! معالم می‌خواند!» و یا «تازه به قم آمده است.» و یا «فارسی هم بلد نیست.» و دلیل فارسی ندانستن بنده هم‌این بود که در تبریز در کتاب و مدرسه خوانده بودیم که مثلاً: آش سرد شد! و سار از درخت پرید! که در هیچ مکالمه روزانه‌ای، به درد هیچ کس نمی‌خورد. پس باید از نو فارسی را یاد می‌گرفتم چون آنچه را که خوانده بودم، فاقد کاربرد عملی بود!

به هرحال،آیت‌الله کاشانی، نام پدرم را که شنید، گفت: «خدا رحمتش کند، مرد ملا و باتقوایی بود، اما مجتهد عصر ما نبود. با انتخابات مخالف بود. ما را هم در کارها تأیید نکرد. از تبریز علمای درجه یک، کمتر در مسائل وارد شدند و یکی از دلایل شکست نهضت هم عدم همکاری علماء بلاد بود.»

گفتم: «آقا! من از زمان اقامت در تبریز به شما ارادت داشتم و با پدرم هم بحث می‌کردم ولی ‌ایشان می‌گفتند: «بزرگ‌تر شدی می‌فهمی!» و من هرچه بزرگتر شدم در عقیده‌ام راسخ‌تر شدم و بیشتر فهمیدم که چه باید کرد. سکوت و کناره گیری ما(!) کارها را اصلاح نمی‌کند که هیچ، بلکه میدان را برای دشمنان باز می‌گذارد.»

آیت‌الله کاشانی خندید و گفت: «حرف‌های خوبی‌می‌زنی، اما‌این حرف‌ها به درد تبریز و قم نمی‌خورد! بی‌سوات! از حالا کلّه ات بوی قرمه سبزی می‌دهد. کار دست خودت می‌دهی، آخرش هم مثل من و مانند جدّمان، خانه نشین می‌شوی و متهم به‌اینکه جاسوس بوده و نماز نمی‌خوانده و از انگلیس پول می‌گرفته!..»

گفتم: «آقا! تاریخ قضاوت خود را درباره حضرت علی کرده است درباره شما هم خواهد کرد.»

آیت‌الله گفت: «نه بی‌سوات! آدم زنده را، به دست دوستان نادان زنده به گور کنند و نگذارند نفس بکشد و حرف بزند که تاریخ بعدها قضاوت خواهد کرد؟! تازه تاریخ را چه کسانی خواهند نوشت؟ ما یا آنها؟! ماها که به‌این فکرها نیستیم. آنها هم همین‌ها را خواهند نوشت با تهمت‌ها و جعلیاتی بیشتر، بالاخص که خود آدم دیگر زنده نیست که لااقل بتواند دفاعی بکند، گرچه حالا هم میدان دفاع باز نیست. در دوران حکومت پس از سرنگونی مصدق یک کلمه حقی که زدم، شدم «سید کاشی»! در دوره مصدق السلطنه هم که دیدید روزنامه‌های‌این آقا با من چه کردند و چه چیزهایی بر من بستند!»

بقیه صحبت‌ها را علی آقا حجتی ادامه داد. آمدیم بیرون و رفتیم منزل یکی از دوستان، با یک دنیا تأثر و تأسف که دشمن،‌این مرد بزرگ و مجتهد و عالم و فرزند پیامبر را چگونه خرد کرده است و ما هم زنده‌ایم و گویا مسلمان هم؟!

جنابعالی درآن مقطع ازفضلای طرفدار فدائیان اسلام بودید. باعنایت به فرجام تعامل فدائیان با آیت الله کاشانی، ‌آیاارتباط شما با ایشان تداوم پیداکرد؟

البته هواداری فداییان اسلام، مانع از تجدید دیدار من با آیت‌الله کاشانی نشد. در دیدار بعدی، نزدیک‌های ظهر بود که باز با علی حجتی کرمانی از قم رسیدیم و یک راست رفتیم به پامنار - نزدیک شمس العماره هم بود، محل ماشین‌های قراضه قم! ـآیت‌الله به مسجد می‌رفت. همراهشان به مسجد رفتیم. در طول راه، کسی به «آقا» سلام نمی‌کرد. اهل محلّ، عینهو مردم کوفه! که علی را و حسین را تنها گذاشتند. گویا واقعاً تاریخ تکرار می‌شود!
 
 

در مسجد کل نمازگزاران، با ما که نمازمان قصر بود، پنج نفر بودیم با خود آقا شش نفر! بعد از نماز خواستیم برویم، البته سرظهر جایی را هم نداشتیم که برویم. آیت‌الله کاشانی گفتند: «بی‌سوات! ظهر برویم منزل، آبگوشتی بار است.» به منزل آقا رفتیم. نهار را خوردیم. آقا رفت به استراحت و ما ماندیم و یک دنیا غم واندوه که‌این خانه، چند سال پیش چگونه بود و اکنون چگونه است. پس راست است که وقتی علی را در محراب شهید کردند، مردم می‌پرسیدند که «مگر علی هم نماز می‌خوانده است؟!» تبلیغات معاویه کار خود را کرده بود و اکنون نیز تبلیغات نظام ملی و سپس رژیم کودتا و سید کاشی و باقی ماجراها!

کمی‌دراز کشیدیم. آقا آمدند. چایی هم آوردند، باز نشستیم به صحبت. من پرسیدم: «آقا! شما چرا ‌این قدر توصیه می‌کردید؟» فرمود: «بی‌سوات! مردم که دسترسی به بارگاه آقایان نداشتند، به منزل ما می‌آمدند، ما هم که نمی‌توانیم نام خود را نائب ائمه بگذاریم و مردم را بی‌جواب رد کنیم. من توصیه می‌نوشتم که کار‌این فرد اصلاح و درست شود. حالا به وزیر یا رئیس اداره یا هر کسی...اگر درست می‌شد که خوب مؤمنی کارش اصلاح شده بود و اگر پاسخ آنها منفی بود،‌این فرد نمی‌گفت که آقا ما را رد کرد و می‌فهمید که من مسئول نیستم. حالا‌این توصیه‌ها دخالت در امور دولت است؟ تازه اگر من برای اصلاح امور دخالت در امور دولت نکنم، پس کی بکند؟»

پرسیدم: «آقا! با حضرت نواب صفوی چرا وضع‌این طوری شد؟ او که شما را پدر خود می‌دانست، چرا برگشت؟»

آیت‌الله آهی کشید و گفت: «آری! او فرزند من بود، اما تندرو! می‌خواست یک شبه حکومت اسلامی ‌تأسیس شود. من اعتقادم آن بود که مسئله را باید از ریشه اصلاح کرد. بی‌حجابی ‌یا فساد و رشوه خواری و مشروب خواری، معلول نفوذ انگلیس‌های سگ بود. باید سگ‌ها را طرد می‌کردیم تا عوارض و آثار منفی آنها را هم می‌توانستیم از بین ببریم. مشکل نخستین ما مسئله نفت بود، ولی آقایان می‌گفتند اول حجاب، اول جمع کردن دکان مشروب خواری‌ها. خوب من هم موافق بودم. قانونش هم در دوره ریاست من در مجلس تصویب شد، اما دولت، شش ماه برای اجرای آن مهلت خواست و اجرا نکرد و بعد بعضی‌ها گفتند که آقا شش ماه مشروب خواری را حلال کرده است! خوب‌این‌ها درد است بی‌سوات! یا می‌گفتند مدارس فاسد است و شما اقدام نمی‌کنید و یا نواب و برادران ما را دولت زندانی کرده و شما آنها را آزاد نمی‌سازید. آخر توجه نداشتند که من قوه مجریه نیستم و هرچه آنها را می‌خواستم و می‌آمدند و تذکر هم می‌دادم، عمل نمی‌کردند و می‌گفتند آقا اخلال می‌کند!» (در‌این زمینه خاطرات آقای دکتر سنجابی به تفصیل مشکلات ناشی از روش دکتر مصدق را شرح داده است.)

گویادرسالیان پایانی حیات، ‌آیت الله کاشانی به رغم پیشینه علمی و اجتماعی خویش، ‌درشرایط معیشتی سختی به سرمی‌برد. دراین باره چه خاطراتی دارید؟

بله، ‌همین طوراست. یک روز با طلبه جوانی که در آن دوران سمپات فداییان بود و بعد در تهران شد واعظ شهیر، به منزل آقا رفتیم. باز تنها بود. خادمی‌پیر، چایی آورد. تلفن آقا قطع شده بود. پرسیدم: «چرا؟» قبض تلفن را نشان داد و با لبخندی تلخ گفت: «خوب پول نداشتم، تلفن را قطع کرده‌اند. (در مجله حوزه، ویژه نامه آیت‌الله بروجردی، از قول اصحاب خاص‌ایشان نقل شده که سرانجام بدهی آیت‌الله کاشانی را مرحوم آیت‌الله بروجردی پرداختند. )

آیت‌الله کاشانی که تأثر شدید من و همراهم را دیدند گفتند: «بی‌سوات! ناراحت نشوید.‌اینکه گفته‌اند من پول گرفته‌ام،‌این یک دلیلش که دروغ است چون حتی پول تلفن خانه‌ام را نداشتم که بدهم و تازه من به پول احتیاج نداشتم که از انگلیسی‌های سگ بگیرم،‌این‌ها خودشان پول گرفتند که مرا متهم کنند و ارباب، امروز نفت ما را غارت می‌کند و می‌برد، خیلی بدتر از دوران قبل از ملی شدن.»

بعد آقا شوخی کرد و گفت: «خوب در عوض! من شب‌ها با طی الارض می‌روم به لندن و کاخ ملکه انگلیس! او هم که ذات بعل نیست - شوهر ندارد – صیغه‌اش می‌کنم و صبح بر می‌گردم! خوب می‌دانید که صیغه اهل کتاب منعی ندارد.»

جنابعالی گویا با ایشان مکاتبات و نیز مصاحبه‌ای هم داشته‌اید که شنیدن ماجرای آنها دراین بخش از گفت وگو برای ما مغتنم است.

در جریان مشکوکی، مرحوم سید مصطفی کاشانی، پسر ارشد آیت‌الله که در واقع کارهای پدر را انجام می‌داد و عصای دست او بود، کشته شد. روزنامه‌ها نوشتند در بستر خواب او «موی زن» پیدا شده است ! خوب عوام هم پذیرفتند، ولی حقیقت امر چنین نبود بلکه خواستند او را که مصونیت سیاسی داشت، از صحنه خارج کنند تا بتوانند «پدر» را بازداشت کنند و به دست قصابی‌به نام «تیمسار آزموده» بسپارند و چنین نیز کردند. و اگر دخالت آیت‌الله بروجردی نبود، سرنوشت‌ایشان طور دیگری می‌شد.

در فوت سید مصطفی، از قم نامه‌ای به عنوان تسلیت به آیت‌الله نوشتم با امضای «تبریزی» - که آن ‌ایام امضا می‌کردم - پاسخ آیت‌الله بعد از مدتی رسید و‌این، به تاریخ 5 آذر 1334 بود که من حدود 18 سال داشتم.

در متن نامه عیناً آمده است: ‌

«عرض می‌شود خط مشعر به ابراز همدردی و تسلیت واصل و باعث امتنان گردید. با‌اینکه مصیبت، بزرگ و ناگوار است، چاره جز صبر نیست. رضاً بقضائه و تسلیماً لأمره .
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته
سید ابوالقاسم کاشانی»

در یکی از دیدارها، ازآیت‌الله کاشانی خواستم که عکسی را امضا و به من هدیه کنند. فرمود: «عکس چه کار می‌کند؟» گفتم: «آقا! شاید روزی خدا توفیق داد تاریخ نهضت را نوشتم. عکس امضا شده شما می‌تواند سندی باشد بر‌اینکه از اول حوادث را به طور عینی پی گیری می‌کردیم و همه اش شنیده‌ها و نوشته‌ها نیست!»

آیت‌الله کاشانی خندید و گفت: «بی‌سوات! فارسی که خوب یاد گرفته‌ای، ولی از تاریخ نویسی چه فایده؟ آدم زنده را زنده به گور می‌کنند و بعد در تاریخ از او تجلیل به عمل می‌آورند»!

گفتم: «آقا! مقصود انجام وظیفه است. خوب اگر ما هم سکوت کنیم قضیه همانطور می‌شود که خودتان در یکی از ملاقات‌ها فرمودید: تاریخ را هم همین عمله ظلمه می‌نویسند.»

آیت‌الله خندید و گفت: «پسر حاج سید مرتضی آقا! آن هم سید و...خوب حرف می‌زند. خدا عاقبتش را به خیر کند!» و بعد عکسی را از لای کتابی‌در آورد و فرمود: «من‌این عکس را دارم! خوب است؟» گفتم: «بسیار خوب است.» پس قلم به دست گرفت و در ذیل عکس نوشت: ‌

«یهدی الی السید السند المجاهد بقلمه ولسانه الفاضل البارع السید هادی الخسروشاهی دام بقائه و زید تقاه - یوم الاثنین 14 شوال 80 هـ «سید ابوالقاسم کاشانی»

البته نخست تاریخ نگذاشته بودند، من مجدداً خواستم تاریخ هم بگذارند، که مرقوم داشتند.

صفحات -> 1 - 2


حجم : 40093
عرض : 219
ارتفاع : 171

تمامی حقوق سایت برای دفتر حفظ و نشر آثار و اندیشه های استاد سید هادی خسروشاهی (ره) محفوظ است