مقدمه:آقای محمدرضا کائینی طی تماس تلفنی، درگذشت «شمس» را اطلاع داد که آخرین بار هم به همراه وی به دیدار «شمس» رفته بودیم. آقای کائینی در زمینههای فرهنگی، مطبوعاتی، مصاحبه و خاطرات، پیگیری ویژهای دارد و در واقع باید گفت که تبلوری از همت مضاعف و کار مضاعف است.
خاطرات به یادمانده از دیدارها و گفتگوها با «شمس» را یادداشت نمودم؛ ولی فکر کردم که سخن از «شمس» بدون ذکری از «جلال» کامل نخواهد بود؛ چرا که این دو برادر «یک روح در دو بدن» وجوه اشتراک بسیاری داشتند و شاید بتوان گفت که در اغلب زمینههای زندگی اجتماعی، سیاسی و فرهنگی به هم پیوسته بودند: هر دو، اهل قلم و اندیشه و احساس و عدل و انصاف و درد... جلال که زودتر رفت، «شمس» برای نگهبانی از جلالِ «جلال» آگاهانه خود را تحتالشعاع او قرار داد و یا در واقع خود را فدای او ساخت تا «جلال» همواره زنده بماند...
چند صفحهای نوشته بودم که راهی «بیمارستان» شدم و توفیق تسلیت گویی به همسر گرامی و فرزندان ارجمند شمس هم سلب گردید ولی بخشی از یادداشتها را در همان جا تنظیم کردم و اکنون که بهبود نسبی حاصل شده، هر دو بخش ـ جلال و شمس ـ را یکجا تقدیم میدارم. به امید آنکه در هفتمین روز درگذشـت «شمـس»، به عنوان یاد و سپاس، نشـر یابد و مقبول افتد. سیدهادی خسروشاهی/تهران آذر ماه 89
یادی و خاطرهای از شمس و جلال
آشنایی با جلال
با جلال آل احمد از دوران نوجوانی و آغاز نهضت ملّی شدن صنعت نفت ایران آشنایی داشتم؛ یعنی مقالات او را در روزنامه «شاهد» ارگان «حزب زحمتكشان ملت ایران» میخواندم و پس از جدایی خلیل ملکی از حزب و تشکیل حزبی همنام و مشابه، با پسوند «نیروی سوم»، جلال نیز همراه او بود و بیشترین کارهای فکری ـ انتشاراتی حزب را خود خلیل ملکی و جلال انجام میدادند و در این برهه نیز رابطه از راه دور، ـ با مطالعه مقالات و مکاتبه با نشریات حزب ادامه یافت و البته از همین راه با خلیل ملکی هم آشنا شده بودم که از تبار خاندان حکمت و معرفت، پیر عارفان، مرد بهحق پیوسته آیتالله حاج میرزا جواد آقا ملکی تبریزی بود که کتاب «لقاءالله» وی «مانیفست» اهل عرفان و سالکان راه حق بود و هست؛ اما خلیل ملکی برای خود «مانیفست» مارکس ـ انگلس را انتخاب کرده بود و در وادی دیگری کاملاً متضاد با وادی سیر و سلوک معنوی، گام نهاده بود و سیر میكرد!
بعدها که به قم آمدم و هر از چندی یكبار به تهران سر میزدم و دیداری با آیتالله طالقانی و اصحاب مسجد هدایت، مایل بودم که خلیل ملکی و جلال را هم از نزدیک ببینم؛ اما آیتالله طالقانی به خلیل ملکی، به خاطر سابقه و مشی فکری ـ سیاسی که داشت، علاقهای نداشت؛ ولی من که قصد «آشنایی» و «شناخت» داشتم و با اینکه «همفکر» با او نبودم، به سراغش رفتم.
روزی با قرار قبلی، در خیابان شاهرضا، کوچه رامسر، در منزل ملکی، به دیدارش رفتم. اتفاقاً جلال هم بود، ملکی تعجب کرد که یک طلبه جوان، با اندیشه کاملاً متفاوت ـ در همه زمینهها ـ به دیدن او رفته است و من گفتم که به دنبال «شناخت اندیشههای غیر اسلامگرایان» هستم و البته از لحاظ فکری ـ عقیدتی با او و حزبش هم همراه نیستم؛ به ویژه که حزب جدید او ـ نیروی سوم ـ همچنان «مصدقی» باقی مانده است، در حالیکه با روش سیاسی و مشی وی موافق نبوده، ولی آقای ملکی ـ به گفته خودش ـ حاضر شده بود که «تا جهنم هم همراه او باشد!» البته خلیل ملکی ایدئولوگ نیرومندی بود و به نظر من در مسائلی غیر فلسفی، خیلی قویتر از تقی ارانی و احسان طبری و آثار برجای مانده از وی همه این حقیقت را به خوبی نشان میدهد. گفتگوی ما در «آن دیدار» پس از احوالپرسی به تركی و یادی از تبریز و اشاره به تبار و خاندان، بیشتر سیاسی بود، نه فلسفی و مذهبی... چون ملکی خود خیلی با فلسفه، به مفهوم اصلی آن، کاری نداشت و از مذهب هم بهدور شده بود و در واقع فقط یک ایدئولوگ آگاه سیاسی ـ اجتماعی بهشمار میآمد.
بههرحال او همچنان طرفدار دکتر مصدق بود و من هوادار فدائیان اسلام و گله من این بود که چرا باید رهبری فدائیان اسلام، در طول حکومت دکتر مصدق و به دستور شخص وی و به بهانه پرونده كهنه و قدیمی تحریک برای تخریب یک مشروب فروشی در شمال، در زندان بماند و رهبری حزب توده و یا کسانی که در کودتای 28 مرداد عامل اصلی بودند، آزاد بمانند؟
ملکی البته ضمن دفاع از نهضت ملی و دکتر مصدق گفت: «دکتر اشتباهات بزرگی داشت و همین امر هم موجب سقوط گردید و من در حضور دوستان به او گفته بودم که این راه به ترکستان نمیرود، بلکه اگر کلمه صحیح باشد، به «جهنمستان» ختم میشود و البته تأکید داشتهام که من با اینحال، همچنان در این مسیر سفر به جهنم، همراه او خواهم بود!» گفتم: «آقای ملکی، شما که یک فرد فهمیده و آگاه و سیاستمدار هستید، چگونه رضایت دادهاید که همراه او به جهنمستان بروید؟» گفت: «متأسفانه رهبری نهضت در دکتر خلاصه شده بود و ما آلترناتیوی که مورد قبول دوستان جبهه ملّی و رفقای دیگر باشد، نداشتیم و به همین دلیل چارهای جز پشتیبانی از وی نبود!»
من اشاره کردم که: «اگر آیتالله کاشانی و جناح مذهبی را ایشان حذف نکرده بود، راه به جهنم ختم نمیشد و تازه میدانیم که ایشان در جریان كودتای 28 مرداد، اجازه هیچ گونه دفاع و مقاومتی را به شماها و یا حزب توده هم که سازمان نظامی نیرومندی داشت، نداده بود.»گفت: «آیتالله کاشانی راه خود را در نهضت تغییر داد و کنار رفت و اجازه دادن به مقاومت مسلحانه یا دخالت حزب توده هم مملکت را متلاشی میكرد...»
و البته پاسخ آقای ملکی، در هر دو مورد غیرقابل قبول بود و من هم نخواستم موضوع را کش بدهم و در این میان جلال که ترجیح داده بود سکوت کند، گفت: «در مواردی حق با پسرعموی من است»، ولی به احترام خلیل ملکی که «مراد» سیاسی او بود، موضوع را باز نکرد و ملکی هم از او توضیحی نخواست؛ ولی همین جمله کوتاه او نشان داد که جلال، علیرغم گرایش به چپ و اعتقاد به سوسیالیسم و قبول خلیل ملکی به عنوان یک رهبر اجتماعی ـ سیاسی، هنوز رگههای عقیدتی ـ مذهبی پیشین خود را از دست نداده است و به نظر من، همین عامل هم عاقبت روش «بازگشت به خویشتن» را سر راه او قرار داد و او پس از گشت و گذار بسیار در دنیای عقاید و حقایق، با اختیار خود «خسی در میقات» شد و سپس پته «جماعت روشنفکر اخته» ایرانی را ـ به قول او ـ روی دایره ریخت و در «خدمت و خیانت روشنفکران» به خدمت آنها رسید و نشان داد که این جماعت جدا شده از «خویشتن» به امید رسیدن به مقامی بالاتر! فقط ادای روشنفکران غربی را درآوردهاند، وگرنه در اصل مانند «گندم سِن زده»ای شدهاند که پوستة ظاهری آن باقی است اما درون پوسیده و خالی است...
این ملاقات ظاهراً تنها دیدار من با خلیل ملکی بود. و من البته پس از کودتای 28 مرداد و پایان ظاهری سرکوب و اختناق رژیم، پیدایش راهی برای نشر مجله «علم و زندگی» و سپس « نبرد زندگی» با همکاری جلال و دیگر دوستان نیروی سومی، با ملکی کلنجار میرفتم و از مطالب مجلهاش انتقاد میكردم و به هواداریاش از اسرائیل و کیبوتصهای اشتراکی میتاختم و او به برادر عزیزم آقای ابوذر بیدار، که با وی نیز آشنایی و رفت و آمد داشت، گله کرده بود که: «این سید همشهری ما چرا بر ما حمله میكند؟» و البته ما انتقاد میكردیم نه حمله و ظاهراً در دیدگاه همه سیاستمداران چپ و راست و در هر زمانی انتقاد نوعی حمله تلقی میشود!
و البته خلیل ملکی خود و بعضی از دوستانش هم یکی دو بار در مجله خود، مرا نواختند! و در همین رابطه مکتوب مشروحی هم با امضای آقای منوچهر صفا مدیر مجله «نبرد زندگی» بهدست من رسید که اصل آن را به مناسبتی منتشر خواهم کرد؛ اما با جلال چندین بار تلفنی و یکی دو بار دیگر حضوری گفتگو و دیدار داشتم و شاید آخرین دیدارم با وی، در منزل خود جلال در شمیران رخ داد که برای اخذ مقاله وی درباره جنگ اعراب و اسرائیل، به سراغش رفتم. این مقاله در ضمیمه روزنامه «دنیای جدید» دکتر سیروس طاهباز تحت عنوان «جُنگ هنر امروز» در تیرماه 1346 چاپ و منتشر شده بود؛ ولی نسخهای از آن بهدست نیامد، مگر با همت خود جلال؛ چرا که روزنامه «دنیای جدید» به همراه ضمیمهاش، یکجا توقیف و تمامی نسخههای آن جمع آوری شده بود. و من البته آن مقاله را سالها در بین اوراق خود، مانند یک سند ارزشمند نگه داشتم و سرانجام در نخستین فرصت آن را تحت عنوان «اسرائیل عامل امپریالیسم» ـ طبعاً با مقدمهای اما با امضای «ابورشاد» قبل از پیروزی انقلاب اسلامی و از قم، توسط «نشر نذیر» که وجود خارجی نداشت، منتشر ساختم که متأسفانه در آن زمان، دیگر جلال در میان ما نبود...
شمس آل احمد
علیرغم آشنایی و دوستی دیرینه با جلال، متأسفانه در آن برهه، برادر جلال را ندیده بودم و فقط با نامش آشنایی داشتم؛ اما پس از پیروزی انقلاب اسلامی، آشنایی و سپس دوستی من با شمسالسادات آل احمد آغاز شد و شاید برای نخستین بار او را در مؤسسه اطلاعات که به امر شخص امام و به دعوت برادرم سیدمحمود دعایی به آنجا رفته و سردبیری روزنامه «اطلاعات» را بهعهده گرفته بود، دیدم. من که هر چندی یکبار و تا به امروز به هر بهانهای سری به اطلاعات و برادرم دعایی میزنم، چند بار هم به سراغ شمس رفتم و دوستی این چنین، استحکام یافت. در اینجا پیش از نقل چند نامه و خاطره، بیمناسبت نخواهد بود که اشارهای فهرستوار به زندگی و نوع فعالیتها و خدمات فرهنگی وی بهعمل آید:
شمسالسادات آل احمد در تیرماه 1308ش در خاندانی روحانی و محترم، در محله پاچنار تهران به دنیا آمد. پدر او آیتالله سیداحمد طالقانی از خویشان آیتالله سیدمحمود طالقانی بود. شمس تحصیلات خود را در مدارس تهران به پایان رساند و از دانشگاه تهران لیسانس فلسفه و علوم تربیتی گرفت و سپس در آلمان و آمریکا، در رشتههای مورد علاقه خود مدرک دیپلم دریافت نمود و پس از برگشت به ایران، در دانشکدههای مختلف فلسفه یا ادبیات تدریس کرد.
او در کنار برادرش در فعالیتهای سیاسی دوران نهضت ملّی، با سازمانهای سیاسی چپ همکاری داشت و پس از جدایی از آن جریان، باز مقالات و آثاری غیرسیاسی مکتوب ساخت که از آن جمله است: گاهواره، عقیقه، مجموعه قصه قدمائی، سیر و سلوک (سفرنامه)، حدیث انقلاب، خاطرات سفرکوبا، از چشم برادر... و این کتاب در واقع شرح زندگی و مبارزه جلال آل احمد است که به تفصیل با قلم شمس نقل شده است و شمس خود به این کتاب خیلی علاقهمند بود و تمایل داشت تجدید چاپ شود و من در آخرین دیدار، پیشنهاد کردم که حتماً اقدام کند؛ ولی او لبخند تلخی زد و گفت: «من که دیگر حال ندارم. اگر کسی مایل باشد، با همکاری همسرم ـ فرشته ـ و یا یکی از فرزندانم این کار را انجام دهد که در معرفی چگونگی زندگی و مبارزه جلال و اندیشههایش، مؤثر خواهد بود؛ چون روایت یک برادر است و شهادتش عینی است و نه ذهنی و از راه دور...»
ولی ناگهان چه زود خیلی دیر شد و شمس رفت و کتاب چاپ نشد! واقع امر هم چنین است که «از چشم برادر» روشنترین ومستندترین وسیله برای شناخت جلال است و نکات تاریخی ارزشمندی برای شناخت ماهیت جریان روشنفکرنمایی دوران پیش از انقلاب را نشان میدهد که بی تردید آگاهی از آن نکات برای اهل تاریخ و سیاست مفید تواند بود.
شمس علاوه بر قصهسرایی و سیاستنگاری و... یک محقق توانا در تصحیح متون قدیمی هم به شمار میرفت که در این زمینه متأسفانه فقط یک اثر از او باقی مانده است؛ یعنی شمس در این موضوع فقط به تحقیق و تصحیح یکی از متون کمیاب قدیمی بهنام: «چهل طوطی یا جواهرالاسرار» پرداخت. این کتاب از عمادبن محمدالنعری به یادگار مانده است که شمس آن را به درخواست مجتبی مینوی و جلال آلاحمد، از روی تنها نسخه موجود در کتابخانه «مجلس شورای ملّی» تصحیح و با مقدمهای مبسوط ـ 52 صفحه ـ درباره سبک و محتوای کتاب، در سال 1352 از سوی انتشارات «بنیاد فرهنگ ایران» منتشر ساخت.
چپگرایی جلال و شمس
عضویت جلال و سپس شمس در سازمان جوانان حزب توده که در آن دوران تنها سازمان سیاسی فراگیر و فعال درکل کشور بود، بهرغم استعفا و حتی انشعاب پس از روشن شدن وابستگی آن به حزب مادر ـ در اتحادیه جماهیر شوروی ـ همچنان چماقی شد برای سرکوب و تهدید این دو برادر. روشنفکر جماعت اخته ـ به قول جلال ـ همواره برای کوبیدن او از این حربه و اتهام مارکسیست بودن وی، استفاده میکردند و این اتهام ادامه یافت تا پس از پیروزی انقلاب هم علیرغم اعلام مواضع صریح و شفاف در برائت از حزب و تفکر مارکسیستی، بعضی از متظاهرین به مذهب هم باز از حربه کمونیست بودن آن دو استفاده کردند تا زمینه برای نشر اندیشههای خود مساعد گردد.
شمس در یکی از دیدارها، در پاسخ سئوال من در این زمینه گفت: وقتی من پس از انقلاب به دستور شخص امام با بعضی از نهادهای فرهنگی همکاری کردم، به نقل «احمد آقا» گویا چند نفری خدمت امام خمینی رفته و اعلام کرده بودند که: «چرا در فلان مؤسسه، از یک مارکسیست معروف برای همکاری دعوت بهعمل آمده است؟» امام به آنها پاسخ داده بود: «من این خاندان را بهتر از شماها میشناسم. او یک مسلمان بدون تظاهر است و این نوع مسلمانی بدون ظاهرسازی امر مطلوبی است...»
درباره علت عدم توجه نسل جوان امروزی به جلال پرسیدم، گفت: «در مورد عدم شناخت نسل جوان امروز از جلال، در واقع باید گفت این تقصیر کسانی است که متولی اندیشه و فکر جامعه هستند و وظیفه آگاهسازی دارند. وقتی امروز حتی ناشران ما به عنوان روشنفکران از انتشار کتابهای جلال یا درباره او از سر عناد پرهیز میکنند و وقتی بخش دیگری از مذهبیها هم هنوز جلال را کمونیست میدانند، چه توقعی میتوان از نسل جوان داشت؟ جلال هیچ وقت به معنی واقعی کلمه مارکسیست نبود. او در جستجوی حقیقت بود و گرایشهای فکریاش به چپ، رویکرد سیاسی داشت نه عقیدتی و اندیشهای... و حقیقت این است که این چپگرایی سیاسی جلال هیچ وقت او را از مسلمانی دور نساخت. جلال یک روشنفکر مسلمان در جستجوی حقیقت بود. عدهای درباره جلال چپگرایی را ملاک نظر و عمل او میدانند، در حالی که جلال حتی در دورهای که گرایشهای مارکسیستی داشت، مسلمان بود نه مارکسیست!»
بههرحال جلال راه خود را ادامه میدهد و البته گروهی کتابهای او را، بدون اجازه خانواده و یا پرداخت حقالتألیف، بارها و بارها، آنهم هر کدام به عنوان چاپ نخست(!) چاپ و منتشر میکنند و این نشان میدهد نسل امروز به او توجه دارد و جلال هنوز زنده است و بهنظر من همیشه هم زنده خواهد ماند؛ چون معتقدم آنهایی كه زیبا زندگی میکنند و زیبا میمیرند، همیشه زندهاند.
صفحات -> 1 - 2