صفحه اصلي
زندگينامه
كتابها
كتب فارسي
كتب عربي
دانلود كتاب
مقالات
سياسي
فرهنگي
تاريخي
مصاحبه
سياسي
فرهنگي
تاريخي
خاطرات
علما و مراجع
شخصيت هاي داخلي
شخصيت هاي بين المللي
آلبوم
شخصيتهاي بين الملي
شخصيتهاي ايراني
علما و مراجع
كنفرانسها
مصر
واتيكان
متفرقه
ويژه نامه
اخبار
اخبار سايت
اخبار فرهنگي
پيوندها
تماس با ما
ويژه نامه
تبليغات
نگاهي به خاطرات استاد خسروشاهي با رهبر انقلاب - قسمت اول
نوع خاطره :
شخصيت هاي داخلي ,
راوي :
استاد سيد هادي خسروشاهي
منبع :
روزنامه جوان
آنچه در پی میآید، برشی از گفتوگویی بلند با فرهیخته ارجمند حجتالاسلام و المسلمین، سیدهادی خسروشاهی در باب خاطرات ایشان از دوران طولانی دوستی و همراهی با حضرت آیت الله خامنهای است. دوره زمانی این خاطرات كه بیش از شش دهه را در بر میگیرد و نیز مشرب و نگاه فرهنگی راوی در بر دارنده نكاتی است كه تاكنون از منظر بسیاری از خاطرهگویان پنهان مانده است. استاد خسروشاهی همزمان با تحصیل در حوزه علمیه قم و استفاده از محضر اعاظمی چون آیتالله العظمی بروجردی، امام خمینی(ره)، علامه سید محمدحسین طباطبایی و... به فعالیتهای فرهنگی و تاریخی اهتمامی بلیغ داشت كه حاصل آن انتشار بیش از 80 جلد كتاب در زمینههای گوناگون فرهنگی، تاریخی، سیاسی و...است.وی پس از پیروزی انقلاب و بعد از مشورت با امام خمینی(ره) و برخی از مراجع تقلید، حزب خلق مسلمان را تشكیل داد، اما پس از چندی با مشاهده انحراف عدهای از عناصر وابسته به آن، انحلال این حزب را اعلام كرد. سپس با حكم حضرت امام(ره)به نمایندگی ایشان در وزارت ارشاد منصوب شد. وی از آن پس مشاغلی چون سفیر ایران در واتیكان و نیز سرپرستی نمایندگی جمهوری اسلامی در مصر را عهدهدار بوده است.
خوب است گفت وگو را از چگونگی و سابقه آشنایی شما با مقام معظم رهبری حضرت آیتالله خامنهای آغاز کنیم.
والد ماجد بنده، مرحوم آیت الله سید مرتضی خسروشاهی، از مجتهدان بنام و صاحب رساله آذربایجان و از علمای مبارز ضد رضاخانی در تبریز بودند و به همین دلیل، در جریان کشف حجاب، در سال 1314 ه.ش، همراه با چند نفر دیگر از علمای معروف تبریز، دستگیر و به سمنان اعزام و در آنجا زندانی شدند و پس از ماهها زندانی بودن، بهطور مشروط آزاد و به مشهد مقدس تبعید شدند و ماهها به حالت تبعیدی در آن شهر ماندند و همین امر، موجب آشنایی و الفت ایشان با علمای مشهد شد.
مرحوم ابوی پس از سقوط رضاخان به تبریز مراجعت کردند، ولی بعضی از علمای هجرتكرده یا تبعیدی آذربایجانی مانند: مرحوم آیت الله حاج شیخ غلامحسین تبریزی و آیت الله آقا سید جواد تبریزی(خامنهای)، همچنان در مشهد به قصد اقامت دائم ماندند. از آن تاریخ به بعد، والد محترم، همه ساله و بهطور مرتب برای زیارت امام رضا«ع»، به مشهد سفر میکرد و به مدت یک ماه در آنجا اقامت میکرد و من هم که آخرین فرزند بودم، در این سفرها همراه ایشان بودم.
به هرحال ما هر سال همراه پدر و مادر عازم مشهد میشدیم و در مسافرخانه سید محترمی به نام آقا میرکاظم ـ از خدام معروف آستان قدس ـ که در کوچه ای مقابل کوچه مسجد گوهرشاد قرار داشت، یک ماهی میماندیم.
پس از ورود به مشهد، دیدارهای پدر و علما شروع میشد که در حرم مطهر یا بیرون، ملاقات میکردند. کسانی که به علت تکرار دیدارِ همه ساله، نامشان را به خاطر دارم عبارت بودند از: آیتالله سید یونس اردبیلی، آیتالله سبزواری، آیتالله شیخ احمد کفایی، آیتالله سید جواد تبریزی، آیت الله شیخ غلامحسین تبریزی، آیتالله قمی و آیتالله سید محمود علوی.
در بازدیدها هم من نوعاً همراه پدر بودم. یادم هست که یک بار با پدر، به بازدید آیتالله آقا سید جواد تبریزی رفتیم که سیدی لاغر و باریک با قدی بلند بود و منزلشان در آخر بازار «سرشور» روبه روی مسجد گوهرشاد، در اوایل یک کوچه، قرار داشت. من در آن سال تازه معمم شده بودم، در منزل آقا سید جواد، سیدی نوجوان، باریکاندام و لاغر ـ و شاید عینکی ـ که تقریباً مشابه بنده بود، برای ابوی و حقیر چای آورد. ایشان «سید علی آقا خامنهای» بود. به نظرم این دیدار در سال 1330 یا 1331 بود، چون در سال 1332، پدر رحلت کرد و سفر سالانه ما به مشهد قطع شد و بعد هم من به قم آمدم.
این آشنایی ادامه نیافت؟
آشنایی اصلی من، پس از آن دیدار نخستین و در واقع عبوری و غیرمعرفتی، قطع شد و دو سه سال بعد، شاید سال 1334 یا 1335 بود که به نظرم همراه یکی دو نفر از دوستان و طلاب حوزه علمیه قم عازم مشهد شدیم. دوستان، اقوام یا آشنایانی در مشهد داشتند که به سراغ آنها رفتند و من عازم مسافرخانه «صادق بستنی» ـ اخوی مرحوم علامه شیخ محمدتقی جعفری ـ شدم که همشهری ما بود و ابوی بنده را هم خوب میشناخت و با اخوی من، مرحوم آیت الله آقا سید احمد نیز رفیق بود و خود نیز از اهل فضل و شعر و ادب به شمار میرفت.
صبح روز بعد، به مدرسه نواب که تقریباً مقابل مسافرخانه صادق بستنی قرار داشت، رفتم و در آنجا قدم میزدم تا دوستی یا آشنایی را ببینم که ناگهان با آیتالله خامنهای روبه رو شدم که همراه حجتالاسلام والمسلمین آقای سید جعفر شبیری زنجانی «سلّمهالله» به داخل مدرسه آمدند و من سلام کردم. آقای خامنهای پس از احوالپرسی پرسیدند: «شما کی آمدهاید و کجا هستید؟» گفتم: «دیشب آمدهام و در مسافرخانه روبه رو هستم.» گفتند: «چرا مسافرخانه؟ حجره ما در این مدرسه خالی است و شبها کسی نیست. ما فقط روزها میآییم، شما بیایید اینجا؛ هم در کنار دوستان تنها نیستید و هم مشکلات مسافرخانه را ندارید.» من هم که از خدا میخواستم جایی پیدا کنم که هم راحت باشم و هم شبی 15 ریال کرایه تخت ندهم! فوری ساک و کیف خود را از مسافرخانه برداشتم و به مدرسه آوردم و در حجره ایشان، مستقر شدم و آن سال، تا مراجعت به قم، در همان مدرسه ماندم و البته تقریباً همه روزه حضرت آقای خامنهای و اخوی ایشان آقا سید محمد به مدرسه میآمدند و آنها را میدیدم و با دوستانی که از قم آمده بودند، مأنوس بودیم.
من همان سال طبق ذوق و علاقه، عکسی از آیتالله خامنه ای که یک سال هم به قول خودشان از من کوچکتر بودند، خواستم که ایشان روز بعد یک عکس از همان دوران را آوردند و به درخواست بنده، برای یادگاری آن را پشتنویسی کردند. متن آن نوشته بدین قرار بود:
هوالعزیز
این عکس ناقابل را به رفیق مکرم و برادر معظم جناب آقای آقا سیدهادی خسروشاهی تقدیم مینمایم تا از خاطر عاطر محو نشوم.
احقر ضیاءالدین حسینی خامنهای
لازم به یادآوری است که در آن زمانها، اغلب طلاب برای خود لقبی و کنیهای انتخاب میکردند، مثلاً: «شهاب الدین»، «نصیر الدین»، «علاءالدین» و... آقای خامنهای هم لقب «ضیاءالدین» را برای خود انتخاب کرده بوده که بعدها معلوم شد، که: «القاب» نیز مانند «اسماء»، «تُنزل من السَّماء» هستند! عکس و دستخط ایشان مربوط به همان سال 1335 است.
بعد هم در همان سالها، ایشان برای ادامه تحصیل به حوزه علمیه قم آمدند و در مدرسه حجتیه که بنده نیز حجرهای در آن داشتم، سکونت کردند و بهطور طبیعی آشنایی بیشتر و تبدیل به دوستی شد.
از سفرهایتان به مشهد و دیدار با ایشان خاطره دیگری ندارید؟
چرا، یک بار مرحوم آیتالله طالقانی و مهندس بازرگان مشترکاً نامهای به جناب آقای شیخ محمدتقی شریعتی، مدیر و مسئول «کانون نشر حقایق اسلامی» نوشته بودند که در مشهد به ایشان بدهم و من پس از دیدار با آیتالله خامنهای گفتم که نامه ای برای آقای شیخ محمدتقی شریعتی دارم و آدرس کانون را بلد نیستم. ایشان گفتند: «شما شاید تنها نتوانید پیدا کنید، بعد از ظهر من میآیم با هم میرویم».
بعدازظهر آمدند، همراه ایشان پیاده یا با درشکه ـ خاطرم نیست ـ به محل کانون رفتیم. من خیال میکردم که آقای شیخ محمدتقی شریعتی یکی از علمای معمم است، اما وقتی که به کانون رسیدیم، با یک فردی شاپو بر سر، ولی عبا بر دوش! روبه رو شدم که آقای خامنهای گفتند: «ایشان آقای شریعتی است».
جوانها و دانشجویانی که در آنجا نشسته بودند، تقریباً اعتنا یا توجهی به ما ـ و به قول آیتالله خامنهای، دو تا سید لاغر عینکی! ـ نکردند! تا نزد آقای شریعتی رسیدیم و سلام کردیم و من نامه را دادم. ایشان نامه را باز کرد و خواند و بلافاصله «احترامات»! آغاز شد. شاید در آن نامهاشارهای به حقیر شده بود. وقتی ایشان به احترام و تجلیل پرداخت، دانشجوها یا جوانان حاضر در كانون هم برخورد مؤدبانهای پیدا کردند. بعد با آقای شیخ محمدتقی شریعتی کمی صحبت کردیم و عازم رفتن بودیم که ایشان گفت: «خب! آقایان در نامه نوشتهاند که شما با بچههای کانون هم ملاقاتی داشته باشید و آنها به دیدار شما بیایند». گفتم: «من در مدرسه نواب، حجره جناب آقای خامنهای هستم. هر وقت دوستان تشریف بیاورند، در خدمتم».
یک روز بعد برای دیدار بیشتر با خود آقای شیخ محمد تقی شریعتی به منزل ایشان رفتم که علی شریعتی هم حضور داشت و ایشان خبر داد که چند نفر از دانشجویان به دیدن بنده خواهند آمد. از میان آنها نام خود علی شریعتی، مهدی مظفری، دکتر سرجمعی و عربزاده به یادم مانده است. آقای خامنهای وقتی از موضوع مطلع شدند، برای پذیرایی از آنها ـ چون به نظرم وسایل کافی برای چای درست کردن برای چند نفر در حجره نبود ـ دو تا خربزه مشهدی خریده بودند که صبح زود با خود به حجره آوردند! من فکر کردم که میهمانها زیاد باشند و دو تا خربزه کافی نباشد، لذا به ایشان گفتم که «علی آقا! اینها که نمیبینند!» یعنیترجمه کلمه «گورمز»ترکی را به کار بردم که در زبان ما دو معنی دارد: یکی کافی نیست یا کم است و دیگری «نمیبیند»! و چون بنده تازه فارسی مکالمهای یاد میگرفتم و همچنان درترجمه لغاتترکی به فارسی، مشکل داشتم، دچار این اشتباه شدم. علی آقا خنده ملیحی کرد و گفت: «قرار نبود که خربزهها ببینند! اگر مرادتان این است که «کم» است، خب اگر کم آمد، دومرتبه میخریم!»
گفتید ایشان به قم که آمدند در مدرسه حجتیه ساکن شدند. در مدرسه حجتیه برخوردها و حضور در مجالس و بهطور کلی رفتار ایشان چگونه بود؟ مثلاً شرکت در مجالس روضه، دعا یا تهجد؟
نوعاً آقایانی که در مدرسه حجتیه بودند مانند آیتالله شیخ محمدرضا مهدوی کنی و اخویشان آیتالله آقا شیخ محمدباقر کنی، آیتالله سید علی خامنهای و اخویشان آیتالله سید محمد خامنهای، آیتالله جوادی آملی، آیتاللههاشمی رفسنجانی و آیات و حجج آقایان: سید کمال شیرازی، شیخ علی پهلوانی (سعادتپرور) و اخویشان آقا شیخ حسن تهرانی، شهید محمد جواد باهنر، علیاکبر ناطق نوری، عباسعلی عمید زنجانی، شیخ مسلم کاشانی، شیخ غلامحسین ابراهیمی دینانی، شیخ قاسم تهرانی، شیخ محمدجواد حجتی کرمانی و اخویشان مرحوم علی حجتی کرمانی و اخوان معزی (شیخهادی، حسن، عبدالعلی، عبدالحسین) و اخوان لالهزاری (سید عبدالحسین، سید حسن، سید محمد) و سید عبدالکریمهاشمینژاد، سید حسن ابطحی، سید حسن معین شیرازی، سید عبدالصاحب حسینی، شیخ مرتضی بنیفضل، شیخ یدالله دوزدوزانی، سید ابوالفضل موسوی تبریزی، سید علی انگجی، شیخهادی فقهی، شیخ مجتبی کرمانشاهی، شیخ عزیزالله تهرانی(خوشوقت)، شیخ مجتبی تهرانی و آقای صائنی زنجانی و... اغلب یا همگی در نماز جماعت ـ صبح و ظهر و مغرب ـ یا در مجلس دعای کمیل که شبهای جمعه در مسجد حجتیه توسط آقای سید محسن خرازی و آقا رضا استادی و آقای ناطق نوری و مرحوم شیخ قاسم تهرانی و اینجانب، برگزار میشد یا مجلس دعای ندبه که در محل کتابخانه مدرسه حجتیه توسط مرحوم حاج شیخ عباس تهرانی اقامه میشد، شرکت میکردند.
درباره تهجد ایشان هم باید بگویم، بهطور کلی اغلب افراد فوق الذکر اهل تهجد هم بودند؛ ولی چون ساعت اقامه این نماز، نیمه شب به بعد بود، نوعاً تشخیص افراد در تاریکی مدرسه مشکل بود، مگر اینکه در موقع وضو گرفتن در کنار حوض بزرگ ِ وسط مدرسه، کسی دیده میشد.
در قم ایشان با چه کسانی بیشتر مأنوس و رفیق بودند؟
در قم ایشان با اغلب طلاب و همدرسان خود رفیق و مأنوس بودند، ولی ظاهراً با دوستانی چون آقای سید جعفر شبیری زنجانی، آقای شیخ محمد جواد حجتی کرمانی و بیشتر از همه با آقا شیخ غلامحسین ابراهیمی (دکتر دینانی) که اهل ذوق و فلسفه و شعر هم بود و مرحوم آقای سید کمال شیرازی ـ اهل عرفان و سیر و سلوک مأنوس بودند.
وضع معیشتی در قم چگونه بود؟
وضع معیشتی ایشان در حوزه علمیه قم، مانند اکثریت طلاب حوزه، امرار معاشی سخت و طاقتفرسا بود، یعنی در حدّ نان و ماست و خیار، نان و پنیر و انگور و از این قبیل... یا یک عدد تخم مرغ و سیب زمینی پخته... و البته هزینه همینها هم تأمین نمیشد... و اغلب هم ایشان ـ و هم ما ـ بدهکار بقالی و حتی نانوایی بودیم.
جالب است شما ضمیمه وصیتنامه ایشان ـ مکتوب در فروردین 1342 ـ را ببینید که در آن میزان و نوع بدهیهای ایشان به خط خودشان نوشته شده است: «شیخ حسن بقال کوچه مدرسه حجتیه، آقایهاشمی رفسنجانی، کتابفروشی مروارید، کتابفروشی مصطفوی و 10 تومان علی حجتی کرمانی و...»
...این آقا شیخ حسن بقال کوچه مدرسه حجتیه هم اهل آذرشهر بود و به قم آمده بود که گویا درس بخواند و چون نتوانسته بود، برای خدمت به طلاب «دخمه ای» را در کوچه حجتیه تبدیل به مغازه بقالی کرده بود که لوازم و مایحتاج اولیه طلاب در آن عرضه میشد و ظهرها و موقع غروب هم خیلی شلوغ میشد و من همیشه سعی میکردم که قبل از شلوغی، ماست و خیار و انگور یا قند و چایی را تهیه کنم به ویژه که چون اغلب نسیه میخریدم، نمیخواستم طلاب دیگر از آن آگاه شوند. آیت الله خامنهای هم بدهکار این بقالی و چند کتابفروشی در قم بود که اتفاقاً بنده هم به آن کتابفروشها همیشه بدهکار بودم چون همیشه کتاب میخریدم و پول نقد هم نداشتم! البته در همان جاها هم گاهی ایشان را میدیدم.
به هرحال وضع مالی ایشان و اغلب طلاب به هیچ وجه حتی با معیارهای ابتدایی زندگی عادی آن دوران هم سازگار نبود، ولی خب، همه میساختند!
من دقیقاً یادم هست که ایشان یکبار با من مطرح کردند که میخواهند مبلغ یکصد تومان (تک تومانی) ولو با قرض تهیه کنند تا هزینه عروسی همشیره ناتنی شان که قرار بود با یک طلبه ازدواج کند، تأمین شود، البته من به یکی دو موردی که احتمال تحصیل مبلغ را میدادم، مراجعه کردم که متأسفانه حتی به شکل قرضالحسنه هم حاصل نشد! و این نشاندهنده کیفیت و نوع معیشت ما و ایشان و اغلب طلاب حوزه بود.
علاوه بر دیدار در مدرسه یا در محضر دروس امام خمینی(ره) و علامه طباطبایی دیدارهای خاصی هم در قم با ایشان داشتید؟
حجره یا اطاق ایشان در مدرسه حجتیه در طبقه دوم بلوکی قرار داشت که حجره بنده هم در همان بلوک ـ ولی در طبقه اول ـ بود. ایشان با اخویشان آیت الله آقای آقا سید محمد «حفظه الله» هم حجره بودند، من هم با جناب آقا میرزا محمد محقق مرندی. بنده خیلی کم به دیدار دوستان میرفتم، چون به نظرم میرسید که هر کسی برای تحصیل، مطالعه، مباحثه، استراحت و...برای خود برنامهای دارد و ایجاد مزاحمت مکرر معقول نیست، به ویژه که اغلب یكدیگر را به طور روزانه در مسجد یا درس امام خمینی(ره) یا علامه طباطبایی میدیدیم و به همین دلیل کمتر به حجره دوستان میرفتم، ولی گاهی که میدیدم مزاحمت نیست، سری به ایشان و اخویشان میزدم.
روزی آیت الله خامنهای به حجره ما آمدند، آقا میرزا محمد نبود. من بلند شدم و جای خود را به ایشان دادم و خود در جای آقا میرزا محمد نشستم. ایشان در پشت میز کوچک مطالعه من نشستند و با انبوهی از اوراق و مقالهها و اسناد و بریده جراید داخلی و خارجیـ که برای کارهای خود آنها را جمع آوری کرده بودم ـ روبه رو شدند و پس از بررسی اجمالی گفتند: چه میشد که در حوزهها برای فارغالتحصیلان رشتههای غیر فقه و اصول هم لقبهای رسمی! به کار میرفت تا همه مجبور نشوند فقط به سراغ فقه و اصول بروند؟ مرادشان این بود که در حوزهها باید به رشتههای دیگر نیز بها داده شود تا هر کسی مطابق علاقه و ذوق خود پس از تحصیل مقدمات و بخشی از فقه و اصول و تفسیر و فلسفه ـ به مقداری که لازم است، نه در حد تخصصی ـ به آن رشته مورد علاقه خود بپردازد و برای عقب نماندن از قافله! دریافت لقب آیت اللّهی، مجبور نشود در رشتهای به تحصیل ادامه دهد که مورد علاقهاش نیست.
پس از این صحبت کوتاه، من بلند شدم تا از گوشه اطاق که روی چراغ فتیلهای نفتی، چای درست کرده بودم، برای ایشان چای بیاورم و در برگشت دیدم که ایشان بعضی اوراق را که روی میزم بود، ورق میزنند. چای را آوردم و کمی دیگر صحبت کردیم و ایشان رفتند.
شاید بیش از 20 سال بعد، در اوایل دوران رهبری، به دیدار ایشان رفته بودم. اصحاب هم حضور داشتند، ایشان پس از احوالپرسی «سن» مرا پرسیدند؟ و من به «مزاح» گفتم: حدود چهل سال! ایشان لبخندی زدند و گفتند: چقدر؟ گفتم: حدود چهل! ایشان اینبار خندیدند و گفتند: روزی در مدرسه حجتیه، به حجره شما آمدم، شما بلند شدید که برای من چای بیاورید و من شناسنامه شما را که روی کتابها بود، ورق زدم. جنابعالی متولد 1317 هستید و من 1318، یعنی یک سال هم از من بزرگتر هستید. ولی من باز ادامه دادم که خب! همین میشود حدود چهل سال! البته موضوع شناسنامه یادم نبود وقتی ایشان آن را یادآوری کردند، به یادم آمد و این نکته به ظاهر کوچک، نشان از حافظه نیرومندی است که آیت الله خامنهای از آن برخوردارند.
ظاهراً جنابعالی بعضی از کتابهای ایشان را در قم چاپ کرده بودید مثلاً کتاب «آینده در قلمرو اسلام» را، که ایشانترجمه کرده بودند.
داستان تجدید چاپ کتاب «آینده در قلمرو اسلام» اینطور بود که من قبل از پیروزی انقلاب، در دیداری کوتاه با آیت الله خامنهای در قم، مطرح کردم که با توجه به کثرت کتابهای دیگراندیشان، تجدید چاپ کتابهای اسلامگرایان ضروری است و بهتر است که «آینده در قلمرو اسلام» هم تجدید چاپ شود ایشان وعده دادند که ان شاءالله تجدید نظری خواهند کرد تا به دست چاپ سپرده شود. مدتی گذشت و مسائل و گرفتاریهایی برای ایشان پیش آمد و خبری هم از ویرایش کتاب نشد، این بود که من دیگر منتظر تحقق آن وعده نشدم و در مقدمه کوتاهی بر آن کتاب، علت آن را با امضای مستعار «ابورشاد» شرح دادم.
آن علت چه بود؟
الان برایتان میخوانم. در آن مقدمه نوشتم :
به نام خدا
... «آینده در قلمرو اسلام»ترجمه کتاب «المستقبل لهذا الدین» است که یک بار به سال 1345 در مشهد به چاپ رسید و بلافاصله «ممنوع الطبع»! اعلام گردید و مؤلفش، به خاطر داشتناندیشهای که در این کتاب و کتاب دیگرش «معالم فی الطریق» چگونگی آن را بیان کرده است، در مصر به دادگاه نظامی عصر ناصری کشیده شد و «اعدام» گردید... و مترجم ارجمند واندیشمند نیز به خاطر همیناندیشه، در ایران، یا به زندان رفت، یا به تبعید... و کتاب نیز همچنان جزو آثار ممنوعه باقی ماند.
تقریباً یک سال پیش، در ملاقاتی کوتاه در قم، برادر ارجمند ما وعده تجدید نظر درترجمه را داد تا بعد از آن، به طبع مجدد، اقدام شود... ولی در این فترت باز برادرمان به ایرانشهر که ربذه ایرانش نامید، تبعید شد و راقم این سطور نیز، به منطقهای مشابه در دل دشت کویر: انارک یزد... و کتاب همچنان در گوشه ای، به انتظار نجات از زندان ممنوعیت و نشر، که آزادیاش باشد! باقی ماند...
و اکنون، آزادیهای نیم بند، به ما این امکان را میدهد که این چاپ از کتاب، باز بدون آن اصلاحات منتشر شود تا که در اختیار علاقه مندان قرار گیرد و بدیهی است که اگر اصلاحات برادرمان ـ در آینده ـ انجام پذیرفت، به تجدید حروفچینی و طبع مجدد آن اقدام خواهد شد، چنانکه با کمال میل، این آمادگی نیز هست که کتابترجمه شده موعود در پاورقی صفحه 17 مقدمه همین کتاب را نیز به دست حروفچینی و چاپ بسپاریم!؟
... تماس تلفنی از راه دور با برادر مجاهد نیز مصادف با «سفر چند روزه» ایشان شد که فکر کردم انتظار مجدد و بیشتر از این، شاید مصادف با سفر چند روزه ما شود! یا آنکه آزادی نیم بند را نیز از دست بدهیم و کتاب همچنان در «زندان بایگانی شدهها»! باقی بماند!... آن هم در شرایطی که چپ نمایان به اصطلاح جهان وطنی! برای پرکردن جیب خود و بهرهمند شدن از مزایای «سرمایه داری» در لباس پرولتری! هر رطب و یابسی را اُفسِت کرده و به بازار ریختهاند و ما هنوز کتابهای بایگانی شده خود را به دست چاپ نسپردهایم.
این است که با اتکا به «اذن فحوی» و تعهد تجدید چاپ پس از تجدیدنظر، برای بار دوم کتاب را به دست ناشر میسپاریم تا که جوانان ما هم کتابی برای خواندن و فرصتی برایاندیشیدن داشته باشند.
والله من وراء القصد
ذیقعده 1398هـ ـ قم: ابورشاد
حجم :
37536
عرض :
266
ارتفاع :
167