شاید نخستین بار بود که با جناب علی حجتی کرمانی، در پامنار به دیدار آیت الله کاشانی رفتم. آقای حجتی مرا معرفی کرد و طبعاً با ذکر نام پدرم... چون «بچه طلبه»ای را که هنوز فارسی را با لهجۀ غلیظ ترکی و به زحمت! صحبت می کند، چگونه می توان معرفی کرد؟: مثلاً آقا «معالم» می خواند؟ تازه به قم آمده است؟!فارسی هم بلد نیست چون آنچه که در کتاب و مدرسه خوانده است: مثلاً آش سرد شد و سار از درخت پرید، در هیچ مکالمه روزانه ای، به درد هیچ کس نمی خورد؟ (پس باید از نو فارسی را یاد می گرفتم! گرچه «ترکها» هم در قم، عده کمی نبودند!)
بهرحال، آیت الله کاشانی نام پدرم را که شنید، گفت: خدا رحمتش کند، مرد ملا و باتقوائی بود، اما مجتهد عصر ما نبود. با انتخابات مخالف بود.. ما را هم در کارها تأیید نکرد. از تبریز علمای درجه یک، کمتر در مسائل وارد شدند و یکی از دلایل شکست نهضت هم عدم همکاری علماء بلاد بود..
گفتم: آقا! من از تبریز به شما ارادت داشتم با پدرم هم بحث می کردم ولی ایشان می گفتند: بزرگ تر شدی می فهمی، و من هرچه بزرگتر شدم، بیشتر فهمیدم که چه باید کرد. سکوت و کناره گیری ما(!) کارها را اصلاح نمی کند که هیچ، بلکه میدان را برای دشمنان باز می گذارد و...
آیت الله کاشانی خندید و گفت: حرف های خوبی می زنی، اما این حرف ها به درد تبریز و قم نمی خورد! بیسوات! از حالا کلّه ات بوی قرمه سبزی می دهد. کار دست خودت می دهی، آخرش هم مثل من، و مانند جدّمان خانه نشین می شوی و تهم به اینکه جاسوس بود و نماز نمی خواند و پول گرفته؟...
گفتم: آقا! تاریخ قضاوت خود را درباره علی کرده است درباره شما هم خواهد کرد... آیت الله گفت: نه بیسوات! آدم زنده را، به دست دوستان نادان زنده به گور کنند و نگذارند نفس بکشد و حرف بزند که تاریخ بعدها قضاوت خواهد کرد؟ تازه تاریخ را چه کسی خواهد نوشت ما یا آنها؟ ماها که به این فکرها نیستیم. آن را هم همین ها خواهند نوشت؛ جعلیاتی بیشتر، بالاخص که خود آدم دیگر زنده نیست که لااقل دفاعی بکند، گرچه حالا هم میدان دفاع باز نیست یک کلمه حقی که زدم، شدم «سید کاشی»! در دوره مصدق السلطنه هم که دیدید روزنامه های این آقایان چه چیزهایی بر من بستند ...
... بقیه صحبت ها را علی آقا حجتی ادامه داد. آمدیم بیرون و رفتیم منزل یکی از دوستان... با یک دنیا تأثر و تأسف... که این مرد بزرگ را دشمن چگونه خرد کرده است و ما هم زنده ایم و مسلمان هم؟
***
البته افکار فدائیان اسلامی، مانع از تجدید دیدار با آیت الله کاشانی نشد. در دیدار بعدی، نزدیک های ظهر بود که از قم رسیدم و یک سر رفتم به پامنار. نزدیک شمس العماره هم بود، محل ماشین های قراضه قم!..
آیت الله به مسجد می رفت. همراهشان به مسجد رفتم. در طول راه، کسی به «آقا» سلام نمی کرد. اهل محلّ... عینهو مردم کوفه؟ همان ها که علی را و حسین را تنها گذاشتند؟ گویا: واقعاً تاریخ تکرار می شود!.
در مسجد کل نمازگزاران، با من که نمازم قصر بود، پنج نفر بودیم با خود آقا شش نفر؟! بعد از نماز خواستم بروم، البته جائی هم سرظهر نداشتم، آیت الله کاشانی گفتند: بیسوات ظهر برویم منزل، آبگوشتی بار است. به منزل آقا رفتیم. نهار را خوردیم. آقا رفت به استراحت و من ماندم و یک دنیا غم و اندوه که این خانه، چند سال پیش چگونه بود؟ و اکنون چگونه؟ پس حق است که وقتی علی را در محراب شهید کردند، مردم می پرسیدند که مگر علی هم نماز می خوانده است؟.. تبلیغات معاویه کار خود را کرده بود و اکنون نیز تبلیغات نظام ملی! و سپس رژیم کودتا! و سید کاشی و باقی ماجراها! خوابم نبرد. آقا آمدند. چائی هم آوردند، نشستیم به صحبت...
گفتم: آقا شما چرا اینقدر توصیه می کردید؟ فرمود: بیسواد! مردم که دسترسی به بارگاه آقایان ندارند، به منزل ما می آیند، ما هم که نمی توانیم نام خود را نائب ائمه بگذاریم و مردم را بی جواب رد کنیم؟ من توصیه می نوشتم که کار این فرد اصلاح شود. حالا به وزیر یا رئیس اداره یا هر کسی، اگر اصلاح می شد که خوب مؤمنی کارش اصلاح شده بود، و اگر پاسخ آنها منفی بود، این فرد نمی گفت که آقا ما را رد کرد و می فهمید که من مسئول نیستم. حالا این توصیه ها دخالت در امور دولت است؟ تازه اگر من برای اصلاح امور دخالت در امور دولت نکنم پس کی بکند؟
گفتم: آقا، با حضرت نواب صفوی چرا وضع اینطوری شد. او که شما را پدر خود می دانست، چرا برگشت؟
آیت الله آهی کشید و گفت: آری او فرزند من بود. اما تندرو! می خواست یک شبه حکومت اسلامی ایجاد شود. من اعتقادم آن بود که مسئله را باید از ریشه اصلاح کرد. بی حجابی یا فساد و رشوه خواری و مشروب خواری معلول نفوذ انگلیس های سگ بود، باید سگ ها را طرد می کردیم تا عوارض آنها را هم می توانستیم از بین ببریم. مشکل نخستین ما نفت بود... ولی آقایان می گفتند اول حجاب، اول جمع کردن دکان مشروب خواری ها... خوب من هم موافق بودم. قانونش هم در دوره ریاست من در مجلس تصویب شد، اما دولت شش ماه برای اجرای آن مهلت خواست... بعد بعضی ها گفتند که آقا شش ماه مشروب خواری را حلال کرده است. خوب این ها درد است بیسواد! یا می گفتند مدارس فاسد است و شما اقدام نمی کنید و یا برادران ما را دولت زندانی کرده و شما آنها را آزاد نمی سازید... آخر توجه نداشتند که من قوه مجریه نیستم و هرچه آنها را می خواستم و تذکر هم می دادم، عمل نمی کردند (در این زمینه مراجعه کنید به خاطرات آقای دکتر سنجابی...)
***
یک روز با طلبه جوانی که در آن دوران سمپات فدائیان بود، و بعد شد واعظ شهیر؟! به منزل آقا رفتیم باز تنها بود. خادمی پیر، چائی آورد. تلفن آقا قطع شده بود. پرسیدیم چرا؟ قبض تلفن را نشان داد و گفت: خوب بیسواد پول نداشتم، تلفن را قطع کرده اند؟! (در مجله حوزه، ویژه نامه آیت الله بروجردی، از قول اصحاب خاص ایشان نقل شده که سرانجام بدهی آیت الله کاشانی را مرحوم آیت الله بروجردی پرداختند...) بعد که تأثر شدید من و همراهم را دیدند فرمودند: بیسواد ناراحت نشوید اینکه شنیده اید من پول گرفته ام، این یک دلیلش که دروغ است و تازه من پول احتیاج نداشتم که از انگلیسی های سگ پول بگیرم، این ها پول گرفتند که مرا متهم کنند و ارباب امروز نفت ما را غارت می کند و می برد، خیلی بدتر از دوران قبل از ملی شدن...
بعد آقا شوخی کرد و گفت: خوب در عوض! من شب ها با طی الارض می روم به لندن و کاخ ملکه انگلیس! او هم که شوهر ندارد. صیغه اش می کنم و صبح بر می گردم! خوب می دانید که صیغه اهل کتاب معنی ندارد؟ به ظاهر خندیدیم...
***
... در جریان مشکوکی مرحوم سید مصطفی کاشانی، پسر ارشد آیت الله که در واقع کارهای پدر را انجام می داد و عصای دست او بود، کشته شد. روزنامه ها نوشتند در بستر خواب او «موی زن» پیدا شده است. خوب عوام! هم پذیرفتند ولی حقیقت این نبود. خواستند او را که مصونیت سیاسی داشت از صحنه دور کنند تا بتوانند «پدر» را بازداشت کنند و به دست قصابی به نام «تیمسار آزموده» بسپارند و چنین نیز کردند...
در فوت او از قم نامه ای به عنوان تسلیت به آیت الله نوشتم با امضای «تبریزی» ـ که آن ایام امضا می کردم ـ پاسخ آیت الله بعد از مدتی رسید و این، به تاریخ 5 آذر 1334 بود که من حدود 18 سال داشتم (البته این نامه هم تاکنون در جایی چاپ نشده است).
علاوه بر متن نامه، روی پاکت نامه هم عیناً آورده می شود:
(نامه در فایل pdf ضمیمه مقاله میباشد.)