مقدمه: شنبه 29 ارديبهشت 1386 برادر عزیز حاج قاسم تبريزي، دوست قديمي استاد فخرالدين حجازي، از خانه ايشان زنگ زد كه استاد به رحمت الهي پيوست و دوشنبه از مقابل دفتر انتشارات بعثت، در خيابان 16 آذر، تشييع بهعمل خواهد آمد... در آن عصر، رفتن به منزل مرحوم حجازي مقدورم نبود و روز دوشنبه موعود هم چون در تهران نبودم، متأسفانه نتوانستم در تشييع شركت كنم. و امروز نشستم و گوشههايي از «دفتر خاطرات» خود را درباره برادر عزيز و ارجمند، همفكر و همكار ديرين، فخر دين، مرد قلم و سخن بر صفحه كاغذ آوردم، به اميد آنكه در جريده شريفه «اطلاعات» منتشر گردد و انشاءالله كه نشر اين خاطرات تاريخي مستند، از سوي خانواده محترم و دوستان آن مرحوم بهعنوان نوعي شركت در تشييع فخر دين و مرد قلم و سخن تلقي گردد و مورد قبول حق واقع شود. سيدهادي خسروشاهي تهران، جمعه 4/3/86
يادي از دوران دور و ياران ديرين در تابستان پنجاه سال پيش (سال 1335) که براي زيارت به مشهد رفته بودم، در «مسافرخانه صادق بستني» كه نزديك حرم بود، اتاقي گرفتم. صاحب اين مسافرخانه آقاصادق تبريزي، برادر مرحوم علامه محمدتقي جعفري بود كه همانند برادرش، حافظهاي نيرومند داشت و با توجه به سابقه تحصيلي در تبريز، حافظ اشعاري بسيار بود و معلومات عامّي هم داشت و به گفته خود از «مريدان پدر من» بهشمار میرفت و خطبه اول عربی منبرهاي «رمضانيه» او را با لحن وي! تكرار ميكرد و ديگر سخنانش را به ياد ميآورد! خدايش بيامرزد. بخش ورودي اين مسافرخانه به «بستنيهاي ويژه» او اختصاص داشت و مسافران و زوّار مشهد قبل از تشرف به حرم يا بعد از آن، سري به «بستنيخانه» آقاصادق ميزدند و به همين دليل هم نام آنجا «مسافرخانه صادق بستني» شده بود.
درست مقابل همين مسافرخانه و در آن طرف خيابان «مدرسه نواب» قرار داشت. روز بعد سري به آنجا زدم و ديدم كه حيف است با وجود حضور تعداد زيادي از طلاب مشهدي و غيرمشهدي در اين مدرسه، من در مسافرخانه تنها بمانم؟.. در اين فكر بودم كه ناگهان «امدادي از غيب» رسيد و با «آقا سيد عليآقا» - رهبر معظم انقلاب اسلامي ايران حضرت آيتالله خامنهاي حفظهالله - روبرو شدم. پس از احوالپـُرسي گرم و صميمانه، پرسيدند: «كي آمديد؟ چرا خبر نكرديد؟ كجا هستيد؟» گفتم: «ديروز آمدهام و در مسافرخانه روبرو هستم.» گفتند: «چرا در مسافرخانه؟ من حجرهاي در اين مدرسه دارم و فقط روزها به اينجا ميآيم. شما اگر همين جا بمانيد، به نظرم راحتتر و بهتر باشد.» و البته نميدانستند كه من در چه فكري هستم و در قلب من چه ميگذرد؟... من خود دنبال حجرهاي هستم كه نزديك حرم باشد و در آن بيتوته كنم. و چنين شد و ما ساكن مدرسه... روز بعد به ايشان گفتم نامهاي از تهران دارم و بايد آن را به آقاي شيخ محمدتقي شريعتي برسانم. گفتند سرشب نوعاً ايشان در كانون هست با هم ميرويم... و شب همراه ايشان به كانون نشر حقايق اسلامي كه در نزديكي چهارباغ مشهد بود، به ديدار استاد شيخ محمدتقي شريعتي رفتيم كه من تا آن وقت ايشان را از نزديك نديده بودم، ولي دو كتاب مرحوم آيتالله كاشفالغطا را كه در تبريز چاپ كرده بودم، قبلاً با پست بر ايشان فرستاده بودم. درباره اين ديدار، يك بار آيتالله خامنهاي يادآور شدند كه: حضار! نخست ما را خيلي تحويل نگرفتند و استقبال گرمي از ما «دو سيد لاغر عينكي!» به عمل نيامد، ولي وقتي شما نامه آيتالله طالقاني را به آقاي شريعتي داديد، وضع فرق كرد!...
من در همان سفر، از آقاي خامنهاي خواستم كه عكسي به يادگار، پس از پشتنويسي و امضا به من بدهند و ايشان فردا عكس را آوردند كه پشت آن چنين نوشتهاند: «هوالعزيز اين عكس ناقابل را به رفيق مكرم و برادر معظم جناب آقاي آقا سيدهادي خسروشاهي تقديم مينمايم تا از خاطر عاطر محو نشوم. احقرضياءالدين حسيني خامنهاي». در اينجا ضمن اينكه آن عكس را ميآورم، بايد اشاره كنم كه در آن دوران طلاب براي خود لقبي انتخاب ميكردند و ايشان هم لقب «ضياءالدين» را انتخاب كرده بودند كه بعد از نيم قرن روشن شد كه «القاب» نيز مانند «اسماء»، «تنزل منالسماء»... دستخط و عكس مربوط به سال 1335، يعني نيم قرن پيش است. بههرحال دو روز بعد به دعوت استاد محمدتقي شريعتي به منزل ايشان رفتم و آنجا بود كه با «فخرالدين حجازي» خطيب فرهنگ و «علي شريعتي» دانشجو و فرزند شيخ، آشنا شدم. علي شريعتي رساله «مكتب واسطه» خود را كه تازه چاپ شده بود به همراه عكسي امضا شده از خود - به درخواست من - به من اهدا كرد كه در پشت آن نوشته بود: «به برادر عزيز و دانشمندم جناب آقاي خسروشاهي تقديم ميشود. علي شريعتي 20/7/35»، و این خود پس از نیم قرن عقئهای شد برای بعضی از حاسدان که چرا دکتر شریعتی در آن تاریخ برای شما چنین نوشته است؟! که بگذریم...
بعد در كتابخانه كوچك استاد، كتاب «الاخوانالمسلمون في حرب فلسطين» تأليف كامل الشريف از فرماندهان اردني گروههاي اخوان رزمنده در فلسطين را ديدم و از علي شريعتي آن را به امانت گرفتم كه تاكنون همچنان به امانت در کتابخانه من باقي مانده است و البته سرانجام، سالها بعد و در سفر حج، موضوع استمرار اماني بودن كتاب را به دكتر شريعتي يادآور شدم و او گفت: «در كتابخانه شما باشد بهتر است، چه جايي بهتر از قم؟».
استاد محمدتقي شريعتي با توجه به معرفينامه آيتالله طالقاني و يادآوري دو كتاب ارسالي از تبريز، اين بار ما را خيلي تحويل گرفت و احترام كرد و آقاي فخرالدين حجازي هم پس از اطلاع از محتواي نامه آيتالله طالقاني، حقير را براي روز بعد، به ناهار در منزل خود دعوت نمود كه البته پذيرفتم و در آن روز غير از من يكي دو دانشجو هم حضور داشتند. و اين، درست نيم قرن پيش بود؛ ولي انگاري كه ديروز بود!
اين آشنايي من با فخرالدين حجازي، كمكم به دوستي صميمانهاي بدل شد كه تا روز وفات ايشان استمرار يافت و بعدها ايشان در سال 1339 كه ميخواست مجله «آستان قدس» را منتشر سازد، طي نامهاي از من مقاله خواست كه من هم دعوت ايشان را پذيرفتم و چندين مقاله فرستادم از جمله: «مصلح جهاني» (در دو شماره چاپ شد) و ترجمه «پاسخ سيد جمالالدين به ارنست رنان» (در سه شماره) و «شرح زندگي و فعاليت مرحوم شيخ احمدالزين» مدير مجله معروف «العرفان» چاپ لبنان، كه در يك شماره چاپ گرديد... مناسبت مقاله آخري اين بود كه مرحوم احمدالزين از لبنان به تهران و قم آمده بود و از قم به زيارت مشهد رفت و در همانجا درگذشت و من با توجه به ملاقات با وی در قم و سابقه آشنايي با مجله العرفان و وفاتش در مشهد، شرح حال او را نوشتم كه در مجله چاپ شد.
من دورههاي مجلد مجله العرفان را در كتابخانه مرحوم علامه ميرزا عباسقلي واعظ چرندابي در تبریز ديده بودم و همانجا مقاله سيدجمال ( الرد علي رينان) را كه با توضيحات علامه چرندابي در العرفان چاپ شده بود، براي خود «استنساخ» كرده بودم، چون متأسفانه در آن زمان فتوکپی در اختیار نبود!... سالها گذشت و چه به سرعت! و تيمسار! باتمانقليج به استانداري مشهد منصوب گرديد و با توجه به ((خطيب فرهنگ)) بودن فخرالدين حجازي از وي دعوت نمود كه به مناسبتي، در مسجد گوهرشاد در مجلسي كه از طرف او برپا ميشد، سخنراني كند و چون احتمال نميداد كه ((فخرالدين)) اين دعوت را نپذيرد، به مسئولان دولتي خبر داد که سخنران جلسه فردا ((حجازي)) خواهد بود؛ اما حجازي روزي در سفر حج، بر من نقل كرد كه: ((رفتم نزد آيتالله ميلاني كه به او عشق ميورزم و كسب تكليف كردم. ايشان فرمود كه فردا به مسجد نروم و سخنراني نكنم. و من نيز چنين كردم و اين امر مرا مبغوض استاندار تيمسار نايبالتوليه آستانه قرار داد و از مديريت مجله ((آستان قدس)) هم بركنار شدم و مدتي بيكار ماندم تا آنكه سرانجام ابلاغ كردند كه بايد از مشهد بروم.))
البته فخرالدین در همان بحران گویا نامهای خطاب به تیمسار! نوشته و از خود دفاع کرده و خدماتش را متذکر شده و حقکُشیها را یادآور گشته و این نامه، بعدها و در موقع انتخابات در تهران، برای تخریب وی، از طرف دوستان!! چاپ و توزیع گردید بههرحال فخرالدين حجازي سبزواري مقيم مشهد ناآشنا با پايتخت و زير و بم آن به تهران آمد و در خيابان ناصر خسرو روبروي شمسالعماره، در ((مدرسه مروي)) به معلمي پرداخت و مدتها، يكه و تنها، در مسافرخانهاي بهسر برد و متاسفانه من در چند سفر كوتاه به تهران، موفق به ديدار وي نشدم و او به سختي از اين امر رنجيد و طي نامهاي به اين جانب، چنين تاخت و شكوه نمود: ((محضر انور سيد مجاهد و فاضل پاكدل حضرت سيدهادي خسروشاهي/ بنفسي انت. خدايت در طريق اشاعه دين و دانش پيروز بدارد و به همت خواهي از روان پاكيزه نياكانت توفيق دائم بخشد. مرا تصور چنين بود كه با وجود درك مجاورت كه من در تهرانم و شما در قم، نعمت فيض ديدار بيشتري دست خواهد داد؛ ولي معالاسف اين آرمان هم چون ساير آرزوها تحقق نيافت و شما با آنكه به كرات به تهران آمديد، خبري از من نگرفتيد، باشد ما از اين بيلطفيها بسيار ديدهايم و صيقلي شدهايم تا به ديگر روز، حق با كه باشد؟!
اين نخستين نامه گلهآميز حجازي بود كه از تهران به قم رسيد و ميبينيد كه از اینجناب گلهمند است و سخت از بعضي «مكتب اسلام»يها، رنجيدهخاطر است و از اينكه به انتشار و يا تعطيلي مجله آستان قدس اهميتي ندادهاند، دلگير. همان طور كه در نامه اشاره شده در همان ايام مدير مجله ((خواندنيها)) به هر دليلي، به شدت از تغيير وضع مجله آستان قدس و تبديل آن به «آگهینامه» انتقاد كرده بود و همين بهانهاي خوب براي ((تركتازي))! من بود كه در همان مجله خواندنيها انتشار يافت که كمي بعد به آن خواهم پرداخت، ولی قبل از آن اشاره به يك موضوع كه در نامه آمده ضروري است و آن اينكه داستان تشرف آیتالله شريعتمداري به حج در آن سال، همراه شربتاوغليها با تشرف ما، فرق داشت. ايشان با كاروان حج حاج محمود شربتاوغلي، عازم حج بودند و من همراه استاد شهيد مرتضي مطهري، استاد شريعتي، استاد صدر بلاغي و غيرهم، و به دعوت شهيد مطهري، و بهعنوان عضو «هيأت علمي» حج حسينيه ارشاد، با كاروان حاج احد شربتاوغلي عازم حج بودم و ملازمتي در كار نبود. البته در سفر بعدي به حج هم كه حسينيه ارشاد خود صاحب كاروان شده بود، اينجانب باز به دعوت شهيد مطهري و به عنوان عضو هيأت علمي، با شهيد مطهري، فخرالدين حجازي، دكتر شريعتي، صدر بلاغي، سيدغلامرضا سعيدي، شيخعبدالله نوراني، حاجآقا مهديان و غيرهم همراه بودم.
اما داستان نامه من به مجله ((خواندنيها))، درباره مجله آستان قدس و فخرالدين حجازي: همان طور كه اشاره كردم، از آنجا آغاز شد كه آقاي اميراني مدير مجله خواندنيها، به شدت به وضع جديد مجله آستان قدس تاخته بود. من با توجه به اينكه قبلاً نامههاي متعدد اعتراضآميزي به مدیر مجله فرستاده بودم و چاپ نشده بود، اين بار هم احتمال دادم كه باز نامه مرا، كه مانند خود وي، به جايي وصل نبودم و مصونيت سياسي نداشتم، چاپ نكند، ولي به هرحال نامه تندي نوشتم و از حوزه علميه قم به اداره مجله در تهران فرستادم كه در شماره 39 سال 27 مجله، مورخ 8 بهمن ماه 1345، صفحه 8 و 50 تحت عنوان «صفحه آزاد» چاپ شد. متن آن نامه تاريخي با توجه به واكنشهاي گوناگون و مثبت فراوان، چنين بود: نامهاي از حوزه علميه قم ـ درباره نشريه آستان قدس و مجله جوانان و خود ما جناب آقاي اميراني،پس از سلام محترماً اشعار ميدارد در شماره 34 مجله، سطوري درباره نشريه مذهبي ضايع شده ((آستان قدس)) نوشته بوديد كه مرا وادار كرد توضيحي بر آن بيفزايم، تا اگر كاري از دستتان ساخته است، اقدامي كنيد و نگذاريد آن نشريه، از آن سطح عالي كه قبلاً داشت به قول خودتان به سرحد ((ستون آگهيهاي مبتذل روزنامههاي عصر)) و مطبوعات ديگر، پايين آورده شود.
صفحات -> 1 - 2