• صفحه اصلي
  • زندگينامه
  • كتابها
    • كتب فارسي
    • كتب عربي
    • دانلود كتاب
  • مقالات
    • سياسي
    • فرهنگي
    • تاريخي
  • مصاحبه
    • سياسي
    • فرهنگي
    • تاريخي
  • خاطرات
    • علما و مراجع
    • شخصيت هاي داخلي
    • شخصيت هاي بين المللي
  • آلبوم
    • شخصيتهاي بين الملي
    • شخصيتهاي ايراني
    • علما و مراجع
    • كنفرانسها
    • مصر
    • واتيكان
    • متفرقه
  • ويژه نامه
  • اخبار
    • اخبار سايت
    • اخبار فرهنگي
  • پيوندها
  • تماس با ما

ويژه نامه

يادمان استاد خسروشاهي رحمت الله عليه
يادمان استاد خسروشاهي رحمت الله عليه

تبليغات

پايگاه اطلاع رساني مركز بررسي هاي اسلامي جستجوي كتاب در كتابخانه مركز بررسي هاي اسلامي نرم افزار مجموعه آثار استاد خسروشاهي در نور فروش اينترنتي كتب انتشارات كلبه شروق

آيت اللَّه سيد عبدالمجيد ايرواني

نوع خاطره : علما و مراجع ,
راوي : استاد سيد هادي خسروشاهي


مرحوم پدرم، آيت اللَّه سيد مرتضى خسروشاهى، با چند نفر از بزرگان علماى تبريز از جمله: آيت اللَّه ميرزا فتاح شهيدى، آيت اللَّه ميرزا محمود دوزدوزانى، آيت اللَّه سيد ابراهيم دورازه‏اى، آيت اللَّه سيد حجت ايراوانى، آيت اللَّه آقا ميرزا رضى، آيت اللَّه ميرزا كاظم شبسترى و آيت اللَّه انگجى بيشتر از ديگر اعاظم شهر، رفيق و دوست بود و رفت و آمدهاى مكرر با اين بزرگان، مرا هم از كودكى با آنها آشنا ساخت و به طور طبيعى با فرزندان آنان نيز....

... « آقا سيدعبدالمجيد ايروانى » همراه پدر بزرگوارش آيت اللَّه سيد حجت ايروانى، به منزل ما مى‏آمد و من نيز همراه پدرم به منزل آنها مى‏رفتم و اين به هنگام 12 سالگى من بود... در 14 سالگى، پدرم از دنيا رفت ولى آشنايى و رفت و آمد ما قطع نشد، به ويژه كه دو برادر بزرگوارم، جانشين پدر، در مسجد و تدريس شده بودند...

... منزل پدرى، پس از وفات وى، ديگر براى من صفائى نداشت. در 16 سالگى از منزل به مدرسه « خواجه على اصغر » رفتم و حجره‏اى گرفتم، تصدى و نظارت بر آن مدرسه به عهده آيت اللَّه سيد حجت ايروانى بود و در مسجد آن اقامه نماز جماعت مى‏نمود. آقا سيد عبدالمجيد هم روزها در آن مدرسه حضور مى‏يافت و مشغول تحصيل بود... وى در سال 1332 براى ادامه تحصيل به حوزه علميه قم آمد ولى من يك سال بعد به قم آمدم و در آن « ماندگار » شدم و طبعاً يكى از دوستان صميمى دوران تحصيل « آقاسيد عبدالمجيد » بود.

                                                                                * * *

... پدر مرحوم آقاسيد عبدالمجيد، آيت اللَّه سيد حجت ايروانى از معاريف علماى تبريز به شمار مى‏رفت. چهره‏اى بسيار نورانى و قيافه‏اى جذاب داشت. هميشه لباس تميز مى‏پوشيد و با وقار خاصى راه مى‏رفت. به علت مقام علمى و معنوى خود، مورد احترام همه علماء آذربايجان و مردم متدين تبريز بود. جلسه تدريس براى طلاب خود، داشت و در مسجد - ظهر و شب - اقامه نماز جماعت مى‏نمود و ماه مبارك رمضان همه روزه در مسجد خود به ارشاد مردم و تفسير قرآن مى‏پرداخت... او در سال 1354 شمسى به رحمت حق پيوست.

... پدر آيت اللَّه سيدحجت ايروانى، آيت اللَّه حاج سيدعلى ايروانى نام داشت و از علماى طراز اول و برجسته « ايروان » به شمار مى‏رفت. و به علت وارستگى و مقام معنوى، در زمان حيات مورد احترام خاص و عام بود و پس از رحلت هم آرامگاه وى در « ايروان » مزار اهل ايمان گرديد.

جدّ مادرى آقا سيدعبدالمجيد، مرحوم آيت اللَّه شيخ ابراهيم سليمانى از علماى برجسته و معروف نجف بود و با توجه به تقدس و تقواى خاص، از « اوتاد » زمان به حساب مى‏آمد. در چنين خاندانى، و به سال 1313، آقاسيد عبدالمجيد متولد شد و پرورش يافت و پس از طى مراحل مقدماتى در تبريز، در 21 سالگى به حوزه علميه قم آمد و به تحصيل ادامه داد و از محضر اساتيد بزرگوار عصر، به تلمذ فقه و اصول پرداخت تا آنكه در سال 1350 از قم به تهران رفت و در مسجد ابوالفضل - رباط كريم - به ارشاد مردم مشغول شد و چند سال بعد، اداره « مهديه » را در خيابان « اميريه » به عهده گرفت و به وضع آن سروسامان بخشيد و آنجا را به مركز فعاليت‏هاى انقلابى تبديل نمود. او قبل از آن تاريخ هم در امر مبارزه شركت فعال بدون تظاهرى داشت.

در واقع با آغاز حركت امام خمينى (قدس سره)، تحولى در انديشه و عمل آقا سيدعبدالمجيد پديد آمد... و برخلاف روش مرحوم والد خود كه اهل سياست و مبارزه نبود و حتى گاهى ما « بچه طلبه‏ها » را هم نصيحت مى‏نمود كه « فقط درس»! بخوانيم، به صفوف مبارزه و ياران امام پيوست و در اين راه آن چنان كوشا و فعال بود كه به نظر من اگر در ميان دوستان روحانيت مبارز تهران، بى نظير نبود، بى ترديد كم نظير بود.

در اين دوران آقا سيد عبدالمجيد، چند بار توسط مأمورين ساواك دستگير شد و تحت فشار رژيم قرار گرفت، اما او هرگز از هدف و مبارزه دست برنداشت و با رعايت اصول مخفى كارى، به طور خستگى ناپذيرى به جهاد خود ادامه داد. پس از پيروزى انقلاب اسلامى و شكل‏گيرى كميته‏هاى انقلاب، سرپرستى كميته انقلاب منطقه 12 را به عهده گرفت... دفتر اين كميته در اوائل تشكيل اطاقى در مسجد رباط كريم بود.

روزى به ديدار ايشان رفتم. يك سلاح كمرى « پاسبانى » كه پس از خلع سلاح آزاد سازى كلانترى شماره 1 قم در چهارراه ارم - كه توسط اينجانب صورت گرفت و داستان آن را بعداً خواهم نوشت (1) - در اختيار من بود، به هنگام ورود به مسجد رباط كريم توسط برادران نگهبان اخذ شد!...آقاى ايروانى به محض شنيدن اين موضوع برادر مسؤول را خواست و به آرامى گفت: « اسلحه آقا را بياوريد و در جلو آنها، با معذرت خواهى آن را به من تحويل داد »!.

شهيد سليمى كه بعدها در دفتر امام كار مى‏كرد، پس از من به درون كلانترى آمد يك اسلحه برداشت و به كمر خود بست و گفت: خداحافظ... بقيه سلاح‏ها فشنگ‏ها را به منزل آيت اللَّه يزدى فرستادم... 6 تفنگ بلند! باقى ماند كه، مردى به نام « حاج غلام » آمد و آنها را در پتو پيچيد تا ببرد كه من نگذاشتم...بعضى از آقايان طلاب گفتند كه او را مى‏شناسند؟! و قرار شد كه تفنگ‏ها را داخل پتو، به منزل آيت اللَّه يزدى ببرند... او از پشت بام به خانه آقاى دكتر وفائى كه متصل به كلانترى بود، پريد و رفت... بعد از مدتى معلوم شد كه سلاح‏ها را به آن جا نبرده است كه او را به مسؤولين اداره امور قم معرفى كرديم. ولى آخر سر هم معلوم نشد كه سلاح‏ها را تحويل داد يا نه؟ بعدها شنيدم كه او از ياران جناب خلخالى شده است! گويا آن دوران نيز كوتاه بوده است!.

                                                                                * * *

بعد كه آنها رفتند: با خنده و به تركى گفت: « بو كه آجان تو پانچاسى دى؟! » - يعنى: اين اسلحه آژان‏ها است؟! - گفتم: نصيب ما هم شده! گفت: تلك اذاً قسمة ضيزى! گفتم: نه: در دائره قسمت اوضاع چنين باشد! و سپس داستان كلانترى را نقل كردم... خنديد و صندوقى را باز كرد كه در درون آن سلاح‏هاى مختلفى قرار داشت، كلتى را انتخاب كرد و به من هديه داد... موقع امتحان اسلحه، گويا گلوله‏اى در داخل آن بود كه به لطف الهى شليك نشد... به هر حال اسلح را گرفتم و در عوض من هم كلت پاسبانى خود را به ايشان دادم... مى‏گفت: « خدمت شما باشد، ما زياد داريم »!، گفتم: نه، من يكى بيشتر لازم ندارم، شما افراد زيادى داريد كه لازم خواهند داشت... كه آن را گرفت و در صندوق نهاد و درب آن را با دقت قفل كرد و كليد را در جيب گذاشت و سپس به صحبت نشست...

... آيت اللَّه آقا سيد عبدالمجيد، عضو شوراى مركزى روحانيت مبارز تهران بود... و قائم مقام دبيرخانه ائمه جمعه و سرپرست روحانيت جنوب و غرب تهران و مدتى هم نماينده حضرت امام در بنياد مستضعفان و عضو مجلس خبرگان و عضو بنياد مسكن انقلاب اسلامى و... در طول جنگ تحميلى، « جبهه » يكى از كارهاى فراموش نشدنى وى به شمار مى‏رفت. در مهديه حوزه‏اى براى طلاب تأسيس كرد و در مسجد، صندوق قرض الحسنه‏اى به وجود آورد و خود شب و روز در خدمت همه محرومان جنوب تهران بود... و در اواخر عمر، علاوه بر اين همه كار، نمايندگى ولى فقيه و معاونت فرهنگى ستاد رسيدگى به امور آزادگان را هم به عهده داشت... و گويى اين مرد « عاشق كار » بود و خستگى را نمى‏شناخت و با استراحت آشنا نبود؟

تجليل بى شائبه و پرارج مردم تهران از وى، در زمان حيات و پس از درگذشت، در مراسم تشيع و مجالس ترحيم، نشان دهنده اين نكته است كه مردم مسلمان و آگاه ايران، عناصر مخلص و فعال و خداجوى را خوب مى‏شناسند و آنها را گرامى مى‏دارند، گرچه آنها نيّت و هدفى جز اين امور اعتبارى داشته باشند.

                                                                                     * * *

... از يك سال و اندى پيش با اين كه مى‏دانست بيمارى او به مراحل پيشرفته‏اى رسيده است، ولى همچنان با صلابت و صبر يك مؤمن، درد را پذيرا شده بود و در چهره‏اش آثار ناتوانى و نگرانى، ديده نمى‏شد. آخرين بار كه در دوران بيمارى او را ديدم، هم چنان لبخند مى‏زد و شوخى مى‏كرد. كه « مزاح كردن » از خصال مؤمنان واقعى است... موقع خداحافظى كه تأثر مرا احساس كرد، گفت: چيزى نيست، نگران نباشيد. دنيا همين است ديگر؟!... گفتم: اگر امرى باشد اطلاع خواهيد داد؟ با لبخند گفت: عرضى نيست. فقط از دعا فراموش نفرمائيد.  گفتم: چشم! اما اگر حال دعا باشد.

... و آيت اللَّه سيدعبدالمجيد ايروانى، در ميان ناباورى دوستانش، كه او از همه شان سالم‏تر و نيرومندتر به نظر مى‏رسيد، در 6 شهريور 1371 به لقاء حق پيوست و دوستان را در سوگ نشاند!

رحمه‏اللَّه و أسكنه فصيح « جنّته »

قم: جمعه 8/8/71

-----------------------------------------------------------------------
1- خلاصه‏اى را فعلا بگويم: مردم در مقابل كلانترى اجتماع كرده بودند، من هم بودم، ناگهان تانك ارتشى و سربازانى كه در جلو كلانترى بودند به سرعت و به دستور فرمانده خود از منطقه دور شدند، مردم خواستند به زور وارد كلانترى بشوند و از بيرون هجوم مى‏آوردند، ولى درب كلانترى با زنجيرى محكم بسته شده بود... رييس كلانترى پشت درب ايستاده بود. من به او گفتم: درب را باز كند. و او از ترس هجوم مردم، در را باز كرد. من نخست 12 پاسبان را از پشت بام فرستادم رفتند. آنها اسلحه‏هاى خود را تحويل دادند... رييس كلانترى مى‏گفت: از مركز دستورى ندارد كه كلانترى را تحويل دهد و هنوز باور نداشت كه انقلاب پيروز شده است...


تمامی حقوق سایت برای دفتر حفظ و نشر آثار و اندیشه های استاد سید هادی خسروشاهی (ره) محفوظ است