مرحوم پدرم، آيت اللَّه سيد مرتضى خسروشاهى، با چند نفر از بزرگان علماى تبريز از جمله: آيت اللَّه ميرزا فتاح شهيدى، آيت اللَّه ميرزا محمود دوزدوزانى، آيت اللَّه سيد ابراهيم دورازهاى، آيت اللَّه سيد حجت ايراوانى، آيت اللَّه آقا ميرزا رضى، آيت اللَّه ميرزا كاظم شبسترى و آيت اللَّه انگجى بيشتر از ديگر اعاظم شهر، رفيق و دوست بود و رفت و آمدهاى مكرر با اين بزرگان، مرا هم از كودكى با آنها آشنا ساخت و به طور طبيعى با فرزندان آنان نيز....
... « آقا سيدعبدالمجيد ايروانى » همراه پدر بزرگوارش آيت اللَّه سيد حجت ايروانى، به منزل ما مىآمد و من نيز همراه پدرم به منزل آنها مىرفتم و اين به هنگام 12 سالگى من بود... در 14 سالگى، پدرم از دنيا رفت ولى آشنايى و رفت و آمد ما قطع نشد، به ويژه كه دو برادر بزرگوارم، جانشين پدر، در مسجد و تدريس شده بودند...
... منزل پدرى، پس از وفات وى، ديگر براى من صفائى نداشت. در 16 سالگى از منزل به مدرسه « خواجه على اصغر » رفتم و حجرهاى گرفتم، تصدى و نظارت بر آن مدرسه به عهده آيت اللَّه سيد حجت ايروانى بود و در مسجد آن اقامه نماز جماعت مىنمود. آقا سيد عبدالمجيد هم روزها در آن مدرسه حضور مىيافت و مشغول تحصيل بود... وى در سال 1332 براى ادامه تحصيل به حوزه علميه قم آمد ولى من يك سال بعد به قم آمدم و در آن « ماندگار » شدم و طبعاً يكى از دوستان صميمى دوران تحصيل « آقاسيد عبدالمجيد » بود.
* * *
... پدر مرحوم آقاسيد عبدالمجيد، آيت اللَّه سيد حجت ايروانى از معاريف علماى تبريز به شمار مىرفت. چهرهاى بسيار نورانى و قيافهاى جذاب داشت. هميشه لباس تميز مىپوشيد و با وقار خاصى راه مىرفت. به علت مقام علمى و معنوى خود، مورد احترام همه علماء آذربايجان و مردم متدين تبريز بود. جلسه تدريس براى طلاب خود، داشت و در مسجد - ظهر و شب - اقامه نماز جماعت مىنمود و ماه مبارك رمضان همه روزه در مسجد خود به ارشاد مردم و تفسير قرآن مىپرداخت... او در سال 1354 شمسى به رحمت حق پيوست.
... پدر آيت اللَّه سيدحجت ايروانى، آيت اللَّه حاج سيدعلى ايروانى نام داشت و از علماى طراز اول و برجسته « ايروان » به شمار مىرفت. و به علت وارستگى و مقام معنوى، در زمان حيات مورد احترام خاص و عام بود و پس از رحلت هم آرامگاه وى در « ايروان » مزار اهل ايمان گرديد.
جدّ مادرى آقا سيدعبدالمجيد، مرحوم آيت اللَّه شيخ ابراهيم سليمانى از علماى برجسته و معروف نجف بود و با توجه به تقدس و تقواى خاص، از « اوتاد » زمان به حساب مىآمد. در چنين خاندانى، و به سال 1313، آقاسيد عبدالمجيد متولد شد و پرورش يافت و پس از طى مراحل مقدماتى در تبريز، در 21 سالگى به حوزه علميه قم آمد و به تحصيل ادامه داد و از محضر اساتيد بزرگوار عصر، به تلمذ فقه و اصول پرداخت تا آنكه در سال 1350 از قم به تهران رفت و در مسجد ابوالفضل - رباط كريم - به ارشاد مردم مشغول شد و چند سال بعد، اداره « مهديه » را در خيابان « اميريه » به عهده گرفت و به وضع آن سروسامان بخشيد و آنجا را به مركز فعاليتهاى انقلابى تبديل نمود. او قبل از آن تاريخ هم در امر مبارزه شركت فعال بدون تظاهرى داشت.
در واقع با آغاز حركت امام خمينى (قدس سره)، تحولى در انديشه و عمل آقا سيدعبدالمجيد پديد آمد... و برخلاف روش مرحوم والد خود كه اهل سياست و مبارزه نبود و حتى گاهى ما « بچه طلبهها » را هم نصيحت مىنمود كه « فقط درس»! بخوانيم، به صفوف مبارزه و ياران امام پيوست و در اين راه آن چنان كوشا و فعال بود كه به نظر من اگر در ميان دوستان روحانيت مبارز تهران، بى نظير نبود، بى ترديد كم نظير بود.
در اين دوران آقا سيد عبدالمجيد، چند بار توسط مأمورين ساواك دستگير شد و تحت فشار رژيم قرار گرفت، اما او هرگز از هدف و مبارزه دست برنداشت و با رعايت اصول مخفى كارى، به طور خستگى ناپذيرى به جهاد خود ادامه داد. پس از پيروزى انقلاب اسلامى و شكلگيرى كميتههاى انقلاب، سرپرستى كميته انقلاب منطقه 12 را به عهده گرفت... دفتر اين كميته در اوائل تشكيل اطاقى در مسجد رباط كريم بود.
روزى به ديدار ايشان رفتم. يك سلاح كمرى « پاسبانى » كه پس از خلع سلاح آزاد سازى كلانترى شماره 1 قم در چهارراه ارم - كه توسط اينجانب صورت گرفت و داستان آن را بعداً خواهم نوشت (1) - در اختيار من بود، به هنگام ورود به مسجد رباط كريم توسط برادران نگهبان اخذ شد!...آقاى ايروانى به محض شنيدن اين موضوع برادر مسؤول را خواست و به آرامى گفت: « اسلحه آقا را بياوريد و در جلو آنها، با معذرت خواهى آن را به من تحويل داد »!.
شهيد سليمى كه بعدها در دفتر امام كار مىكرد، پس از من به درون كلانترى آمد يك اسلحه برداشت و به كمر خود بست و گفت: خداحافظ... بقيه سلاحها فشنگها را به منزل آيت اللَّه يزدى فرستادم... 6 تفنگ بلند! باقى ماند كه، مردى به نام « حاج غلام » آمد و آنها را در پتو پيچيد تا ببرد كه من نگذاشتم...بعضى از آقايان طلاب گفتند كه او را مىشناسند؟! و قرار شد كه تفنگها را داخل پتو، به منزل آيت اللَّه يزدى ببرند... او از پشت بام به خانه آقاى دكتر وفائى كه متصل به كلانترى بود، پريد و رفت... بعد از مدتى معلوم شد كه سلاحها را به آن جا نبرده است كه او را به مسؤولين اداره امور قم معرفى كرديم. ولى آخر سر هم معلوم نشد كه سلاحها را تحويل داد يا نه؟ بعدها شنيدم كه او از ياران جناب خلخالى شده است! گويا آن دوران نيز كوتاه بوده است!.
بعد كه آنها رفتند: با خنده و به تركى گفت: « بو كه آجان تو پانچاسى دى؟! » - يعنى: اين اسلحه آژانها است؟! - گفتم: نصيب ما هم شده! گفت: تلك اذاً قسمة ضيزى! گفتم: نه: در دائره قسمت اوضاع چنين باشد! و سپس داستان كلانترى را نقل كردم... خنديد و صندوقى را باز كرد كه در درون آن سلاحهاى مختلفى قرار داشت، كلتى را انتخاب كرد و به من هديه داد... موقع امتحان اسلحه، گويا گلولهاى در داخل آن بود كه به لطف الهى شليك نشد... به هر حال اسلح را گرفتم و در عوض من هم كلت پاسبانى خود را به ايشان دادم... مىگفت: « خدمت شما باشد، ما زياد داريم »!، گفتم: نه، من يكى بيشتر لازم ندارم، شما افراد زيادى داريد كه لازم خواهند داشت... كه آن را گرفت و در صندوق نهاد و درب آن را با دقت قفل كرد و كليد را در جيب گذاشت و سپس به صحبت نشست...
... آيت اللَّه آقا سيد عبدالمجيد، عضو شوراى مركزى روحانيت مبارز تهران بود... و قائم مقام دبيرخانه ائمه جمعه و سرپرست روحانيت جنوب و غرب تهران و مدتى هم نماينده حضرت امام در بنياد مستضعفان و عضو مجلس خبرگان و عضو بنياد مسكن انقلاب اسلامى و... در طول جنگ تحميلى، « جبهه » يكى از كارهاى فراموش نشدنى وى به شمار مىرفت. در مهديه حوزهاى براى طلاب تأسيس كرد و در مسجد، صندوق قرض الحسنهاى به وجود آورد و خود شب و روز در خدمت همه محرومان جنوب تهران بود... و در اواخر عمر، علاوه بر اين همه كار، نمايندگى ولى فقيه و معاونت فرهنگى ستاد رسيدگى به امور آزادگان را هم به عهده داشت... و گويى اين مرد « عاشق كار » بود و خستگى را نمىشناخت و با استراحت آشنا نبود؟
تجليل بى شائبه و پرارج مردم تهران از وى، در زمان حيات و پس از درگذشت، در مراسم تشيع و مجالس ترحيم، نشان دهنده اين نكته است كه مردم مسلمان و آگاه ايران، عناصر مخلص و فعال و خداجوى را خوب مىشناسند و آنها را گرامى مىدارند، گرچه آنها نيّت و هدفى جز اين امور اعتبارى داشته باشند.
... از يك سال و اندى پيش با اين كه مىدانست بيمارى او به مراحل پيشرفتهاى رسيده است، ولى همچنان با صلابت و صبر يك مؤمن، درد را پذيرا شده بود و در چهرهاش آثار ناتوانى و نگرانى، ديده نمىشد. آخرين بار كه در دوران بيمارى او را ديدم، هم چنان لبخند مىزد و شوخى مىكرد. كه « مزاح كردن » از خصال مؤمنان واقعى است... موقع خداحافظى كه تأثر مرا احساس كرد، گفت: چيزى نيست، نگران نباشيد. دنيا همين است ديگر؟!... گفتم: اگر امرى باشد اطلاع خواهيد داد؟ با لبخند گفت: عرضى نيست. فقط از دعا فراموش نفرمائيد. گفتم: چشم! اما اگر حال دعا باشد.
... و آيت اللَّه سيدعبدالمجيد ايروانى، در ميان ناباورى دوستانش، كه او از همه شان سالمتر و نيرومندتر به نظر مىرسيد، در 6 شهريور 1371 به لقاء حق پيوست و دوستان را در سوگ نشاند!
رحمهاللَّه و أسكنه فصيح « جنّته »
قم: جمعه 8/8/71