• صفحه اصلي
  • زندگينامه
  • كتابها
    • كتب فارسي
    • كتب عربي
    • دانلود كتاب
  • مقالات
    • سياسي
    • فرهنگي
    • تاريخي
  • مصاحبه
    • سياسي
    • فرهنگي
    • تاريخي
  • خاطرات
    • علما و مراجع
    • شخصيت هاي داخلي
    • شخصيت هاي بين المللي
  • آلبوم
    • شخصيتهاي بين الملي
    • شخصيتهاي ايراني
    • علما و مراجع
    • كنفرانسها
    • مصر
    • واتيكان
    • متفرقه
  • ويژه نامه
  • اخبار
    • اخبار سايت
    • اخبار فرهنگي
  • پيوندها
  • تماس با ما

ويژه نامه

يادمان استاد خسروشاهي رحمت الله عليه
يادمان استاد خسروشاهي رحمت الله عليه

تبليغات

پايگاه اطلاع رساني مركز بررسي هاي اسلامي جستجوي كتاب در كتابخانه مركز بررسي هاي اسلامي نرم افزار مجموعه آثار استاد خسروشاهي در نور فروش اينترنتي كتب انتشارات كلبه شروق

چند خاطره از چند ديدار با آيت الله كاشاني

نوع خاطره : علما و مراجع ,
راوي : استاد سيد هادي خسروشاهي


مقدمه: پس از کودتای 28 مرداد 32 بود که به علت فوت پدرم آیت الله سید مرتضی خسروشاهی، برای ادامه تحصیل به قم آمدم. هنوز دروس «سطح» را به اصطلاح حوزوی، شروع نکرده بودم. حدود پانزده سال داشتم... با اندیشه های سیاسی! روز آشنا بودم. استقرار در «قم» مرا (که از راه دور هوادار اندیشه های «فدائیان اسلام» بودم) با بسیاری از مسائل، آشناتر ساخت... به ویژه که در «تبریز» محیط خانه، خانواده و جامعه! با مسائل سیاسی روی خوش نشان نمی دادند!.. قم هم البته دست کمی از تبریز نداشت!.. حتی خواندن روزنامه، با تمسخر و استهزا و گاهی نصیحت مشفقانه بعضی از دوستان و آشنایان ـ بعدها انقلابی! ـ همراه بود!...
                                                                              ***
.. آشنائی با «شهید نواب صفوی» مانع از آشنائی با آیت الله کاشانی که دیگر خانه نشین شده بود، نگردید... آیت الله طالقانی را هم از همان اوان شناختم... و اتحادیه مسلمین ایران به رهبری آیت الله حاج سراج انصاری را و انجمن تبلیغات اسلامی را به مدیریت مرحوم عطاالله شهاب پور و انجمن اسلامی مهندسین را به ارشاد آقای مهندس بازرگان و.... و در اینجا فقط چند خاطره از چند دیدار با آیت الله کاشانی را، به طور اختصار می آورم... خاطرات دیگر، در رابطه با شخصیت ها و گروه های مذهبی یا سیاسی، می ماند برای بعد!...

شاید نخستین بار بود که با جناب علی حجتی کرمانی، در پامنار به دیدار آیت الله کاشانی رفتم. آقای حجتی مرا معرفی کرد و طبعاً با ذکر نام پدرم... چون «بچه طلبه»ای را که هنوز فارسی را با لهجۀ غلیظ ترکی و به زحمت! صحبت می کند، چگونه می توان معرفی کرد؟: مثلاً آقا «معالم» می خواند؟ تازه به قم آمده است؟!فارسی هم بلد نیست چون آنچه که در کتاب و مدرسه خوانده است: مثلاً آش سرد شد و سار از درخت پرید، در هیچ مکالمه روزانه ای، به درد هیچ کس نمی خورد؟ (پس باید از نو فارسی را یاد می گرفتم! گرچه «ترکها» هم در قم، عده کمی نبودند!)

بهرحال، آیت الله کاشانی نام پدرم را که شنید، گفت: خدا رحمتش کند، مرد ملا و باتقوائی بود، اما مجتهد عصر ما نبود. با انتخابات مخالف بود.. ما را هم در کارها تأیید نکرد. از تبریز علمای درجه یک، کمتر در مسائل وارد شدند و یکی از دلایل شکست نهضت هم عدم همکاری علماء بلاد بود..

گفتم: آقا! من از تبریز به شما ارادت داشتم با پدرم هم بحث می کردم ولی ایشان می گفتند: بزرگ تر شدی می فهمی، و من هرچه بزرگتر شدم، بیشتر فهمیدم که چه باید کرد. سکوت و کناره گیری ما(!) کارها را اصلاح نمی کند که هیچ، بلکه میدان را برای دشمنان باز می گذارد و...

آیت الله کاشانی خندید و گفت: حرف های خوبی می زنی، اما این حرف ها به درد تبریز و قم نمی خورد! بیسوات! از حالا کلّه ات بوی قرمه سبزی می دهد. کار دست خودت می دهی، آخرش هم مثل من، و مانند جدّمان خانه نشین می شوی و تهم به اینکه جاسوس بود و نماز نمی خواند و پول گرفته؟...

گفتم: آقا! تاریخ قضاوت خود را درباره علی کرده است درباره شما هم خواهد کرد... آیت الله گفت: نه بیسوات! آدم زنده را، به دست دوستان نادان زنده به گور کنند و نگذارند نفس بکشد و حرف بزند که تاریخ بعدها قضاوت خواهد کرد؟ تازه تاریخ را چه کسی خواهد نوشت ما یا آنها؟ ماها که به این فکرها نیستیم. آن را هم همین ها خواهند نوشت؛ جعلیاتی بیشتر، بالاخص که خود آدم دیگر زنده نیست که لااقل دفاعی بکند، گرچه حالا هم میدان دفاع باز نیست یک کلمه حقی که زدم، شدم «سید کاشی»! در دوره مصدق السلطنه هم که دیدید روزنامه های این آقایان چه چیزهایی بر من بستند ...

... بقیه صحبت ها را علی آقا حجتی ادامه داد. آمدیم بیرون و رفتیم منزل یکی از دوستان... با یک دنیا تأثر و تأسف... که این مرد بزرگ را دشمن چگونه خرد کرده است و ما هم زنده ایم و مسلمان هم؟
                                                                         ***
البته افکار فدائیان اسلامی، مانع از تجدید دیدار با آیت الله کاشانی نشد. در دیدار بعدی، نزدیک های ظهر بود که از قم رسیدم و یک سر رفتم به پامنار. نزدیک شمس العماره هم بود، محل ماشین های قراضه قم!..
آیت الله به مسجد می رفت. همراهشان به مسجد رفتم. در طول راه، کسی به «آقا» سلام نمی کرد. اهل محلّ... عینهو مردم کوفه؟ همان ها که علی را و حسین را تنها گذاشتند؟ گویا: واقعاً تاریخ تکرار می شود!.

در مسجد کل نمازگزاران، با من که نمازم قصر بود، پنج نفر بودیم با خود آقا شش نفر؟! بعد از نماز خواستم بروم، البته جائی هم سرظهر نداشتم، آیت الله کاشانی گفتند: بیسوات ظهر برویم منزل، آبگوشتی بار است. به منزل آقا رفتیم. نهار را خوردیم. آقا رفت به استراحت و من ماندم و یک دنیا غم و اندوه که این خانه، چند سال پیش چگونه بود؟ و اکنون چگونه؟ پس حق است که وقتی علی را در محراب شهید کردند، مردم می پرسیدند که مگر علی هم نماز می خوانده است؟.. تبلیغات معاویه کار خود را کرده بود و اکنون نیز تبلیغات نظام ملی! و سپس رژیم کودتا! و سید کاشی و باقی ماجراها! خوابم نبرد. آقا آمدند. چائی هم آوردند، نشستیم به صحبت...

گفتم: آقا شما چرا اینقدر توصیه می کردید؟ فرمود: بیسواد! مردم که دسترسی به بارگاه آقایان ندارند، به منزل ما می آیند، ما هم که نمی توانیم نام خود را نائب ائمه بگذاریم و مردم را بی جواب رد کنیم؟ من توصیه می نوشتم که کار این فرد اصلاح شود. حالا به وزیر یا رئیس اداره یا هر کسی، اگر اصلاح می شد که خوب مؤمنی کارش اصلاح شده بود، و اگر پاسخ آنها منفی بود، این فرد نمی گفت که آقا ما را رد کرد و می فهمید که من مسئول نیستم. حالا این توصیه ها دخالت در امور دولت است؟ تازه اگر من برای اصلاح امور دخالت در امور دولت نکنم پس کی بکند؟

گفتم: آقا، با حضرت نواب صفوی چرا وضع اینطوری شد. او که شما را پدر خود می دانست، چرا برگشت؟
آیت الله آهی کشید و گفت: آری او فرزند من بود. اما تندرو! می خواست یک شبه حکومت اسلامی ایجاد شود. من اعتقادم آن بود که مسئله را باید از ریشه اصلاح کرد. بی حجابی یا فساد و رشوه خواری و مشروب خواری معلول نفوذ انگلیس های سگ بود، باید سگ ها را طرد می کردیم تا عوارض آنها را هم می توانستیم از بین ببریم. مشکل نخستین ما نفت بود... ولی آقایان می گفتند اول حجاب، اول جمع کردن دکان مشروب خواری ها... خوب من هم موافق بودم. قانونش هم در دوره ریاست من در مجلس تصویب شد، اما دولت شش ماه برای اجرای آن مهلت خواست... بعد بعضی ها گفتند که آقا شش ماه مشروب خواری را حلال کرده است. خوب این ها درد است بیسواد! یا می گفتند مدارس فاسد است و شما اقدام نمی کنید و یا برادران ما را دولت زندانی کرده و شما آنها را آزاد نمی سازید... آخر توجه نداشتند که من قوه مجریه نیستم و هرچه آنها را می خواستم و تذکر هم می دادم، عمل نمی کردند (در این زمینه مراجعه کنید به خاطرات آقای دکتر سنجابی...)
                                                                         ***
یک روز با طلبه جوانی که در آن دوران سمپات فدائیان بود، و بعد شد واعظ شهیر؟! به منزل آقا رفتیم باز تنها بود. خادمی پیر، چائی آورد. تلفن آقا قطع شده بود. پرسیدیم چرا؟ قبض تلفن را نشان داد و گفت: خوب بیسواد پول نداشتم، تلفن را قطع کرده اند؟! (در مجله حوزه، ویژه نامه آیت الله بروجردی، از قول اصحاب خاص ایشان نقل شده که سرانجام بدهی آیت الله کاشانی را مرحوم آیت الله بروجردی پرداختند...) بعد که تأثر شدید من و همراهم را دیدند فرمودند: بیسواد ناراحت نشوید اینکه شنیده اید من پول گرفته ام، این یک دلیلش که دروغ است و تازه من پول احتیاج نداشتم که از انگلیسی های سگ پول بگیرم، این ها پول گرفتند که مرا متهم کنند و ارباب امروز نفت ما را غارت می کند و می برد، خیلی بدتر از دوران قبل از ملی شدن...
بعد آقا شوخی کرد و گفت: خوب در عوض! من شب ها با طی الارض می روم به لندن و کاخ ملکه انگلیس! او هم که شوهر ندارد. صیغه اش می کنم و صبح بر می گردم! خوب می دانید که صیغه اهل کتاب معنی ندارد؟ به ظاهر خندیدیم...
                                                          ***
... در جریان مشکوکی مرحوم سید مصطفی کاشانی، پسر ارشد آیت الله که در واقع کارهای پدر را انجام می داد و عصای دست او بود، کشته شد. روزنامه ها نوشتند در بستر خواب او «موی زن» پیدا شده است. خوب عوام! هم پذیرفتند ولی حقیقت این نبود. خواستند او را که مصونیت سیاسی داشت از صحنه دور کنند تا بتوانند «پدر» را بازداشت کنند و به دست قصابی به نام «تیمسار آزموده» بسپارند و چنین نیز کردند...
در فوت او از قم نامه ای به عنوان تسلیت به آیت الله نوشتم با امضای «تبریزی» ـ که آن ایام امضا می کردم ـ پاسخ آیت الله بعد از مدتی رسید و این، به تاریخ 5 آذر 1334 بود که من حدود 18 سال داشتم (البته این نامه هم تاکنون در جایی چاپ نشده است).
علاوه بر متن نامه، روی پاکت نامه هم عیناً آورده می شود: (نامه در فایل pdf ضمیمه مقاله میباشد.)
5 آذر 1334
هو
عرض می شود خط مشعر به ابراز همدردی و تسلیت واصل و باعث امتنان گردید با اینکه مصیبت بزرگ و ناگوار است چاره جز صبر نیست رضاً بقضائه و تسلیماً لأمره
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته
سید ابوالقاسم کاشانی
                                                                        ***
در یکی از دیدارهای آخر، از آیت الله کاشانی خواستم که عکسی را امضا کرده و به من هدیه کنند. فرمود: عکس چه کار می کند؟ گفتم آقا شاید روزی خدا توفیق داد تاریخ نهضت را نوشتم، عکس امضا شده شما می تواند سندی باشد بر اینکه «ما» از اول حوادث را به طور عینی پی گیری می کردیم و همه اش شنیده ها و نوشته ها نیست!
آیت الله کاشانی خندید و گفت: بیسواد! فارسی که خوب یاد گرفته ای، ولی از تاریخ نویسی چه فایده؟ «آدم زنده را زنده به گور می کنند و بعد در تاریخ از او تجلیل به عمل می آورند»!...

گفتم: آقا، مقصود انجام وظیفه است. خوب اگر ما هم سکوت کنیم قضیه همانطور می شود که خودتان در یکی از ملاقات ها فرمودید: تاریخ را هم همین عملۀ ظلمه می نویسند!
آیت الله خندید و گفت: پسر حاج سید مرتضی آقا، آن هم سید و... خوب حرف می زند. خدا عاقبتش را به خیر کند و بعد عکسی را از لای کتابی در آورد و فرمود من این عکس را دارم! خوبست؟ گفتم: بسیار خوبست... پس قلم به دست گرفت و در ذیل عکس نوشت:«یهدی الی السید السند المجاهد بقلمه ولسانه الفاضل البارع السید هادی الخسروشاهی دام بقائه و زید تقاه ـ یوم الاثنین 14 شوال 80 هـ . سید ابوالقاسم کاشانی

که البته نخست تاریخ نگذاشته بودند، من مجدداً خواستم تاریخ هم بگذارند، که مرقوم داشتند.
                                                                              ***
دیدارها تکرار شد... سید بزرگوار سخت آزرده خاطر بود. ملی گراها ستم بسیار در حق او روا داشتند. پسر پهلوی هم پس از استقرار سلطه، بدتر از آنها کرد... و در دوران بیماری، برای تکمیل سناریویی که خود تهیه دیده بودند، علی امینی، (عامل خائن قرارداد نفت ـ که خود در اواخر سال 57 در مصاحبه ای گفت که آیت الله او را از امضای قرارداد تلفنی منع کرده بودـ) و سپس خود شاه مزدور به عنوان عیادت! در بیمارستان به دیدار ایشان رفتند البته آقای دکتر سنجابی در خاطرات خود (چاپ لندن) به نقل از نصرت الله امینی می نویسد که آیت الله وقتی شاه را دید، پشت خود را به او نموده اعتنائی به وی نکرد: «... موقعی که کاشانی مریض و در حال احتضار بود قائم مقام رفیع واسطه می شود که شاه دیداری از کاشانی بکند... در بیمارستان همان رفیع یا کس دیگری که همراه او بوده به کاشانی ندا می زند که اعلیحضرت هستند به دیدن شما آمده اند، ولی کاشانی پشتش را به شاه و رو به دیوار می کند. شاه هم یکی دو بار صدایش می زند... ناقل آن برای من آقای نصرت الله امینی بود...» (امیدها و ناامیدی ها، چاپ لندن، ص 153).

... و در این دوران، یک بار دیگر، وقتی آیت الله را تازه از بیمارستان به خانه آورده بودند، در منزل دامادش به دیدار وی شتافتم. فرزندش مرحوم دکتر باقر کاشانی بود. دکتر محمود شروین بود و یکی دو نفر دیگر تخت آقا را در حیاط گذاشته بودند. آقا دراز کشیده بود. سئوالی درباره نقش آیت الله در انقلاب عراق مطرح کردم، وقتی پاسخ دادند، گفتم، آقا! چون من تاریخ انقلاب عراق و نقش علما را در انقلاب می نویسم اجازه بفرمایید این بار سئوالاتم مکتوب باشد؟ فرمودند مانعی ندارد ولی من حال نوشتن ندارم. دکتر شروین گفت: آقا من پاسخ ها را می نویسم، شما فقط امضا کنید؟ فرمود عیب ندارد.

دو سئوال از آقا کردم. پاسخ ها را ایشان گفت و دکتر شروین نوشت، دیدم که واقعاً حال حرف زدن ندارند. ضعف شدیدی برایشان مستولی بود. سخن را کوتاه کردم. آخر سر، با کمک دکتر باقر کاشانی، آقا امضائی نمود که متن این پرسش و پاسخ در بخش گفتگوها، عیناً آورده می شود و تاکنون هم در جایی چاپ نشده است... امید دارم که سندشناسان!! نگویند که اشکال دارد! چون اولاً راجع به دکتر مصدق نیست تا اشکال پیدا کند!!، ثانیاً اصل آن هنوز در اختیار من قرار دارد. (متن آن در فایل pdf ضمیمه مقاله میباشد.)


تمامی حقوق سایت برای دفتر حفظ و نشر آثار و اندیشه های استاد سید هادی خسروشاهی (ره) محفوظ است